لی جان من


من این گریه تو را نبینم
می رسد روزی که بی هم می شویم.
یک به یک از جمع هم کم می شویم.
می شود روزی که ما در خاطرات موجب خندبن و غم می شویم
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق
می رسد روزی که بی هم می شویم








من این گریه تو را نبینم
می رسد روزی که بی هم می شویم.
یک به یک از جمع هم کم می شویم.
می شود روزی که ما در خاطرات موجب خندبن و غم می شویم
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق
می رسد روزی که بی هم می شویم






ما به کی رای بدهیم تا باز برای چندمین بار پشیمان نشویم.
ادامه دارد......
زمانی که بهم گفتند در لاتاری برنده شده ای بسیار خوشحال شدم امریکا را در فیلم ها دیده بودم کشور تحقق ارزوها و کشوری که ازادی مطلق شعارش است.
ما برای گرفتن ویزا مرخصی گرفتیم اخه خودم و همسرم کار دولتی داشتیم .وبه کشور ثالث رفتیم ویزا که گرفته شد به وطن برگشتیم و ماشین و یک سری لوازم را فروختیم و هر دو بازخرید (کار)شدیم و به امریکا رفتیم .
ادامه دارد
امروز این دیگر عیان است که آمریکا در پیوند با شهروندان رنگین پوستش در انجام این تعهدنامه کوتاهی کرده است و به جای احترام به این پیمان مقدس، به سیاهپوستان «چک» بیپشتوانهای داده؛ چکی که با عبارت «موجودی کافی نیست» برگشت خورده است.
ما نمیتوانیم بپذیریم که «بانک عدالت» ورشکسته شده باشد. ما نمیتوانیم بپذیریم که موجودی خزاین بزرگ «فرصت» در این کشور ناکافی باشد. از اینرو ما آمدهایم تا این چک را نقد کنیم، چکی که با ارایهی آن میتوانیم صاحب آزادی و امنیت عدالت شویم. ما همچنین به این مکان تقدیس شده آمدهایم تا شدت اضطرار موقعیت کنونی را به آمریکا خاطرنشان سازیم. امروز زمان آن نیست که وقت خود را صرف اقدامات تجملی مانند خونسردی یا تزریق داروی مسکن پیشرفت تدریجی کنیم. وقت آن رسیده است که وعدههای واقعی دموکراسی بدهیم. وقت برخاستن از تاریکی و گودال مهلک جدایی نژادی و گذار به جادهی روشن عدالت نژادی فرا رسیده است. امروز روز رهایی کشور از ریگهای روان بیعدالتی نژادی و کشاندن آن به زمین استوار برادری است. امروز وقت تحقق بخشیدن به عدالت برای همهی فرزندان خداست.
رویایی دارم که روزی این ملت به پا خیزد و در معنی کیش حقیقیاش زندگی کند؛ و این حقیقت را بدیهی بداند که همهٔ مردم با هم برابرند. رویایی دارم که روزی، فرزندان بردههای سابق و فرزندان بردهداران سابق به روی تپههای سرخرنگ جورجیا کنار هم برادرانه بنشینند. رویایی دارم که روزی ایالت میسیسیپی نیز که از داغ بیعدالتی و ستم در رنج است، تبدیل به واحهٔ آزادی و عدالت شود. رویایی دارم که روزی چهار کودک من در جامعهای زندگی خواهند کرد که نه بر مبنای رنگ پوستشان، که بر اساس شخصیتشان ارزیابی خواهند شد.»
چه زیبا خالقی دارم
دلم گرم است می دانم
که فردا باز خورشیدی
میان آسمان ، چون نور می آید
شبی می خواندم .... با مهر
سحر می راندم ..... با ناز
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا ، با آنکه میداند
گنه کارم
اگر رخ بر بتابانم
دوباره می نشید بر سر راهم
دلم را می رباید ، با طنین گرم و زیبایش
که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست
چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
دلم گرم است می دانم ، که می داند
بدونِ لطف او ، تنهای تنهایم
اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی ،
اما
دلم گرم است ، می دانم
خدای من ، خدایی خوب می داند
و می داند که سائل را نباید دست خالی راند
دلم گرم خداوندی ست
که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
و با دستان مادر کاسه آبی را، برای قمری تشنه
دلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریست
که گر لایق بداند
روشنی بخشد ، به کرم کوچکی با نور
دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست
که شب ها می نشیند در کنارم
تا که بیند می رسد آن شب
که گویم عاشقش هستم؟
خداوندا ، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد ، نشانم ده
خداوندا ، مسلمانی عطایش کن
نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را
نبندد پای زیبای پرستو را
نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را
نچیند بال مینا را
===
دعایش می کنم آن عهد بشکسته
دعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا
دعایش می کنم
آن سان دعایی
چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیست
تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟
چنان با من به گرمی او سخن گوید
که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمانها نیست
هزاران شرم باد بر من
چنان با او به سردی راز می گویم
که گویی من جز او و بی گمان
یکصد خدا دارم
چنان با مهر می بخشد
که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم
******
الا ای آنکه خواب از چشمها بردی
تو را آرامش شب ها گوارایت
نهال خنده مهمان لبانت
تو ای با مذهب عشاق بیگانه
برایت عاشقی را آرزو دارم
الا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح
برای تو ، هزار و یک شب آرام و پر لبخند ر ا
من آرزو دارم
تو را ای آرزویت ، قفل بر لب ها
برای تو ، کلید فهم معنای تفاهم
آرزو دارم
تو ای با عشق بیگانه
اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
تو می فهمی ، که مرگ مهربانی ،
آخر دنیاست
اگر حزن نوای بلبلی را در قفس احساس میکردی
دگر آواز شاد بلبلان را در قفس، باور نمی کردی
اگر ناز نگاه آهوان دشت می دیدی
تفنگت را شکسته ، مهربانی پیشه می کردی
چه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟
اگر معنای آزادی ، به یاد آری
نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی
نمازت را ادای تازه میکردی
نمی دانم دگر باید چه می گفتم
به در گفتم، تمام آنچه در دل بود
بدان امید
شاید بشنود دیوار

ای خداوند…. ای خداوند! به علمای ما مسوولیت و به عوام ما علم و به مومنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیروان ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به دینداران ما دین و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظهکاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان و به مردگان ما حیات و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی [ع] و به فرقههای ما وحدت و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خودآگاهی و به همه ملت ما همت تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخش! خدايا : مگذار كه : ايمانم به اسلام و عشقم به خاندان پيامبر ، مرا با كسبه دين ، يا حَمَله تعصب ، و عَمَله ارتجاع هم آواز كند كه آزادي ام اسير پسندِ عوام گردد كه «دينم» در پس «وجهه ديني» ام دفن شود ، كه عوام زدگي مرا مقلّد تقليد كنندگانم سازد كه آن چه را «حق مي دانم» به خاطر آن كه «بد مي دانند» كتمان كنم خدايا مي دانم كه اسلامِ پيامبرِ تو با « نه » آغاز شد و تشيع دوست تو نيز با « نه » آغاز شد مرا اي فرستنده محمد و اي دوستدار علي ! به« اسلام آري » و به « تشيع آري » كافر گردانساعت یک نیمه شب است دلم میخواهد با یکی دردل کنم اما............پس با گفته های زیبای شریعتی همدرد میشوم آنها که باید مرا بنوازند، می زنند. آنها که باید همگامم باشند، سد راهم می شوند. آنها که باید حق شناسی کنند، حق کشی می کنند. آنها که باید دستم را بفشارند، سیلی می زنند. آنها که باید در برابر دشمن دفاع کنند، بیش از دشمن حمله می برند. آنهاکه باید در برابر سم پاشی های بیگانه، ستایشم کنند، تقویتم کنند، امیدوارمکنند، تبرئه ام کنند، سرزنشم می کنند، تضعیفم می کنند، نومیدم می کنند،متهمم می کنند. خدایا خواهرم همه امیدم بود ولی با از دست دادنش همه ........... وقتي ديگر نبود وقتي كه ديگر نبود من به بودنش نيازمند شدم وقتي كه ديگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم وقتي كه ديگر نميتوانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم وقتي كه او تمام كرد من شروع كردم وقتي كه او تمام شد من آغاز كردم چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگي كردن است مثل تنها مردن |
| تاري |
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشممن به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
دکتر علی شریعتی
دکتر شریعتی
نیایش همچون دمزدن و خوردن و آشامیدن، لازمه انسان طبیعی است.
هیچ ملتی و هیچ تمدنی در گذشته رو به زوال قطعی فرونرفت، مگر اینکه پیش از آن صفت نیایش در میان آن قوم ضعیف شده بود.
دکتر کارل (به نقل از دکتر شریعثی)
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود
به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد
دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است
دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند
شگفتانگیزترین آدمها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد
-اگر قادر نیستی خود را بالا ببری،همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری.
6-هر کس را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند،بدان گونه که احساسش می کنند هست.
شریعتی»خدايا! به من تحمل عقيده “مخالف“ ارزاني كن
خدايا! رشد عقلي و علمي، مرا از فضيلت “تعصب“،“احساس“ و “اشراق“ محروم نسازد.
خدايا! مرا همواره، آگاه و هوشيار دار، تا پيش از شناختن “درست” و “كامل” كسي يا فكري، -مثبت يا منفي- قضاوت نكنم.
متن زیر سخنرانی دکتر علی شریعتی سال ۱۳۵۰ و در حسیه ارشاد بود ، روز این سخنرانی با چشن های ۲۵۰۰ ساله بسیار نزدیک بوده و همین عامل باعث ایجاد اخلاف سنگینی بین شریعتی و عوامل شاهنشاهی شد حال اگر متن زیر را بخوانید متوجه خواهید شد که دکتر علی شریعتی چگونه انتقاد خود را بگونه متفکرانه بر سر رژیم می کوید.
: …ریشه اصلی کار من تمدن است و همواره تمدن ها و آثار بزرگ بشری را بزرگترین افتخار بشر می دانستم و به هر کشوری که می رفتم بلافاصله به سراغ یکی از آثار و شاهکارهای عظیم تمدن گذشته اش می رفتم ؛تا بدانم و ببینم و بشناسم که این قوم چه اثری را خلق کرده است چه شاهکار هایی را آفریده است در این میان وقتی به معبد دلفی رفتم سرشاز ازهیجان شدم از این زیبایی و عظمت و شگفتی کار . در اروپا موزه هنر و معماری جهان و معبدهای بزرگ و پر شکوه و قصرهای عظیم .
در خاور دور (چین ، کامبوج ، ویتنام) کوههای عظیمی هست که انسان تمام این کوهها را یک پارچه تراشیده است با دست و انگشت و اعصاب خود ؛ و آن را به صورت یک معبد درآورده برای خدایان و برای نمایندگان خدا در زمین ، روحانیون رسمی مذهب … اینها بزرگترین میراث عزیز بشریت بود در نظر من و اما …و اما آن سال آخر تابستان به مصر رفتم مثل هر کس و پیش و بیش از هر کس شیفته بودم تا پیش از هر چیز اهرام سه گانه مصر را ببینم …رفتم …و بسیار خوشحال که چنین موفقیت بزرگی را بدست آمورده ام ؛ راهنما من «جل» راه افتاد و من دنبالش… به من شرح میداد که این اهرام چگونه ساخته شده اند .
هشتاد میلیون (۸۰،۰۰۰،۰۰۰) قطعه سنگ را از اسوان (همان جایی که امروز سد معروف اسوان را ساختند) بردگان به قاهره آوردند ، فاصله بین قاهره و اسوان ۹۸۰کیلومتر میباشد و ۹ هرم ساختند که ۶ تای آنها کوچک و ۳ تا بزرگ میباشد ، که همه میدانیم و می شناسیم و عکسش را دیده ایم .این هشتاد میلیون قطعه را بردگان از اسوان یعنی ۹۸۰کیلومتری به این نقطه حمل کردند و روی هم چیدند تا در زیر این اهرام جسد مومیایی شده فرعون را دفن کنند همین ! ! !
لطفا را مطالعه فرمائید
در خود ان دخمه ، مخزن اصلی که اتاق است تمام این اتاق بزرگ از ۵ قطعه سنگ ساخته شده است ، یک قطعه سنگ یکپارچه سقف و چهار قطعه سنگ یکپارچه دیگر چهار دیوار اتاق را تشکیل می دهد و سنگ سقف برای اینکه ارزش قطر و وزنش را بدانیم کافیست بدانیم که چندین میلیون سنگ قطعه سنگ بزرگ نا نوک اهرام روی همین سقف چیده شدند و این سقف پنج هزار سال است (۲۸۸۶ق.م زمان اولین هرم مصر باستان که هرم خوفو نام دارد ) که این وزن را تحمل می کند.
دچار شگفتی شدم از این همه کار ، از این شاهکار عظیم ، از این عظمت اهرام مصر و براستی عظیم است… .
در ضمن از راهنما پرسیدم:در ان گوشه به فاصله ۲۰۰ تا ۴۰۰ متر قطعه های سنگی هست انها چیست؟
راهنما گفت که انها چیزی نیست انها سنگ هستن و مهم نیست!
گفتم: خب اینها هم سنگ هستن می خواهم ببینم!
گفت:انها دخمه هایی هستند که چند کیلومتر درون زمین کنده شده اند!
گفتم : چرا؟
گفت:برای اینکه روزی ۳۰،۰۰۰ هزار برده اینجا کار می کرده و بسیاری از آنان زیر فشار این حمل سنگها می مردند.
اما نظام بردگی که به قول شما باعث شده است اهرم و چرخ ایجاد نشود به این دلیل که احتیاجی نبود، بارهای سنگین را بردگان می کشیدند و نگاه داری بردگان از حیوانات ارزانتر تمام میشد… .
هر وقت که بردگان در زیر بار حمل این سنگ ها میمردند (اشک های استاد جاری می شود) به سادگی و ارزانی میشد دسته دیگری از مردمان را جانشین مردگان کرد… .
بنابراین دیگر نیازی به اختراع اهرم و چرخ نشد؛ در ان تمدن که آوازه اش در دنیا پیچیده است
( مصر باستان = Ejipt Old)( تاریخ مصر = Ejipt History)(تمدن مصر = Ejipt Civilization) .
گفتم میخواهم بروم انجا ! راهنما به من گفت : جایی دیدنی نیست، سنگ هاییست به هم ریخته و بعد هم دخمه ایست که جنازه های صدها هزار برده را توی این دخمه میریختند و فرعون دستور داده بود که این دخمه نزدیک همین اهرام باشد، کهخ همان طور که زنده ی اینها ، در زندگی نگاهبان خانه ها و قصرهای ما بوده همان طور نیز ارواح آنان نیز در پیرامون گورهای ما نگهبان شکوه و عظمت ما باشد. .
به راهنما گفتم: تو برو دیگر نمیخواهد انجا بیایی، کمک نمیخواهم و رفتم کنار همین دخمه ها و انجا نشستم و دیدم چه رابطه خویشاوندی نزدیکی میان من و این کسانی که در این دخمه مدفونند هست ما از نژاد هم هستیم…ما از نژاد هم هستیم…درست که من از یک سرزمین دور آمده ام و اینها برای نژاد و سرزمین دیگری است ولی این تقسیم بندیهای پلیدیست تا انسان ها را قطعه قطعه کنند وخویشاوندها را بیگانه کنند و بیگانگان را خویشاوند و من از این سلسله هستم و بعد… از کنار ان دخمه نگاه کردم به این اهرام عظیم ، دیدم چه قدر عظمت ، و من چقدر باشکوه و جلال این اهرام بیگانه هستم …و نه… دیدم من چه قدر نسبت به این هنر و تمدن اهرام کینه به دل دارم و بعد دیدم که همه ی ان آثار عظیم بشری که در طول تاریخ تمدن ها را ساخته اند همه بر روی استخوان های برادران من ساخته شده است. .
دیوار چین ،دیدم خویشاوندان من نیز در دیوار چین مدفون شده اند انجا که بردگان باید کار میکردندو هر برده ای که نمی توانست بار سنگین این سنگها را بکشد بلافاصله فرمان می آمد، برای جنازه او که در جلد این دیوار بگذارند و رویش را ماله کنند و این چنین دیوار عظیم چین ساخته شد و همه تمدن ها و همه دیوارها و بناهای عظیم بشری… .
« و دیدم که تمدن یعنی دشنام ،یعنی کینه ، یعنی نفرت ، یعنی آثار ستم هزاران سال برگرده و کشته اجداد من…» .انجا نشستم ، نشستم مثل اینکه همه کسانی که در اینجا و در این دخمه ریخته شده اند برادر من اند ،برگشتم و رفتم به اتافم در هتل انجا نشستم و نامه ای به یکی از برادرانم نوشتم. او پنج هزار سال پیش در اینجا مرد و من خواستم تا گزارش این پنج هزار سال اخیر (۳۰۰۰ ق.م) را که دیگر او ندید و ندیده و نبوده را برا شریعتی میگه :خراب ما تحمل می کرد و اگر پیروز می شدیم افتخار و قدرت نصیب کسانی می شد که ما هرگز و هیچ گاه در فخر و غنیمتش سهیم نبودیم ، اما ناگهان برادر! یک تحول بزرگ بعد از رفتن تو پدید آمد و فرعون ها ، قدرتمندان و زورمندان تاریخ تغییر تفکر دادند و ما خوشحال شدیم انها معتقد بودند که روحشان جاوید است و همواره پیرامون قبرهایشان می چرخد و اگر جسد همواره سالم بماند روح ارتباطش را با جسد حفظ می کند و برای این عقیده بود که ماها و شما را مجبور می کردند تا برای گورشان این بناهای عظیم و قاتل را بنا کنیم اما روشن فکر شدند و به این مرگ نه اندیشیدند و ان عقیده ی کهنه را رها کردند و ما مژده ی بزرگی را احساس کردیم .
اما … اما برادر این شادی دیرپا و زود گذری بود ، زیرا بعد از رفتن تو باز هم به دهات ما ریختند و بازما را آوردند و باز ما بر روی شانه هامیان و پشتمان سنگهای عظیم و ستون های عظیم بنا کردیم و حمل کردیم اما نه برای گور هایشان زیرا که دیگر به گورهایشان اهمیت نمی دادند بلکه برای قصرها شان کار می کردیم . . . ”
و بعد قصرهای عظیم بر روی زمین بنا کردیم و در زیر این قصرها همچون تو هر نسل میمردیم و پاداش این مرگ باز دخمه ای نزدیک این بناها و مدفون شدن بود. .
برادر یک مژده بزرگ دیگر فراهم آمد ؛ پیامبران بزرگ بر روی زمین برخاستند اینان از جانب خدایان می آمدند ، زرتشت بزرگ ، مانی بزرگ ، بودا بزرگ ، کنفسیوس حکیم ، اکسوی عمیق. .
برای نجات ما روززنه ای باز شد ،خدایان برای نجات بردگان و ذلت ما دست به کار شدند و فرستادگانی فرستاده بودند تا ایمان را پرستش وجانشین ستمگری و بردگی کنند … اما … اما برادر دیدم اینها بی استثنا و بی درنگ تا مبعوث می شدند از خانه ی مبعوث شان فرود میآمدند ، بی آنکه به ما اعتنایی بکنند و نامی و یادی و خطابی به ما کنند راهی کاخی می شدند و قصری …کنفسیوس حکیم او همه سخن درباره جامعه و انسان گفت و ما باور کردیم دیدیم، تا آخر به وزارت لویی رسید و نظیر شاهزادگان چین شد و بودا که خود شاهزاده ی بنارس بود ، از همه ما برید ! و در درون خود برای رفتن به میروانا که نمی دانم کجاست و یافته های بزرگ آفرید و اندیشه های بزرگ آفرید و زرتشت در آذربایجان مبعوث شد اما بی آنکه با ما سخن بگوید راهی بلخ شد و به دربار گشتاسب رفت . مانی آمد علیه زرتشت و ما شاد شدیم که این فرستاده ایست برای نجات ما … علیه ظلمت برآشفته است مگر نه ما نیازمند نوریم و مگر نه از ظلمت رنج میبریم … اما … دیدم کتاب آسمانی خود را به شاپور پادشاه ساسانی تقدیم کرد و برای تاجگذاری شاپور خطبه خوانده و بعد افتخار می کند که من کنار شاپور گشتم و بعد اعلام کرد هر کس شکست بخورد از ذات ظلمت است و هر کس پیروز شود از ذات نور است ؛ و بعد برادر! تو قربانی این بناهای عظیم بر گور شدی و من قربانی ساختن این قصرهای عظیم بر گور شدم… اما .. اما … نه ناگهان دیدم در کنار فرعون ها و قارون ها که ما را به بردگی می خریدند و به زور به کار می کشیدند … یک طبقه دیگر نیز بوجود آمد بنام جانشینان این پیامبران و روحانیون رسمی ، از فلسطین گرفته تا ایران ، تا مصر ، تا چین و تا هر جا که جامعه و تمدنی است بعد در کنار این اهرام و در کنار این قصرها ی بزرگ ما باید سنگ کشی می کردیم برای معبدهای پر شکوه … و بعد نمایندگان خدا و جانشینان این پیامبران ما را دست بندی دیگر زدند و به نام ذکات غارتی دیگر کردند و به نام جهاد در راه دین باز به جنگ های تازه فرستادند تا جایی که مجبورمان می کردند که در برابر این خدایان ، در کنار این بت ها کودکان خودمان را قربانی می کنیم و نمی دانی برادر که همه معبدها مملو از خون فرزندان معصوم ماست و ما هزاران سال بدبخت تر از تو و سرنوشت تو گور ساختیم و قصر ساختیم و معبد ساختیم و خدایان در کنار فرعون ها و قارون ها و نمایندگانی از او ، باز به جان ما افتادند، سه پنجم همه املاک ایران ( ایران باستان ) را معبدان خداوند و اهورا از ما گرفتند و ما برای انها رعیت هستیم ؛ چهار پنجم همه زمین های سرانک را کشیشان خداوند از ما گرفتند و ما برای معبد ها بیگاری می کردیم و همه و همه ان کاخ های عظیم روم و معبدهای بزرگ چین را… همه را ساختیم و مردیم و پیروزی از آن معبدان بود ، کشیشان و روحانیون و ادیان و باز فرعون ها وباز همچنان گاری ها. .
و من هزاران سال پس از تو این چنین زیستم و مرگ همه برادرانم و همه نژاد هایم را دیدم ، احساس کردم که خدایان نیز با بردگان دشمن هستند و احساس کردم که دین نیز بند دیگریست برای بردگی ما و احساس کردم که معبدان ، کشیشان و روحانیون ادیان نیز ابزار دیگری برای تحکیم این قصرها و گور ها هستند و توجیه این نظام .
و بعد معتقد شدم برادر، اساسا همچنان که حکیمان می گویند ، دانشمندان بزرگ که بیشتر از ما می فهمند ، می گویند ، مردانی همچون ارسطو ( یونان باستان ) که می گوید : برخی برای آقایی به این دنیا آمده اند و برخی برای بردگی … ، و من یقین کردم که ما برای بردگی به دنیا آمده ایم و جز این سرنوشتی نداریم و یقین کردم که سرنوشت مقدرمان بار کشی و ستم کشی و خوردن شلاق و تحقیر و نجس تلقی شدن و بردگیست و جز این در جهان سرنوشتی نداریم . اما … .
اما برادر ناگهان خبر یافتیم که مردی از کوه سرازیر شده است و در پیرامون یک معبد فریاد زده است که من از جانب خدا آمده ام ؛ و من باز بر خودم لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه تر … اما زبان که به سخن گشود ، برای من باور کردنی نبود ، می گفت من از جانب خدا آمده ام ، می گفت خدای من اراده کرده است تا بر همه بردگان و فقیران زمین منت بگذارد که آنها را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد ، عجبا … چگونه است خدا برای نخستین بار با بردگان و بیچارگان سخن می گوید و به آنها مژده نجات می دهد و نوید رهبری جهان و وراثت بر زمین؟
اما باز باور نکردم ، گفتم او نیز همچون پیامبران دیگر در ایران و چین و هند ، شاهزاده ایست که به نبوت مبعوث شده است تا با قدرت مندی هم پیمان شود و قدرتی تازه بیافریند … اما … گفتند نه …. او نیز مرد یتیمی بوده است و همه مردم او را می دیدیند که در قرارید پشت همین کوه برای مردم این شهر ، گوسفند چرا می کرده است …
عجبا … (سکوت مطلق) … چگونه است که خداوند فرستاده خویش را از میان چوپانان برگزیده است ؟ و گفتند او آخرین حلقه سلسله ایست که در آن سلسله اجدادش همه چوپان بوده اند ؛ بر خود لرزیدم که برای نخستین بار از میان ما پیامبری بر خواسته است ، برادر به او ایمان آوردم به خصوص از هنگامی که همه برادرانم را گرد او دیدم بلال برده ارزان قیمت بیگانه ای از حبشه ، سلمان برده آواره ای از ایران ، ابوذر فقیر درمانده ای از صحرا ،سالم غلامی کم توان ، اکنون در پیشوایان همه یاران او شده اند و سخن گوی رسمی این، ان بیگانه ارزان قیمت برده سیاه پوست است .
باور کردم برادر … باور کردم ، بخصوص وقتی دیدم که کاخی که او برای او ساخت ، چند اتاق از گل بود که خودش نیز همچون دیگران در گل کشیدن و خاک کشیدن کمک می کرد و بارگاه و تختی که برای خود ترتیب داد یک تکه چوب بود که رویش برگهای خرما انباشته بود … واین همه دستگاه او بود … و این همه فشاری بود که بر مردم برای ساختن خانه خودش وارد کرد و تا مرد هم چنین بود. امدم از ایران گریختم از نظام معبدان و گریختم از نظام تبار های بزرگ که ما را همواره برای جنگ ها و قدرت ها به بردگی میکشیدند ؛ آمدم به شهر او با دیگر بردگان و بی پناهان و آواردگان و با او زیستیم … او مرد … باز ناگهان دیدم برادر … باز معبد ها پر شکوه و عظیم بنا شد به نام او ، شمشیر های فرعون باز بر سر ما کشیده شد بر رویش آیات جهاد … ! و باز بیت المال ها سرشار از ثمره غارت ما و باز نمایندگان این مرد به روستاهای ما ریختند و باز جوان های ما را به بردگی روئسای قبایل خود بردند ومادر های ما را در بازار های دور فروختند و جوانان ما را برای جهاد در راه خدا کشتند و همه هستی ما را به نام ذکات غارت کردند … .
نا امید شدم برادر و چه می تونستم بکنم؟ قدرتی بر روی جهان آمد که در جامعه ی توحید ،باز همان بت ها پنهان شده بود و در معبد و محراب الله همه ان آتش های فریب برافروخته شده بود و باز همان چهره های فرعونی که قارونی که تو برادر (برادر دفن شده در دخمه نزدیک اهرام) خوب می شناسی و چهره های قدسین و دروغ ، هم دست و هم داستان قارون و فرعون به نام خلافتالله و خلافت رسول الله ، باز بر جان ما و بشریت ، تازیانه شرق نواختند ، باز ما به بردگی افتادیم تا مسجد بزرگ دمشق را بسازیم … باز مناره های عظیم … باز محراب های پر شکوه … باز قصرهای بزرگ در دمشق … کاخ سبز در بغداد ، دارالخلافه هزار و یک شب ها … باز ساختیم این بار به نام الله … به نام الله … باور کردیم که دیگر راهی نیست ، نجاتی نیست اما نمی دانیم چه بود ، نمیدانیم و نمی دانستم برادر که آیا در پیام ان مرد که باور کردم فریب خوردم؟ یا نه در این نظامی که اکنون در سیاه چالهای آن می پوشم و در این نظامی که همه برادران و همه هستی ما و سرنوشت ما باز غارت شده و باز قتل عام شده؟؟؟ .
نمی دانم دیگر هیچ راهی نبود ، به کجا برم؟ برگردم به معبدان خودم برادر؟ چگونه میتوانستم برگردم؟ این معبد هایی که همواره همدست و هم داستان قدرت ها و فریب ها بوده اند ، به رهبران و مدعیان آزادی ملیتم برگردم ؟ اینها همه کسانی بودند که در ابن حکومت جدید و انقلاب جدید ، قدرت های خانواده خودشان را در خراسان و در سیستان و در گرگان از دست دادند و اکنون برای بدست آوردن ان حکومت خانوادگی خودشان و بعد احیا نظام جاهلی شان با این ها می جنگیدند … به همین مسجد ها پناه ببرند ، می بینم چه فرقیست بین این مسجدها و ان معبد ها ؟ ناگهان دیدم برادر این شمشیر هایی که بر رویش جهاد و آیات جهاد کنده شده است و این معبد هایی که در اون سرود نیایش الله بلند شده است و این موذنه هایی که از آن اذان توحید گفته میشود و این چهره های مقدسی که به نام خلافت و امامت و ادامه سنت ان پیام آور در اینجا بر روی کاراند و ما را به بردگی و قتل عام گرفته ،و قبل از من برادر! یکی دیگر قربانی این شمشیر هاست ، یکی دیگر قربانی مظلوم این محراب هاست« علی » .
علی… برادر ، خویشاوند ان مرد پیام آور بود و در محراب همین عبادت الله کشته شد ، پیش از من برادر ، خانواده او پیش از خانواده من و پیش از خانواده برده ها و ستم دیده های تاریخ نابود شدند و خانه او پیش از خانه ما به نام سنت جهاد و ذکات غارت شد و « قرآن » برادر پیش از آن که وسیله ای شود برای باز هم چاپیدن من ، باز هم بیگاری و بردگی من بر سر نیزه شد و « علی »را شکست … عجب ! … این بود که برادر یافتم ، مردی را پیدا کردم بعد از پنج هزار سال که از خداسخن می گوید اما نه برای خواجگان بلکه برای بردگان ؛ نیایش می کند برادر نه همچون بودا که به میروانا برسد و یا همچون راهبان مردم را بفریبد یا همچون پارسایان خود را به خدا برساند ؛
و می جنگد برادر! شمشیر پر آوازه اش از همه ان شمشیر هایی که تو شناختی و من در این پنج هزار سال شناختم قاطع تر و کوبنده تر است اما همه بر سر کسانی که همواره بر سر ما می زدند برادر! خورد. .
مرد جهاد است مردی که پیدا کردم ، مرد عدالت است عدالتی که اولین کسی که قربانی عدالت خشن و خشک آن شد برادرش بود برادر …( سکوت ) … و مردیست که همسرش که هم همسر اوست و هم دختر ان پیام آور بزرگ همچون خواهر من کار می کند و رنج میبرد و محرومیت و گرسنگی را چون ما با پوست و جانش کشیده است و می کشد برادر و همین طور دخترش و پسرش … و پسرش وارث پرچمی است سرخ رنگ که در طول تاریخ در دست ما ها بوده و پیشوایان ما … .
__________________________________________________________
این است که برادر بعد این پنج هزار سال از ترس ان معبدها که تو میشناسی و من میشناسم از ترس ان بناهای عظیم که تو قربانیش شدی و من قربانیش و از ترس ان قدرتهای وحشتناک ، من اکنون …برادر! آمده ام کنار یک خانه گلی ، متروک ، خاموش ، یاران ان پیام آور از پیرامون این خانه کنار رفته اند و تنهاست ، همسرش تن به مرگ داده است و خودش در نخلستان های بنی نجار ، همه رنجها و درد های من و تو را با خدایش می گرید ؛ من سرم را به کنار در این خانه متروک گذاشتم و از ترس ان معبدهای وحشتناک و از ترس ان قصرها و از ترس ان گنجینه ها که همه با خون و رنج ما فراهم شده در این هزاران سال به این خانه پناه آوردم ، این است برادر … او و همه کسانی که به او وفادار مانده اند، از تبار و نژاد ما رنج ها دیده ها بودند … همه آنها … او برای اولین بار زیبایی سخن را نه برای توجیه محرومیت ما و توجیه برخورداری قدرتها بلکه زیبایی سخنش را که قهرمان سخن وریست برای نجات ما و آکاهی ما استخدام کرد او بهتر از دموستن سخن می گوید اما نه برای احقاق حقش ، او بهتر از بوسه ی خطیب سخن می گوید اما نه در دربار لویی ، بلکه بر سر قدرت ها و بلکه پیشاپیش ستم دیدگان ؛ شمشیرش را نه برای دفاع از خود یا خانواده خود یا نژاد خود یا ملت خود و نه برای دفاع از قدرتها بزرگ بلکه بهتر از اسپارتاکوس و صمیمیتر از او برای نجات ما در همه صحنه ها به چرخ آورده است ؛ او بهتر از سقراط می اندیشد اما نه اندیشه ای برای اثبات فضایل اخلاقی و اشرافیت که بردگان از آن محرومند بلکه برای اثبات ارزش های انسانی که در ما بیشتر است ، زیرا او وارث قارون ها و فرعون ها نیست و وارث معبدان نیست او خود نه محراب دارد و نه مسجد ، او خود قربانی محراب است ؛ او با خدا سخن می گوید ، او مظهر عدالت است ، او مظهر تفکر است ، اما نه در گوشه ی کتابخانه ها و مدرسه ها و آکادمی ها و نه در سلسله علما تر تمیز روی طاقچه نشسته ! که از درد و رنج و گرسنگی مردم خبر ندارد از پس غرق در تفکرات عمیقه … نه برادر ! ، او همان طور که در عمق آسمان ها پرواز می کند در همان حال ناله ی کودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل کرد و او در همان حاله محراب عبادت ، رنج تنش را فراموش می کند و نیش خنجر را در همان حال … ! . فریاد می زنه به خاطره ظلمی که بر یک زن یهودی شده است ، فریاد می زند که اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست ، او برادر ، مرد شعر است و مرد زیبایی سخن اما نه چون شاهنامه که در تمام شست هزار بیت آن تنها یک بار از نژاد ما (بردگان) سخن گفت و از یکی از برادران ما ، « کاوه » این آهنگری که معلوم بود از تبار ماست ، اما این آهنگر با اینکه آزادی و انقلاب و نجات مردم و ملت را تعهد کرد اما تا آمد بیرون … درون شاهنامه ترغیب می کنند که این تنها قهرمان از تبار ما که پا به شاهنامه گذاشته است ؛ چه شد؟ کجا رفت؟ ناگهان میبینم گم شد ، چرا که درخشش نژاد و تبار «فریدون» پیش آمد ؛ این است که چند خط بیشتر از او در تمام شاهنامه نیامد .
اکنون نیز برادر در عصری و وضعی و جامعه ای زندگی می کنم که باز به او محتاج هستم و همه هم نژادان و هم طبقه های من نیز به او احتیاج دارند ؛ او بر خلاف پیامبران دیگر ، بر خلاف نخبه ها و ادیشمندان دیگر و برخلاف حکیمان دیگر که .
اگر نابغه هستند ، مرد کار نیستند .
و اگر مرد کار هستند ، مرد اندیشه و فهم نیستند
و اگر هر دو هستند ، مرد شمشیر و جهاد نیستند
و اگر هر سه هستند ، مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند
و اگر هر چهار هستند ، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند .
و اگر همه این ها هستند ، خدا را نمی شناسند و خود را در ایمان گم نمی کنند ، خودشان هستند او بر خلاف همه اینها مردیست در همه ابعاد انسانی ، مردیست که در همه خدایان و رب نوع های قدرت ،اندیشه ، کار ، برادر کار …
کار برادر … او همچون یگ کاگر همچون من و تو کار می کند با پنجه هایش که سطر های عظیم خدایی را رویه کاغذ مینوسید با همان دست ها و پنجه ها ، پنجه در خاک فرو می کند و چاه می کند ، غنات کنده … و آب در شوره زار برآورده … درست یک کارگر اما نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خودش … در داخل غنات ناگهان فریاد میزند و میگه منو بکشید بالا !! و وقتی که او را بالا میکشند سر و رویش پر از گل می باشد و آب در حال شترک زدنه ، در آن بیابان سوزان پیرامون مدینه نهر جاری میشه و بنی هاشم خوشحال میشند ، بلافاصه در همان حال که هنوز نفس نگردانده میکوید : زنده باد بر وارثان من که یک قطره از این آب نصیب ندارند . و اکنون ما نیزمندیم به یک پیشوا ، برای اینکه از همه تمدن ها و مذهب ها و فرهنگ ها یا انسان ها یک حیوان اقتصادی ساخته اند یا یک حیوان نیایش گر درون گراء فردی در دخمه های عبادت و روحانیت ؛ یا مرده اندیشه و تفکر عقلی ساخته اند ، بی احساس ، بی دم ، بی عمق ، بی عشق و یا مرده احساس و الهام ساخته اند ، بی عقل ، بی تفکر ر، بی منطق ، بی علم … .
و او مرد همه این ابعاد بود . .
رب نوعه زحمت کشیدن و کار و کارگری ، رب نوع سخن گفتن ، رب نوع جهاد کردن ، رب نوع اخلاص ورزیدن ،
رب نوع وفادار ماندن ، رب نوع رنج ، رب نوع سکوت ، رب نوع فریاد ، رب نوع عدالت … .
و اکنون برادر من در جامعه ای هستم که در برابر من دشمن است ، در یک نظام نیرومند در بیش از نیمی از جهان و به عبارتی بر همه جهان حکومت می کند ! و نسل مرا برای بردگی تازه از درون می سازد ، ما اکنون بظاهر برای کسی بیگاری و بردگی نمی کنیم ، آزاد شده ایم ، بردگی برافتاده است ، اما برادر از سرنوشت تو بردگی بدتری را محکوم شده ایم ، اندیشه ما را برده کرده اند ، دل ما را برده کرده اند ، اراده ما را تسلیم کرده اند و ما را به یک عبودیت آزاد گونه پرورده اند و راه ساخته شدن ما مجدد فقط و فقط با قدرت علم ، جامعه شناسی ، فرهنگ ، هنر، آزادی های جنسی ، آزادی مصرف و عشق برخورداری ممکن خواهد بود ؛ از دورن ما و از دل ما ، ایمان به یک هدف ، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او از بین برده اند و اکنون ما در برادر این نظام های حاکم بر جهان ، کوزه های خالی زیبایی هستیم که هر چه آن ها میسازند ، می بلئیم و ما اکنون به نام فرقه ، به نام خون ، خاک و به نام خود او و مخالف او ، قطعه قطعه می شویم تا هر قطعه ای لقمه ای ، راحت الحلقوم در دهان آن ها باشیم ؛ تفرقه ، پیروان او را ، برادر ! و پیروان آن مکتب را برادر به جان هم انداختند ، این دشمن اوست ، چرا در چنین سرنوشتی که در جهان و بر ما حکومت می کند با او دشمنی می کنه ، به خاطر این که او با دست بستهنماز میخواند ، او با این دشمنی میکنه به خاطره این که این با دست باز نماز میخوانه ، این دشمن او چون او مهر نداره و بر فقر سجده می کنه ، او دشمن کینه توزی که این نو برداشته ؛ جنگ ها را و خصومت ها را و جبهه ها را تا این اندازه تنگ کرده اند و روشن فکران ما را به کلی به سرزمین دیگری رانده اند و چوپانانش خودشان ؛ …اختلاف … .
اما در پیرایه های بسیار زیبایی که بر خلاف تو تو اربابت را به سادگی می شناختی! و شلاقی را که میخوردی دردش را به سادگی احساس می کردی! و می دانستی که برده ای! و چرا برده ای! و کی برده شدی! و چه کسانی تو را برده کرده اند ، ما اکنون سرنوشت تو را داریم اما بی آنکه بدانیم چه کسی ما را برده این قرن کشانده است و از کجا غارت میشویم و چگونه به تسلیم و انحراف اندیشه و چگونه به عبودیت های زمینی دچار شده ایم و اکنون نیز ما را همچون چهار پایان، نه تنها به بردگی می کشند بلکه به بهره کشی گرفته اند ، بیش از عصر تو و بیش از نسل تو برادر ما بهره می دهیم ، همه این نظام ها و قدرت ها و این ماشین ها و سرمایه ها و این کاخ های بزرگ جهان را ما با پوست و رنج و پریشانی و محرومیت خود به چرخ انداخته ایم و فقط به اندازه ای میدهند که تا فردا باز به کار آییم ، عدالت برادر بیش از عصر تو محروم است و ظلم و تبعیذ طبقاتی و ستم بیش از عصز توست با چهره تازه و پیرایه های تازه تر و برادر «علی» تمام عمرش را بر رویه این سه کلمه گذاشت ، مظهر بیست و سه سال ، تلاش و جهاد برای ایجاد یک ایمان ، در درون وحشی های متفرق ، بیست و پنج سال سکوت و تحمل برای حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراطوری های روم و در برابر استعمار ایران و همچنین پنج سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای اینکه همه کینه های ما را با شمشیر خودش بیرون بکشد و ما را آزاد کند ، نتوانست … ، اما توانست مذهبی را و پیشوایی و سیادتی را برای همیشه ، برای من و ما! برادر! اعلام کند ، مذهب عدل و مذهب رهبری خلق و قانون… . .
و علی سه شعار گذاشت ، سه شعاری که همه هستی خودش و خاندانش قربانی این سه شعار شدند : « مکتب » ، «وحدت» و «عدالت» . و سلام .

پدر ... مادر ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!
تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!
اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمیکنید؟
اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش میاندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!
و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.
کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...
« دکتر علی شریعتی »
افسانه ی من به پایان رسیده است و احساس میکنم که این آخرین منزل است. دیگر نه بانگ جرس کاروانی دیگر نه آوای رحیلی! تنهایی ، آرامگاه جاوید من است. و درد و سکوت ، همنشین تنهایی جاودانه ی من ! دکتر علی شریعتی
|
همان ها که بدی هیچ کس را باور
ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند
همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند.
آدمهای ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می رسد
یا ازشان سوءاستفاده می کند یا
زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب
“آدم” می دهند”
ولادت امام زمان(عج) مبارکمیلاد زنده جاوید امام حسین مبارک باد.
حسین «وارث آدم» - كه به بنىآدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» - كه به انسان چگونه باید زیست را آموختند ... دکتر علی شریعتی
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬میگریند. دکتر علی شریعتی
حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند. دکتر علی شریعتی


سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..
پدرم هر وقت میگفت “درست میشود” … تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت…!





همان ها که بدی هیچ کس را باور
ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند
همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند.
آدمهای ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می رسد
یا ازشان سوءاستفاده می کند یا
زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب
“آدم” می دهند”
اکنون شهیدان مردهاند، و ما مردهها زنده هستیم. شهیدان سخنشان را گفتند، و ما کرها مخاطبشان هستیم، آنها که گستاخی آن را داشتند که ـ وقتی نمیتوانستند زنده بمانند ـ مرگ را انتخاب کنند، رفتند، و ما بیشرمان ماندیم؛
صدها سال است که ماندهایم. و جا دارد که دنیا بر ما بخندد که ما ـ مظاهر ذلت و زبونی ـ بر حسین(ع) و زینب(س) ـ مظاهر حیات و عزت ـ میگرییم، و این یک ستم دیگر تاریخ است که ما زبونان، عزادار و سوگوار آن عزیزان باشیم.
یک حاکم است بر همه تاریخ، یک ظالم است که بر تاریخ حکومت میکند، یک جلاد است که شهیدمیکند و در طول تاریخ، فرزندان بسیاری قربانی این جلاد شدهاند، و زنان بسیاری در زیر تازیانههای این جلاد حاکم بر تاریخ، خاموش شدهاند، و به قیمت خونهای بسیار، آخور آباد کردهاند و گرسنگیها و بردگیها و قتل عامهای بسیار در تاریخ از زنان و کودکان شده است، از مردان و از قهرمانان و از غلامان و معلمان، در همه زمانها و همه نسلها.
و اکنون حسین (ع) با همه هستیاش آمده است تا در محکمه تاریخ، در کنار فرات شهادتبدهد:
شهادت بدهد به سود همه مظلومان تاریخ.شهادت بدهد به نفع محکومان این جلاد حاکم بر تاریخ.شهادت بدهد که چگونه این جلاد ضحاک، مغز جوانان را در طول تاریخ میخورده است.با علی اکبر (ع) شهادت بدهد!و شهادت بدهد که در نظام جنایت و در نظامهای جنایت چگونه قهرمانان میمردند. با خودش شهادت بدهد!و حسین (ع) با همه هستیاش آمده است تا در محکمه جنایت تاریخ به سود کسانی که هرگز شهادتی به سودشان نبوده است و خاموش و بی دفاع میمردند، شهادت بدهد. اکنون محکمه پایان یافته است و شهادت حسین (ع) و همه عزیزانش و همه هستیاش با بهترین امکانی که در اختیار جز خدا هست، رسالت عظیم الهیاش را انجام داده است.در این تشیعی که، اکنون به این شکل که میبینیم درآمده است و هر کس بخواهد از آن تشیع راستین جوشان بیدار کننده، سخن بگوید، پیش از دشمن، به دست دوست قربانیش میکنند، درسهای بزرگ و پیامهای بزرگ، و غنیمتهای بسیار و ارزشهای بزرگ و خدایی و سرمایههای عزیز و روحهای حیات بخش به جامعه و ملت و نژاد و تاریخ نهفته است. یکی از بهترین و حیاتبخشترین سرمایههایی که در تاریخ تشیع وجود دارد، شهادت است. ما از وقتی که، بهگفته جلال ، سنت شهادت را فراموش کردهایم، و به مقبرهداری شهیدان پرداختهایم، مرگ سیاه را ناچار گردن نهادهایم.هر انقلابی دو چهره دارد: چهره اول: خون، چهره دوم: پیام. و شهید یعنی حاضر، کسانی که مرگ سرخ را به دست خویش به عنوان نشان دادن عشق خویش به حقیقتی که دارد میمیرد و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزشهای بزرگی که دارد مسخ میشود انتخاب میکنند، شهیدند حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پیشگاه خدا که در پیشگاه خلق نیز و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمینی.
و آنها که تن به هر ذلتی میدهند تا زنده بمانند، مردههای خاموش و پلید تاریخند.شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن، با مرگ خویش بر دشمن پیروز میشودو اگر دشمنش را نمیکشد، رسوا میکند.
و شهید قلب تاریخ است، همچنانکه قلب به رگهای خشک اندام، خون، حیات و زندگی میدهد.
جامعهای که رو به مردن میرود،
جامعهای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش از دست دادهاند
و جامعهای که به مرگ تدریجی گرفتار است،
جامعهای که تسلیم را تمکین کرده است،
جامعهای که احساس مسؤولیت را از یاد برده است،
و جامعهای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است،
و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است،
شهید همچون قلبی، به اندامهای خشک مرده بیرمق این جامعه، خون خویش را میرساند
و بزرگترین معجزه شهادتش این است که به یک نسل، ایمان جدید به خویشتن را میبخشد.
شهید حاضر است و همیشه جاوید.
آری، هر انقلابی دو چهره دارد؛ خون و پیام! رسالت نخستین را حسین(ع) و یارانش امروز گزاردند، رسالتخون را، رسالت دوم، رسالت پیام است:
پیام شهادت را به گوش دنیا رساندن است.
زبان گویای خونهای جوشان و تنهای خاموش، در میان مردگان متحرک بودن است. رسالت پیام از امروز عصر آغاز میشود. این رسالت بر دوشهای ظریف یک زن، «زینب» ! ـ زنی که مردانگی در رکاب او جوانمردی آموخته است! ـ و رسالت زینب دشوارتر و سنگینتر از رسالت برادرش.
ای همه!
ای هرکه با این خاندان پیوند و پیمان داری!
و ای هرکس که به پیام محمد مؤمنی، خود بیندیش، انتخاب کن!
در هر عصری و در هر نسلی و در هر سرزمینی که آمدهای، پیام شهیدان کربلا را بشنو، بشنو که گفتهاند: کسانی میتوانند خوب زندگی کنند که میتوانند خوب بمیرند.
بگو ای همه کسانی که به پیام توحید، به پیام قرآن، و به راه علی و خاندان او معتقدید، خاندان ما پیامشان به شما،
ای همه کسانی که پس از ما میآیید، این است که این خاندانی است که هم هنر خوب مردن را، زیراهرکس آنچنان میمیرد که زندگی میکند. و پیام اوست به همه بشریت که اگر دین دارید، «دین» و اگر ندارید «حریت» ـ آزادگی بشر ـ مسؤولیتی بر دوش شما نهاده است که به عنوان یک انسان دیندار، یا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهید حق و باطلی که در عصر خود درگیر است، باشید .و شهید، یعنی به همه این معانی.
هرکسی اگر مسؤولیت پذیرفتن حق را انتخاب کرده است ،باید بداند که در نبرد همیشه تاریخ و همیشه زمان و همه جای زمین ـ که همه صحنهها کربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ؛ باید انتخاب کنند: یا خون را، یا پیام را، یا حسین بودن یا زینب بودن را، یا آنچنان مردن را، یا اینچنین ماندن را.آنها که رفتند، کاری حسینی کردند، و آنها که ماندند، باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیاند!_________
علی شریعتی
هر که پیمان با هوالموجود بست مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست عشق را ناممکن ما ممکن است عقل سفاک است و او سفاک تر پاک تر چالاک تر بیباک تر عقل در پیچاک اسباب و علل عشق چوگان باز میدان عمل عشق صید از زور بازو افکند عقل مکار است و دامی میزند عقل را سرمایه از بیم و شک است عشق را عزم و یقین لاینفک است آن کند تعمیر تا ویران کند این کند ویران که آبادان کند عقل چون باد است ارزان در جهان عشق کمیاب و بهای او گران عقل محکم از اساس چون و چند عشق عریان از لباس چون و چند عقل می گوید که خود را پیش کن عشق گوید امتحان خویش کن عقل با غیر آشنا از اکتساب عشق از فضل است و با خود در حساب عقل گوید شاد شو آباد شو عشق گوید بنده شو آزاد شو عشق را آرام جان حریت است ناقه اش را ساربان حریت است آن شنیدستی که هنگام نبرد عشق با عقل هوس پرور چه کرد آن امام عاشقان پور بتول سرو آزادی ز بستان رسول الله الله بای بسم الله پدر معنی ذبح عظیم آمد پسر بهر آن شهزاده ی خیر الملل دوش ختم المرسلین نعم الجمل سرخ رو عشق غیور از خون او شوخی این مصرع از مضمون او در میان امت ان کیوان جناب همچو حرف قل هو الله در کتاب موسی و فرعون و شبیر و یزید این دو قوت از حیات آید پدید زنده حق از قوت شبیری است باطل آخر داغ حسرت میری است چون خلافت رشته از قرآن گسیخت حریت را زهر اندر کام ریخت خاست آن سر جلوه ی خیرالامم چون سحاب قبله باران در قدم بر زمین کربلا بارید و رفت لاله در ویرانه ها کارید و رفت تا قیامت قطع استبداد کرد موج خون او چمن ایجاد کرد بهر حق در خاک و خون غلتیده است پس بنای لااله گردیده است مدعایش سلطنت بودی اگر خود نکردی با چنین سامان سفر دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد دوستان او به یزدان هم عدد سر ابراهیم و اسمعیل بود یعنی آن اجمال را تفصیل بود عزم او چون کوهساران استوار پایدار و تند سیر و کامگار تیغ بهر عزت دین است و بس مقصد او حفظ آئین است و بس ماسوی الله را مسلمان بنده نیست پیش فرعونی سرش افکنده نیست خون او تفسیر این اسرار کرد ملت خوابیده را بیدار کرد تیغ لا چون از میان بیرون کشید از رگ ارباب باطل خون کشید نقش الا الله بر صحرا نوشت سطر عنوان نجات ما نوشت رمز قرآن از حسین آموختیم ز آتش او شعله ها اندوختیم شوکت شام و فر بغداد رفت سطوت غرناطه هم از یاد رفت تار ما از زخمه اش لرزان هنوز تازه از تکبیر او ایمان هنوز ای صبا ای پیک دور افتادگان اشک ما بر خاک پاک او رسان |
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد میشوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟
همزمان با اعلام جایزه پن امریکا به نسرین ستوده که به خاطر
دفاع ازحق آزادی بیان به او اهدا می شود، نامه نسرین ستوده به دخترش مهراوه را
دریافت کردیم. نامه را در زیر می خوانید:
مهراوه عزيز دلم!
دختر افتخار
آفرينم!
از بند 209 زندان اوين برايت سلام و آرزوي سلامتي ميفرستم.از سبد
سلامهايم نگرانيها، دلتنگيها و اشكهايم را برميدارم تا سبدم سرشار از سلام و
سلامتي براي تو و برادر عزيزت باشد.
شش ماه است از شما كودكانم دور ماندهام. در اين مدت تنها امكان چند بار ملاقات با شما را در حضور ماموران امنيتي داشتهام. در اين مدت حتي امكان ارسال نامهاي يا دريافت عكسي از شما يا حتي ملاقاتي آزادانه و بدون شرايط امنيتي را نداشتهام و تو نميداني چه غمي بر دلم چنگ ميزد هر بار كه ميديدم در چه شرايطي بايد با شما ملاقات كنم . . .
هر بار پس از ملاقات و هر روز و هر روز در جدال با خويشتن از خود پرسيدهام آيا حقوق كودكان خود را رعايت كردهام؟ و تو نميداني چقدر نياز داشتم تا مطمئن شوم تو كودك نازنينم كه به عقل و درايتات ايمان دارم، مرا متهم به نقض حقوق كودكانم نميكني.
ميداني مهراوه جان، اصلا از روز اول بازداشتم به تو و برادرت و حقوقتان ميانديشيدم و براي تو به دليل سن و سالات بيشتر نگران بودم. نگراني از طاقتات و قضاوتتو، نگراني از روحيهات و بالاتر از همه، نگراني از پذيرش اين موضوع توسط دوستان و همكلاسيهايت. اما ديري نگذشت كه ابرهاي ترديد و دودلي رخت بربستند و من دانستم هيچ يك از آن نگرانيها واقعيت ندارند و من، نه، ما توانستيم محكم بر جاي خويش بايستيم . . .
تو به مانند من طاقت آوردي، در پاسخ به صحبتم كه گفتم: “دخترم يك زماني فكر نكني كاري كردم كه شايستهي چنين مجازاتي باشم و فكر شما نبودهام” و بعد با اطمينان به تو گفتم: “همهي كارهايم قانوني بوده است” به مهرباني با دستهاي كودكانهات صورتم را نوازش كردي و به من اطمينان دادي كه: “ميدانم مامان . . . ميدانم” و من آن روز از كابوس قضاوت فرزندانم رها شدم.
دخترم ! نگرانيهايم بابت رابطه تو و همكلاسيهايت نيز كاملا اشتباه بود، زيرا هميشه نسل جديد، زودتر از پدر و مادرها به خرد و انديشهورزي ميرسند . . .
و اين چنين بود كه من از همهي نگرانيها خلاص شدم و محكم و استوار بر خانه اولم ايستادم . . . .
اين ايستادگي را بيش از همه، مديون تو و پدرت هستم.
مهراوه عزيز دلم !
بگذار كمي از خاطرات خوشمان برايت بگويم. بارها شبها موقع خواب در زندان به يادم ميآيد چگونه تو را خواب ميكردم. در ميان لالاييهاي مختلف و شعرهاي متفاوتي كه برايت ميخواندم. “پريا” را خيلي دوست داشتي. شبها موقع خواب “پريا” را ميخواستي و من شروع ميكردم:
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور، تنگ غروب سه تا پري نشسته بود. . . .
دخترم !
يكي از مهمترين انگيزههايم براي پيگيري حقوق كودكان، تو بودي. همواره فكر ميكردم و هنوز هم فكر ميكنم كه نتيجهي همهي تلاشهايم براي احقاق حقوق كودكان به هيچ كس، به اندازه كودكانم نميرسد. هر بار كه از دادگاه كودكان آزار ديده به خانه ميرسيدم تو و برادرت را بيشتر و بيشتر در آغوش ميفشردم. هنوز هم دليل آن را نميدانم. اما گويا از اين طريق ميخواستم آزار كودكان قرباني را جبران كنم !!!
يادم هست كه يك بار گفتي دلت نميخواهد 18 ساله شوي و وقتي دليلاش را پرسيدم جوابي دادي كه گويي كودكي امتيازهايي دارد كه نميخواهي از دستشان بدهي و تو نميداني اين جوابات چقدر مرا خوشحال كرد.
در ميان حرفهايت چقدر شده كه به من و پدرت گوشزد كردهاي كه هنوز كودكي و بايد حقوق كودكانهات را رعايت كنيم و اينكه هنوز 18 سالات نشده و . . .
و به اين ترتيب ما را وادار به رعايت حقوق خودت ميكردي و چه كار خوبي ميكردي. چون گاه حتي غفلت ميتواند حقوق ديگران را پايمال كند هرچند آن ديگري، فرزند شخص باشد. رعايت حقوق، گرفتن حق، عدالت طلبي، قانون محوري و خلاصه داستان ترازو و شمشير همه، همان است كه تو با زبان كودكانهات ميخواستي و ما را كه خودمان را بزرگترين غمخوار و ولي تو ميدانستيم هشيار ميكردي.
مهراوهي عزيزم !
همانطور كه هرگز نتوانستم حقوق تو را ناديده بگيرم و در حد توان خويش در راه حفظ حقوقات تلاش كردم، به همان ترتيب هرگز نتوانستم حقوق موكلانم را نيز ناديده بگيرم.
چگونه ميتوانستم وقتي موكلانم در زنداناند، به محض دريافت احضاريه از ميدان به در بروم؟ چگونه وقتي آنها به من وكالت داده بودند و در انتظار محاكمه بودند آنها را رها كنم؟ هرگز نميتوانستم.
در پايان دوست دارم به تو بگويم كه باز هم براي حفظ حقوق بسيار كسان و از جمله كودكانم و آينده شما، وكالت چنين پروندههايي را پذيرفتم و بر اين اعتقادم كه سختيهايي كه خانواده ما و بسياري از موكلانم طي سالهاي اخير تحمل كردهاند، بينتيجه نيست. عدالت درست در همان زمان كه از او كاملا قطع اميد كردهاند، از راه ميرسد. بيگمان ميرسد . . . برايت دنيايي كودكانه و پر از شادي و شادماني آرزو ميكنم. اگر بابت پروندهام از بازجويان يا قضاتم ناراحت و دلتنگي، با نواي كودكانهات برايشان آرامش طلب كن تا شايد از اين راه ما نيز به آرامشي شايسته دست يابيم.
دلتنگ توام
صد بار ميبوسمت
مامان نسرين
امشب شب تولد امام زمان است رفتیم بیرون چرخی بزنیم همه جا پر ازز موتورسوار بود عشق و شادی را در چشمان انها می شد ببینی اما ای کاش فقیری در این شهر نبود ترافیک هم سرسام اور بود چند جا هم تصادف شده بود.
چقدر تلاش کردم که مردم بفهمند ، ولی آنها فقط خندیدند
_چارلی چاپلین
و گفت اگر دوزخ مرا بخشند، هرگز هیچ عاشقی را نسوزم. از بهر انکه عشق خود او را صدبار سوخته است.
عطار، تذکره الاولیا : ذکر یحیی بن معاذ رازی
پرچمهای ایران از ابتدا تاکنون
1-عکس هایی که از درفش های ایران آورده شده است لزوماً در کل دوران مشخص شده جاری نبوده اند و شاید متعلق به یک دوره ی خاص از آن دوران باشند.
2- برخی از درفش ها از روی گفته ها و منابع تاریخی بازسازی شده اند و مطمئنا درفش ها به همین شکلی که در عکس ها تصویر شده اند ، وجود نداشتند(برای مثال درفش اشکانیان)
دوره اساطیری
درفش کاویانی ، نمادی از کاوه آهنگر ، فریدون و جمشید
کوروش بزرگ
درفش به جا مانده از کوروش بزرگ
دیگر درفش های هخامنشیان:
فروهر آراسته شده به سه رنگ سبز ، سفید ، قرمز به جا مانده از دوران هخامنشیان
اشکانیان
درفش اشکانیان با خورشید آراسته می شده است
ساسانیان
درفش کاویانی در دوران ساسانی هم مطرح بوده است
سیاه جامگان
رنگ سیاه نماد پیروان ابومسلم خراسانی
سرخ جامگان
رنگ سرخ نماد پیروان بابک خرم دین
غزنویان
سلجوقیان
تیموریان
دوران صفویه
مهم ترین و اصلی ترین پرچم دوران صفویه
نشان شیر و خورشید برای اولین بار به طور رسمی از اینجا وارد پرچم ایران شده است
پرچم شاه اسماعیل
پرچم شاه تهماسب
افشاریان
پرچم های نادر شاه افشار
دوران زندیه
دوران قاجار
پرچم دوره آقا محمد خان
پرچم دوره محمد شاه
پرچم ایران در دوران ناصرالدین شاه ، مشروطیت و پهلوی
دوران پهلوی
در برخی از درفش های دوره پهلوی تاج پهلوی دیده می شود
جمهوری اسلامی
اما قضیه این سه رنگ چیست ؟
رنگ سبز به احترام 90 درصد از مردم ایران که مسلمان هستند انتخاب شده است. این رنگ ، مورد علاقه پیامبر اصلام بوده و نشانه دین اسلام نیز هست. رنگ سپید پرچم ایران نشانه دین زرتشت ، نماد پاکی صلح و آرامش است. رنگ سرخ تفاسیر گوناگونی دارد. برخی بر این عقیده اند که چون انقلاب مشروطه در ماه مرداد (برج اسد ییا شیر) به پیروزی رسید این رنگ نمادی از گرما و نیز نمادی از خون شهیدان مشروطه است. پس از انقلاب اسلامی نیز سه رنگ سبز ، سپید و سرخ نگه داشته شدند ولی چندی پس از پیروزی به فرمان آیت اله خمینی نماد شیر و خورشید حذف گردید.تا مدتی پرچم ایران بدون نشانه بود (در دولت مهندس بازرگان) و پس از آن یک نماد جدید که توسط یک معمار طراحی شده بود (ارم الله) جایگزین آن شد و پرچم به صورت فعلی خود درآمد.
پرچم کشورمان در طول سالهای گوناگون دگر گونی های ریز و درشتی بر خود دیده تا به ما رسیده است.
اما هرچه هست پرچم ما نماد همبستگی ماست و یادگاری از تاریخ کهن کشور ایران.
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
فرد
جنایت
کیفر
شمر
فرمانده پیاده سوار لشگر یزید و سر حسین را از تن جداکرد
گردنش را زدند و بر بدنش اسب تاختند
خولی
او سرحسین را بر نیزه زد و گوشهواره از گوش زنان کند
کشته او را در آتش انداخت و خاکسترش را بر باد داد
ابن زیاد
حاکم کوفه
در جنگ موصل کشته شدوجسدش را به آتش کشیدند
عمر بن سعد
فرمانده سپاه یزید و شوهرخواهر مختار
مختار کفش خود را پوشید و صورت عمر سعد را زیر کفش خود قرار داد سپس دستور داد سر عمر سعد را ببرند
شرجیل بن ذی الکلاع
از پشت سر سیلی به حسین زده بود
او را به آتش سوزاندند
حصین بن نمیر
از فرماندهان گروه تیرانداز به سپاه حسین
در نزدیکی موصل کشته شد
نافع بن مالک
کسیکه آب را بر حسین بست
عمرو بن حجاج
فرمانده جناح راست لشگر عمر بنسعد
پس از فرار از دست مختاردر بیابانی از شدت تشنگی، مرد.
بشر بن خوط
قاتل جعفر بن عقیل
گردنش را زدند و جسدش را در آتش سوزاندند.
بحدل بن سلیم
انگشت حسین را برای انگشترش برید
هر دو دست و پایش را قطع کردند و آنقدر در خون خود غلطید تا مرد..
زید بن ورقاء
با شمشیر، دست راست عباس بن علی را از کار انداخت
او را که رمقی در بدنش بود، زنده در آتش سوزاندند
حکیم بن طفیل
پس از قطع دست راست عباس، دست چپ عباس را از کار انداخت
آنقدر بر بدن آن تیز زدند تا مانند خارپشت شد و به هلاکت رسید
سنان بن انس
کسیکه نیزه بر پشت حسین زد
دست و پایش را بریدند و هنوز جان داشت که او را در دیگ روغن جوشان افکندند
عبدالله بن اُسَید
کسیکه خیمهها را آتش زد
مالک بن نسیر
با شمشیر بر سر حسین زد
دست و پای او را بریدندو به خود پیچید تا مرد
اسحاق بن حیوه
پیراهن حسین را به سرقت برد و پوشید
حارث بن نوفل
کسیکه تازیانه به زینب زد
مرة بن منقذ
قاتل علی اکبر
اول دو دست او را بریدند، بعد زبانش را از دهانش بیرون کشیدندو بعد تنش را در آتش سوزاندند
حرمله
قاتل علی اصغر
دست و پاى او را بریدند، سپس او را بآتش سوزاندند
اخنس بن مرثد
از جمله ۱۰نفری که بر بدن حسین اسب تاختند
با اسب های تازه نعل، بر بدنشان تاختند
اسحاق بن حیوه
از جمله ۱۰نفری که بر بدن حسین اسب تاختند
با اسب های تازه نعل، بر بدنشان تاختند
صالح بن وهب
از جمله ۱۰نفری که بر بدن حسین اسب تاختند
با اسب های تازه نعل، بر بدنشان تاختند
هانی بن ثبیت حضرمی
از جمله ۱۰نفری که بر بدن حسین اسب تاختند
با اسب های تازه نعل، بر بدنشان تاختند

دکتر علی شریعتی درباره رژیم مذهبی چنین می نویسند :
«حکومت مذهبی رژیمی است که در آن به جای رجال سیاسی، رجال مذهبی (روحانی) مقامات سیاسی و دولتی را اشغال میکنند و به عبارت دیگر حکومت مذهبی یعنی حکومت روحانیون بر ملت. آثار طبیعی چنین حکومتی یکی استبداد است، زیرا روحانی خود را جانشین خدا و مجری اوامر او در زمین میداند و در چنین صورتی مردم حق اظهارنظر و انتقاد و مخالفت با او را ندارند. یک زعیم روحانی خود را بخودی خود زعیم میداند، به اعتبار اینکه روحانی است و عالم دین، نه به اعتبار رأی و نظر و تصویب جمهور مردم؛ بنابراین یک حاکم غیرمسئول است و این مادر استبداد و دیکتاتوری فردی است و چون خود را سایه و نماینده خدا میداند، بر جان و مال و ناموس همه مسلط است و در هیچ گونه ستم و تجاوزی تردید به خود راه نمیدهد بلکه رضای خدا را در آن میپندارد. گذشته از آن، برای مخالف، برای پیروان مذاهب دیگر، حتی حق حیات نیز قائل نیست. آنها را مغضوب خدا، گمراه، نجس و دشمن راه دین و حق میشمارد و هر گونه ظلمی را نسبت به آنان عدل خدایی تلقی میکند [۱]
باگیوک شورش کرد و به سمت پایتخت راه افتاد و خبرش رو برای موهیول اوردند و موهیول دستور داد تمام درهای ورودی به پایتخت رو ببندند
موهیول به قصر میاد و به مشاور یوری میگه می خوام ایشون رو ببینم که مشاور یوری میگه رفته سانگا رو ببینه و می خواد این خیانت رو با از بین بردن باگیوک پاک کنه که موهیول میگه جون یوری در خطره رهسپار خونه ی سانگا میشه
سربازای یوری به زور وارد خونه ی سانگا میشن از یکی از سربازا می پرسن سانگا کجاست؟ که میگه زندانیه و رئیس محافظای یوری میره و ازادش میکنه
سانگا به یوری میگه هر چی ساخته بودم دود شد رفت هوا و به یوری میگه نباید اینجا بمونی چون باگیوک با بویو متحد شده و شورش کرده و یوری می خواد برگرده که دوجین وارد می شود
سایه های سیاه همه رو می کشند و دوجین هم حساب رئیس محافظای یوری رو می رسه و تنها یوری و سانگا زنده می مونند و یوری خودش تنهایی میره با سایه های سیاه بجنگه
دوجین از فرصت استفاده میکنه و با شمشیر یه زخم عمیق به سانگا می زنه یوری بالای سرش میاد و سانگا از یوری به خاطر کارهایی که کرده معذرت و بخشش می خواد و تو اغوش یوری جون میده
سریو به مشاور یوری میگه اعلی حضرت کجا هستند که چوبالسو میگه باگیوک شورش کرده و شاه یوری بدون اینکه بدونن اون شورش کرده به دیدن سانگا رفته که سریو وا میره گویو بهش میگه موهیول دنبالش رفته نگران نباش
موهیول وارد خونه ی سانگا میشه میبینه همه رو کشتن و رئیس امنیت یوری هنوز کمی جون داره که به موهیول میگه سایه های سیاه اونو گرفتند که موهیول می خواد دنبالش بره هائه اپ میگه نباید عجله کنید وگرنه جون خودتون هم به خطر می افته
یوری رو به اردوگاه باگیوک می برند یوری میگه فکر می کنی می تونی جون سالم به در ببری که باگیوک میگه باید ببینیم خدایان طرف کی رو می گیرند و دستور میده یوری رو زندانی کنند
برادر ملکه به باگیوک میگه قرار نبود یوری رو بکشید که باگیوک میگه از اون برای کشتن موهیول استفاده می کنیم و مارو برای سریو خبر میاره که سانگا رو کشتن و یوری رو هم دستگیر کردند
موهیول جلسه میگذاره و هائه اپ میگه شورشیا همه راههای منتهی به پایتخت رو بستند و مشاور یوری هم میگه کمتر از 1000نفر تو پایتخت نیرو داریم و سریو هم میگه اگه مردم بفهمند غوغا میشه
برادر ملکه میاد و بهش میگه پایتخت رو محاصره کردند و فردا حمله می کنند که ملکه از کاراش پشیمون شده و میگه باید اینده ی یوجین رو تضمین کنم
خدمتکار یی جی براش خبر میاره که سانگا رو کشتن و یوری رو هم اسیر کردند که یی جی وا میره و می خواد بره موهیول رو ببینه که میبینه اونم سرش شلوغه منصرف میشه
باگیوک داره نقشه میکشه که چطور به پایتخت حمله منه که دوجین میگه باید موهیول رو مجبور کنیم تسلیم بشه وگرنه شاه یوری رو می کشیم
خدمتکار ماهوانگ براش خبر میاره که سانگا رو کشتن یوری رو هم اسیر کردند که ماهوانگ میگه وسایلتو جمع کن تا بریم
در بین راه دوجین ماهوانگ رو می بینه و ازش می پرسه یون کجاست که ماهوانگ هم بهش میگه یون کجاست و دوجین هم اونا رو با خودش می بره
دوجین میره و یون رو میبینه و بهش میگه باید برگردی بویو که یون میگه موهیول کاری کرده که فکر کنم اینجا وطنمه و دلم می خواد همین جا و پیش اون بمیرم که دوجین میگه همین روزاست که گوگوریو و موهیول نابود بشن و به سربازش میگه یون رو ببرید
باگیوک به دیدن یوری میره و بهش میگه اگه موهیول تسلیم نشه تو کشته میشی و اگه تسلیم هم بشه خودم می کُشمش
خبر برای تسو میارن که فردا به گوگوریو حمله میشه و تسو هم میگه می خوام وقتی اونجا اشغال میشه تو گوگوریو باشم
موهیول می خواد بره و به اردوگاه محافظا سر بزنه که هائه اپ میگه من خودم میرم وقتی اونجا میرسه میبینه که باگیوک اونجا رو گرفته و داره سربازا رو به تبعیت از خودش فرا می خونه که سربازا میگن بهتره بمیریم تا زیر دست تو باشیم باگیوک هم میگه همشون رو بکشید
مشاور باگیوک برای موهیول پیام میاره اگه می خواهید شاه یوری کشته نشه دروازه ها رو باز کنید و میگه اگه فکر محافظا هستید باید بدونید که ما اونجا رو هم گرفتیم
موهیول تو فکره که چیکار کنه و سریو بهش میگه باید از پایتخت فرار کنی که موهیول میگه چطور می تونم پدرم رو رها کنم فرار کنم هرگز این کار رو نمی کنم
یوری داره به حرفهای باگیوک فکر میکنه که اگه موهیول تسلیم نشه تو رو می کُشم و برای اینکه باری رو دوش موهیول نباشه یه چاقو از تو استینش در میاره و تو قلبش فرو میکنه
باگیوک یون رو که تو اردوگاه هست به چادر یوری میاره و بهش میگه می خواسته خودکشی کنه و باید نجاتش بدی
یون تمام شب رو بالای سر یوری می مونه و درمانش میکنه و یوری وقتی به هوش میاد ازش می پرسه چرا منو نجات دادی که یون میگه باید به موهیول اعتماد داشته باشید و اون شما رو نجات میده
موهیول به اتاق یی جی میاد و بهش میگه به زودی جنگ شروع میشه و باید مراقب خودت باشی که یی جی جلوش زانو میزنه و بهش میگه من از شورش باگیوک خبر داشتم و به خاطر قبیله ام چیزی نگفتم که موهیول میگه انتظاری ازت ندارم و از حالا به بعد دیگه از این غلطا نکن
یوجین پیش مادرش میاد و ملکه بهش میگه اماده شو تا از قصر بریم که یوجین میگه چرا نقشه کشیدی تا با باگیوک شورش کنی من اینجا می مونم حتی اگه کشته بشم که ملکه میگه همه ی اینها به خاطر تو هستش و به برادرش میگه اونو ببر
مارو برای موهیول خبر میاره که ملکه و یوجین تو قصر نیستند و چوبالسو میگه یه خدمتکار دیده که شب از قصر رفتن و موهیول میگه کسی نباید این موضوع رو بفهمه
مشاور یوری به موهیول میگه بگذارید برم و یوری رو نجات بدم که موهیول میگه نه و مشاور یوری میگه اگه نتونم نجاتش بدم دیگه نمی تونم سرم رو بالا بگیرم و موهیول اجازه میده تا بره
مشاور یوری وارد اردوگاه میشه و بالای سر یکی از رئیسها میره و ازش می پرسه یوری کجاست که اونم میگه فردا می برنش بویو و اونم رئیسه رو میکُشه و بعد سربازا دور مشاور یوری رو میگرن و اونم تسلیم میشه
یون به یوری میگه فردا شما رو به بویو میبرن و یوری به یون میگه باید میگذاشتی می مُردم که یون میگه باید به موهیول اعتماد داشته باشی و اون کشور و شما رو نجات میده
برادر بلکه براش خبر میاره که شورشیا به شهر نفوذ کردند و فردا یوری رو می برند بویو که ملکه می فهمه چه غلطی کرده و برادرش میگه نباید اعتماد به نفست رو از دست بدی باید به یوجین فکر کنی
یوجین به یونهوا میگه ممکنه جنگ بشه و به اون میگه تو وسایلتو جمع کن و به جولبون برو و من هر طور شده به اونجا میام تو رو می بینم
یوجین به قصر میاد و به موهیول میگه فردا می خوان اعلی حضرتو به بویو ببرند که موهیول میگه من نجاتش میدم که هائه اپ میگه نمی تونیم از دروازه ها بگذریم که سریو میگه یه راه مخفی وجود داره و باید از اون راه برویم
یوجین به موهیول میگه منم با تو میام و سریو به گویو میگه مواظب خودت باش و گویو هم اونو بغل میکنه و به سریو میگه باید زنده برگردی
رئیس بایگانی برای تسو خبر میاره که گوگوریو دیگه اشغال شده و تسو میگه همین الان بریم گوگوریو که رئیس بایگانی میگه دوجین گفته خودم یوری و یون رو براتون به بویو میارم و شما نیایید
مشاور یوری به باگیوک میگه چطور جرات داری شاهت رو به بویو بفرستی که باگیوک میگه دیگه گوگوریو و شاهی وجود نداره و دوجین به سربازا میگه ممکنه کسانی برای نجاتش بیان مراقب باشید
باگیوک داره نقشه نهایی رو برای ورود به قصر میکشه که دوجین میگه اگه تو بار اول شکست بخوریم موهیول دوباره نیرو جمع میکنه میگه باید شب و ناگهانی حمله کنیم تا شکستشون حتمی باشه
بین راه موهیول یه سوت تیر زن رها میکنه یوری میفهمه اون داره میاد و موهیول به یوری میگه شما فرار کنید که یوری میگه این همه راه برای نجات من اومدید حالا فرار کنم که شروع به جنگیدن با سربازای دشمن میکنه
تو این بین یوجین زخمی میشه یوری میگه یوجین رو بردارید و عقب نشینی کنید و خودش و موهیول می ایستند و سربازای دشمن رو می کشند
شب شورشیا وارد قصر میشن و گویو به یی جی میگه باید از قصر برید بیرون یی جی می پرسه موهیول کجاست که گویو میگه رفته شاه یوری رو نجات بده
یی جی با تعدادی سرباز از قصر بیرون میره گویو تو قصر می مونه شورشیا یی جی رو محاصره میکنند و می خوان یی جی و افرادش رو بکشند که موهیول سر می رسه و نجاتش میده
تو قصر همه ی سربازا کشته شدن فقط گویو و هائه اپ و چوبالسو موندن و شورشیا اونا رو محاصره می کنند که موهیول با سربازاش سر میرسه و اونا رو نجات میده
دوجین و سربازاش هم سر میرسن هائه اپ به موهیول میگه باید عقب نشینی کنیم و موهیول اجباراً عقب نشینی میکنه
باگیوک وارد قصر میشه به دوجین میگه خوابم به حقیقت پیوسته و دوجین میگه موهیول فرار کرد و به زودی سر اون و یوری رو برات میارم
مشاور یوری براش خبر میاره که قلعه ی گانکنا دست شورشیا افتاده یوری ازش می پرسه موهیول کجاست که مشاورش جوابی نمیده
باگیوک می خواد رو صندلی پادشاهی بشینه که نمیشینه و به مشاورش میگه هنوز معلوم نیست عکس العمل مردم چیه و به رئیسها میگه اماده باشید کسی بی احتیاطی نکنه
باگیوک بقیه رو مرخص میکنه و به دوجین میگه زحمات تو با اون رئیسهای تنبل قابل قیاس نیست هر طور شده برات جبران می کنم که دوجین میگه اول شاه تسو رو از لب مرز وارد گوگوریو کنید که باگیوک میگه به این اسونی ها نیست و اگه مردم بفهمند بویو تو این کار به ما کمک کرده بد میشه
دوجین میگه اونی که از همه بیشتر باید ازش بترسی شاه تسو است و اگه حرفهات رو بد تعبیر کنه به گوگوریو حمله میکنه و میگه تازه باید دوباره سربازا رو جمع کنی و به موهیول و یوری حمله کنی
هائه اپ به موهیول میگه باید برگردیم جولبون که موهیول میگه نمی تونم با این وضع برگردم هائه اپ میگه شما اعلی حضرت و مردم رو دارید که بهتون امید دارند باید برگردید جولبون و اماده بشید تا پایتخت رو دوباره پس بگیرید
خلاصه قسمت بيست و هشتم سرزمین بادها
باگیوک پایتخت رو تصرف کرد موهیول شکست خورد و گفت نمی تونم با این شکست بد به جولبون برم و هائه اپ گفت شما امید شاه یوری و مردم هستید باید با جمع کردن قوا دوباره برگردید پایتخت رو پس بگیرید
برادر ملکه براش خبر میاره که کل پایتخت رو گشته اما یوجین رو پیدا نکرده به ملکه میگه تو برو پیش باگیوک و من هر طور شده یوجین رو پیدا می کنم پیش تو میارم
ملکه پیش باگیوک میره و بهش میگه قولت رو که یادت نرفته و باید یوجین رو شاه کنی و باگیوک هم میگه بدم یوجین؟میگه حالا این یوجین کجاست
مشاور باگیوک میگه یوجین تو قصر نیست و پیش موهیوله اون باعث شد یوری نجات پیدا کنه الان هم به شدت زخمیه باگیوک میگه فکرشم نمی کردی که اینطوری بمیره که ملکه میگه خفه شو باگیوک میگه انگار نمی دونی که چقدر دارم جلوی خودم رو میگیرم که نکشمتون میگه گورتون رو گم کنید
ملکه حالا که فهمیده چه غلطی کرده گریه اش میگیره و به برادرش میگه باید برم جولبون یوجین رو ببینم که برادرش میگه سر به سر باگیوک نذار که ملکه میگه من بدون یوجین می میرم
موهیول به جولبون بر می گرده و حال یوجین رو می پرسه که مشاور یوری میگه حالش خیلی بده
موهیول به دیدن یوری و یوجین میره و با شرمساری به یوری نگاه میکنه و بعد به یوجین که رو تخت خوابیده نگاه میکنه یون هم با غصه به موهیول نگاه میکنه
یوری تو حیاط ایستاده که موهیول میاد و یوری بهش میگه دیگه تحمل مرگ یکی دیگه از پسرهام رو ندارم موهیول میگه خوب میشه یوری میگه خنگ بودم که نفهمیدم این باگیوک چقدر حرص داره موهیول میگه همش تقصیر من بود که پیشنهاد جنگ رو دادم
یوری به موهیول میگه دیگه همه چی رو تقصیر خودت ننداز و حتی الان که همه چی رو باختم و تو جولبونم هنوز بهت اعتماد دارم و میگه تو دوبار تا حالا جونم رو نجات دادی پس تو نحس نیستی
مارو یون رو پیش موهیول میاره موهیول به یون میگه هر طور شده باید یوجین رو نجات بدی وگرنه حال پدرم بدتر میشه
اینم تو این اوضاع به فکر عشق و عاشقیه به خدمتکارش میگه اگه اون پیشم نمیاد من پیشش میرم و رهسپار جولبون میشه
یون داره دارو برای یوجین درست میکنه و موهیول هم دستای یون رو میگره که یهو یی جی سر میرسه و از دور می بینه که موهیول داره با یون عشقبازی می کنه و جلو میره و به موهیول میگه طوریت نشده که موهیول هم می پرسه تو طوریت نشده؟
مشاور باگیوک براش خبر میاره که تسو داره وارد پایتخت میشه بعد تسو وارد قصر میشه به باگیوک و بقیه میگه بالاخره از شر اون همه مصیبت راحت شدم
تسو به دوجین افرین میگه دوجین میگه موهیول و یوری هنوز زنده هستند که تسو میگه بهتره قبل از کشته شدن کمی زجر بکشند باگیوک هم میگه خودم سرشونو براتون میارم
تسو به باگیوک میگه کی رو می خوای شاه کنی که باگیوک میگه باید کسی باشه که مردم قبولش داشته باشن تسو میگه اگه بویو تو کارا دخالت کنه مشکلی نیست که باگیوک میگه نه ما الان با بویو یکی شدیم
دوجین به تسو میگه می خوای با باگیوک چیکار کنی که تسو میگه تا کنترل همه چی دستمون بیفته کمکش کن بعد از کنترل اوضاع سرش رو زیر اب کن
تسو به دوجین میگه اختیار یون دست تو هست این یعنی که می خوام تو وارث سلطنتم باشی و به دوجین میگه اون روز زیاد هم دور نیست
مشاور باگیوک بهش میگه می خوای این کشور رو دو دستی به تسو بدی؟ که باگیوک میگه فکرامو کردم نقشه ها دارم نگران نباش
سریو به یوری میگه ملکه و برادرش به باگیوک گفتن که می خوای سانگا رو بگیری حتما به خاطر شاه شدن یوجین این کار رو کرده یوری میگه شاهی که نتونه اعتماد حتی زنش رو بدست بیاره شاه نیست و خودش رو سرزنش میکنه
هائه اپ برای موهیول خبر میاره که تسو تو گوگوریو هست و به زودی به اینجا لشکر کشی میکنه که موهیول میگه به لردهای قلعه ها خبر بدید و میگه اگه اونا بفهمند باگیوک با تسو دست به یکی کرده باهاش مخالفت می کنند و میگه حضور تسو تو پایتخت اخرین شانسمونه
یونهوا به هزار زحمت که شده بالای سر یوجین میاد یوجین به هوش میاد و دست یونهوا رو میگیره میگه خیلی نگرانت بودم
هائه اپ به یوری میگه یوجین به هوش اومده یوری بالای سرش میره و یوجین میگه باید یه چیزی بهتون بگم به پدرش میگه مادرم فقط به خاطر پسر بی عرضش این کار رو کرد و به موهیول میگه مادرم رو نجات بده
یوجین برای پدرش درد دل میکنه و در اخرین لحظات به یوری میگه منو ببخش و از دنیا میره و هر کی بالا سرش هست شروع به گریه کردن میکنه و فریاد و گریه یوری ..........
موهیول یک گوشه حیاط وایستاده داره به خاطرات گذشتش با یوجین فکر میکنه و همین طور اشک میریزه و وجودش بیشتر پر از نفرت میشه
ماهوانگ رو پیش باگیوک می برند و باگیوک بهش میگه حقوق تجاریت رو می خوام که ماهوانگ میگه منو بکشید ولی حقوق تجاری رو ازم نگیرید که مشاورش میگه باید بری جولبون و جاسوسی موهیول رو برامون کنی اگه می خوای زنده بمونی
برادر ملکه به مشاور باگیوک میگه منو و خواهرم رو بفرست جولبون که مشاوره میگه دیگه فایده ای نداره جاسوسامون خبر دادن یوجین مُرده
برادر ملکه میاد و با لکنت میگه یوجین مُرده که ملکه اشکش جاری میشه و لبهاش شروع به لرزیدن میکنه و غش میکنه
موهیول میاد و به سربازاش سر میزنه که هائه اپ میگه فقط800تا نیروی حسابی داریم مارو میاد به موهیول میگه باید جایی بریم
موهیول به بیرون قصر میره و میبینه مردم جمع شدند مارو میگه می خوان به خاطر خیانت باگیوک به ما کمک کنند موهیول یه خطابه براشون می خونه و میگه با کمک شما پایتخت رو از باگیوک خائن پس می گیریم
گویو داره به مردم اموزش میده و به همشون نیزه میده و میگه این برای شما مبتدیها خیلی خوبه ولی عیبهایی هم داره که خودتون باید اونو پیدا کنید
ماهوانگ به جولبون میاد و خدمتکارش میگه باگیوک همه ی دار و ندارمون رو ازمون گرفته و موهیول میگه من به مهارت کسی مثل تو برای اداره مردم نیاز دارم و میگه اگه چیزی خواستی بگو
یوری بد جور داره نوشیدنی می خوره و به سریو میگه دیشب خواب پسرهام رو دیدم و میگه هر سه تاشون چلوی چشمم جون دادند ولی من هنوز زنده ام و نفس میکشم و میگه قلبم پاره پاره شده و دارم دق می کنم
باگیوک به دیدن تسو میره و تسو بهش میگه خیلی وقته که چشمم دنبال شمشیر جومونگه و به باگیوک میگه قبل از اینکه به بویو برگردم دوست دارم اون شمشیر تو دستهام باشه
خدمتکار ماهوانگ میگه مردم کم کم دارند علیه باگیوک جمع میشن و به ماهوانگ میگه دوباره می خوای برای باگیوک جاسوسی کنی؟ که ماهوانگ میگه دیگه چیکار می تونم بکنم که خدمتکارش میگه برو برای موهیول اعتراف کن
مشاور باگیوک میگه اگه شمشیر جومونگ رو می خواد بهش بده که باگیوک میگه فقط یوری می دونه اون شمشیر کجاست
گویو میگه دو ماه دیگه مواد غذایی داریم که جومونگ میگه باید راهی پیدا کنیم که مردم بیشتری بهمون ملحق بشن
ماهوانگ اخرش پیش موهیول میاد اعتراف میکنه که باگیوک اونو فرستاده و موهیول میگه از کاری که امروز کردی پشیمون نمیشی
یه جاسوس از طرف باگیوک میاد یه نامه بهش میده و میگه یادت نره که ما مواظبت هستیم و به خدمتکارش میگه بهمون شک نکرد که خدمتکارش میگه نه قیافه ات شبیه مادر مُرده هایی است که به شاهش خیانت کرده
ماهوانگ مستقیم میاد دو دستی نامه رو تحویل موهیول میده و ازش می پرسه چرا تسو به این شمشیر اینقدر علاقه داره
موهیول یاد زمانی می افته که داخل غار شده بود و شمشیر رو برداشته بود
هائه اپ میگه اون دفعه هامیونگ شمشیر رو به پایتخت و برای یوری اورد و اون تنها میدونه شمشیر کجاست موهیول هم یه نامه به ماهوانگ میده تا به جاسوس باگیوک بده
موهیول به مارو میگه جنگجوهای ماهر رو ببر برای محافظت از مقبره و ماهوانگ میگه فکر نکنم باگیوک شک کنه
موهیول به دیدن یون میاد تا می بیندش میگه شبیه ارواح شدی که یون میگه حالم خوبه و موهیول میگه جاسوس باگیوک اینجاست ممکنه بخواد به تو صدمه بزنه پس مواظب باش که دوباره این یی جی این دو تا رو با هم میبینه و به خدمتکارش میگه یون رو پیش من بیار
یون به یی جی میگه چیزی شده که یی جی میگه حالم کمی بده یون نبضش رو میگره و بهش میگه به خاطر اضطرابه چیزیت نیست میگه یه جوشنده برات درست می کنم
باگیوک به تسو میگه شمشیر تو مقبره جولبون هست و تسو به دوجین میگه سایه های سیاه رو بردار به جولبون برو
تسو برای دوجین میگه که هر کی این شمشیر تو دستش باشه اختیار سرزمین های شمالی هم تو دستش خواهد بود دلم می خواد برای اخرین بار صدای پیروزی بر سرزمینهای شمالی رو بشنوم
مشاور باگیوک براش خبر میاره که دوجین با تعدادی از سایه های سیاه به جولبون رفته و باگیوک میگه باید بفهمم چرا تسو به این شمشیر اینقدر علاقه داره
یون داره بیرون از قصر با خدمتکارش قدم میزنه که دو نفر اونو میگیرند و پیش یی جی می برند یی جی یه چک به یون می زنه میگه فکر کردی تو روت می خندم تو دلم هم باهات خوبم میگه تلافی همه ی اشکهایی رو که ریختم سرت در میارم و به افرادش میگه ببرینش
تو راه جولبون موهیول برای دوجین تله میگذاره و شروع به جنگیدن می کنند این اولین مبارزه موهیول با دوجینه هر دو یه ضربه به هم می زنند
موهیول تو مبارزه با دوجین برنده میشه اما مانگوانگ یکی از افراد دوجین چوبالسو رو گروگان میگیره و دوجین و افرادش هم فرار می کنند و چوبالسو رو هم رها می کنند و موهیول میگه اگه می خوایم به هدفمون برسیم نباید دنبالشون بریم و دیگه دوجین و افرادش رو تعقیب نمی کنند
موهیول پیش یوری میره و هائه اپ میگه ما اونا رو تو تله انداختیم و یوری به موهیول میگه از حالا همه چیز دست تو هست و هر تصمیمی که می خوای بگیر و بهش میگه از حالا اداره ی کارهای نظامی دست توئه و باید کشور رو نجات بدی
یوری یه جورایی موهیول رو شاه کشور میکنه و بعد شمشیر جومونگ رو بهش میده و هائه اپ هم بهش میگه باید اعتماد به نفس داشته باشی و کشور رو دوباره سر و سامان بدی
گویو و چوبالسو و ماهوانگ هم دارند در مورد پست مارشالی موهیول بحث می کنند و ماهوانگ میگه معنی این پست اینه که یوری کارهای کشور رو به موهیول سپرده و موهیول همه کاره است
مارو پیش موهیول میاد و بهش میگه معلوم نیست بانو یون کجاست و میگه با خدمتکارش از قصر بیرون رفته بوده و تا الان برنگشته و موهیول هم با چند تا سرباز میره تا دنبالش بگرده
یون تو یه انبار زندانیه که حالش کمی بد میشه و می فهمه چه دسته گلی تو راه داره و موهیول ما می خواد بابا بشه که یی جی میاد و به یون میگه اگه می خوای زنده بمونی باید به بویو بری و به سربازاش دستور میده ببرنش
دارند یون رو می برند که موهیول سر میرسه اما جلوی دهن یون رو میگرند و موهیول هم از فاصله ی چند متریش رد میشه و یون برای اخرین بار موهیول رو تو گوگوریو میبینه
دوجین پیش تسو میاد و میگه نتونستم شمشیر جومونگ رو براتون بیارم چون موهیول سر راهمون کمین کرده بود و تسو میگه بازم از موهیول شکست خوردی و به رئیس بایگانی میگه باگیوک رو خبر کن تا برم و جولبون رو با خاک یکی کنم
مشاور باگیوک میگه تسو جلسه گذاشته و میگه تا کی باید دستورات تسو رو گوش کنیم که باگیوک میگه فعلا سر به سرش نگذار و تسو تو جلسه میگه باید بریم جولبون و یوری و موهیول رو بکشیم و میگه از حالا باید به حرفهام گوش بدین و خودم همه چی رو اداره میکنم
یکی از رئیسها صداش رو بلند میکنه و میگه کشتن موهیول و یوری به امور داخلی گوگوریو ربط داره و به شما ربط نداره و دخالت نکنید که تسو با یک ضربه شمشیر می کشدش و میگه اگه کسی دیگه هم هست بیاد جلو
رئیسها دارند به باگیوک غرولند می کنند که این هدف بزرگت بود و تسو الان همه کاره شده که باگیوک میگه همه چی رو به گردن میگیرم و به رئیسها میگه فقط صبر کنید و ببینید با تسو چیکار می کنم
باگیوک دوجین رو احضار میکنه و به دوجین میگه تسو داره چیکار میکنه و خودش هم میدونه اگه رئیسها مخالفش باشند ممکنه چه اتفاقی بیفته و به دوجین میگه که به خاطر اون شمشیر داره این کارها رو میکنه و میگه من دیگه به حرفهای اون گوش نمیدم
دوجین به باگیوک میگه اگه می خوای زنده بمونی به حرفهای تسو گوش کن وگرنه تضمینی نیست که زنده بمونی که باگیوک خون جلوی چشماش رو میگیره و مشاورش میگه اون بود که از ما استفاده کرد نه ما
یی جی یه کاسه نوشیدنی مقوی برای موهیول میاره و موهیول می خوره و مارو سر میرسه و میگه همه ی قلعه رو گشتیم اما یون رو پیدا نکردیم و جسد خدمتکارش بیرون قلعه بود و یی جی هم حرفهاشون رو میشنوه و پیش خودش نیش خند می زنه
موهیول به ماهوانگ میگه جسد خدمتکارش تو مسیر پایتخت پیدا شده و میگه یک نفر رو به پایتخت بفرست تا دنبالش بگرده
یون رو پیش تسو میارن و دوجین هم میاد پیش تسو و تسو بهش میگه ت چشماش فقط عشق به موهیوله و به دوجین میگه هنوزم دوستش داری؟
تسو به یون میگه رابطه ی خویشاوندی تو و من دیگه تموم شده و میگه خیلی دوست دارم با دستای خودم تو رو بکشم ولی الان زندگیت دست دوجینه و اون هر کاری بخواد می تونه با تو بکنه
یون رو به اتاقش میبرند و همون لحظه غش می کنند و دکتر بالای سرش میارن و دکتره به دوجین میگه یون حامله است که دوجین شوکه میشه و ب دکتره میگه اگه کسی بفهمه با دستای خودم تکه تکه ات می کنم و دوجین از خشم دندونهاش رو رو هم فشار میده
دوجین بالای سر یون میره و بهش میگه تو خودت هم پزشکی و لابد میدونی چته و به یون میگه بچه ی موهیوله؟ که یون میگه آره و دوجین میگه باید زن من بشی و میگه این بچه رو مثل بچه ی خودم بزرگ می کنم و میگه اگه به حرفم گوش نکنی نمی تونی اون بچه رو بزرگ کنی
یوری می خواد از قلعه ی جولبون بره و میگه می خوام لردهای کشورهای همسایه رو ببینم که موهیول میگه خطرناکه و یوری میگه باید ازشون بخوام کمکمون کنند و به سریو هم میگه مواظب موهیول باش و خودش با رئیس محافظا و مشاورش و دو تا سرباز راهی میشه
یوری یه کله داره میره و تو بین راه استراحت نمیکنه و با اصرار مشاورش کنار یک رودخانه توقف می کنند و یوری به غروب خورشید نگاه میکنه و به گذشته فکر میکنه
مشاور یوری و رئیس محافظاش میگن باید برای شب جایی رو پیدا کنیم که یوری میگه نمی خواد و باید ادامه بدهیم و میگه نتونستم زمینهای شاه قبلی رو حفظ کنم و زنده موندنم فایده ای ندارهو میگه اگه شده با دادن جونم زا موهیول حمایت کنم این کار رو می کنم
تسو ملکه رو دعوت میکنه و میگه هیچ مردی رو ندیدم که زنش رو رها کنه و فرار کنه و بهش میگه خودم ازت مراقبت می کنم
ملکه بهش میگه اگه می خوای بهم لطف کنی اجازه بده برم جولبون که تسو میگه می خوای بری پیش اون خنگ و میگه باید همین جا بمونی و بعد لیوان شرابش رو جلو ملکه میگیره و ملکه هم براش شراب میریزه و بد جوری جلوی همه خوارش میکنه
ملکه که از پیش تسو میاد به باگیوک میگه انقلاب کردی تا همه چیز رو دست تسو بدی؟ که باگوی میگه حرف دهنتو بفهم و برادر ملکه بهش میگه فعلا خفه شو
هائه اپ برای موهیول خبر میاره که تسو داره سربازاش رو میاره تا به جولبون حمله کنه و گویو میگه فعلا باگیوک و بقیه زیر دست اون هستند و مجبورند حرفهاش رو گوش کنند که موهیول میگه ماهوانگ رو بیاریدش اینجا
موهیول شمشیر جومونگ رو به ماهوانگ میده و میگه این شمشیر دست هر کسی باشه رئیس سرزمینهای شمالی است و موهیول به ماهوانگ میگه اینو به باگیوک بده و ماجرای این شمشیر رو برای باگیوک بگو
هائه اپ میگه این کارتون اشتباهه و این شمشیر سمبل حراست از مردم و کشور است که موهیول میگه این شمشیر رابطه ی بین باگیوک و تسو رو شکر اب میکنه و به ماهوانگ میگه هر طور شده کار کن حرفهات رو باور کنه
مردم دارند فرار می کنند و به جولبون میرن که سربازا جلوشونو میگیرن و یکی از مردم میگه برای چی به حرف کسی که به کشور خودش خیانت کرده گوش بدم که سربازا همشون رو می کُشند
مشاور باگیوک براش خبر میاره که مردم دارند از گانگنا میرن و تازه کشورهای همسایه سفیرهای ما رو از اونجا بیرون کردند و میگه یوری خودش از اونها خواسته تا این کار رو بکنند
ماهوانگ پیش باگیوک میره و شمشیر رو بهش میده و یه عالمه چاخان براش میکنه تا حرفهاش رو باور کنه و مشاور باگیوک میگه تسو این همه وقت دنبال این شمشیر بوده
باگیوک میگه حالا این شمشیر به چه دردی میخوره که ماهوانگ میگه یه ساحره پیشگویی کرده هر کی این شمشیر رو داشته باشه می تونه به کشورهای شمالی حکومت کنه
ماهوانگ تو کارش وارده و یه جوری باگیوک رو تحریک میکنه و میگه تسو می خواد با این شمشیر رئیس سرزمینهای شمالی بشه
مشاور باگیوک بهش میگه مردم دارند از ما رو بر می گردونند و به باگیوک میگه با این شمشیر می تونی رئیس سرزمینهای شمالی بشی و بهش میگه نباید این فرصت رو از دست بدی
رئیس بایگانی میگه سربازا دارند وارد گوگوریو میشن و رئیسها هم دارند سربازاشون رو اماده می کنند که تسو میگه هر کی دست دست کرد بکشینش
موهیول پیش ماهوانگ میره و میگه اوضاع رو به راه است و میگه تسو یکی از رئیسها که مخالفش بود رو کُشت و الان بیشتر رئیسها مخالف باگیوک هستند
مارو از ماهوانگ می پرسه از یون خبری نداری که ماهوانگ میگه خدمتکارم دنبالشه و مارو میگه هر طور شده اونو پیداش کن چون موهیول خیلی نگرانه
موهیول به افرادش میگه باید تنهایی به دیدن چند تا از رئیسها برم تا اونا جرات مخالفت با باگیوک رو داشته باشند و به دیدن رئیس هوانا میره و بهش شمشیرش رو میده و میگه منو بکُش یا باهام متحد بشو که رئیسه میگه اگه تو رو بکشم قدرت و ثروت بهم میدن که موهیول میگه فقط اون می تونه به تو قدرت و ثروت بده
هائه اپ و بقیه بیرون منتظر موهیول موندند که چوبالسو میگه کسی که یه بار خیانت کرده دوباره هم خیانت می کنه که موهیول سالم بیرون میاد و میگه به زودی جنگ وحشتانکی در میگیره
رئیسها جلسه گذشاتن و رئیس هوانا میگه بعد از جولبون حتما هدف تسو ما هستیم و میگه باید اول ما بهش حمله کنیم و میگه اگه بیریو کمک کنه می تونیم شکستش بدیم که باگیوک میگه باشه و به رئیسها میگه اماده بشین
گویو برای موهیول خبر میاره که سربازای بیریو حرکتشون رو شروع کردند و موهیول هم از تصمیماتی که گرفته راضی میشه
دوجین سربازا رو میبینه و مانگوانگ بهش میگه سربازای بیریو هستند و دوجین کمی به تحرک سربازا شک میکنه
دوجین وارد قصر میشه و میبینه سربازای محافظ قصر از افراد باگیوک هستن و به مانگوانگ میگه زود سایه سیاه ها رو احضار کن و ببین باگیوک کجاست
دوجین به تسو میگه اوضاع مشکوکه و باگیوک داره کارهایی علیه شما انجام میده و تسو میگه اون تنهایی کاری نمی تونه بکنه و به دوجین میگه نگران نباش
باگیوک حمله به قصر رو شروع میکنه و به سربازاش میگه هر کسی بتونه سر تسو رو برام بیاره یه جایزه خوب بهش میدم و رئیس باگیانی میگه باگیوک دوباره شورش کرده و میگه باید فرار کنیم
دوجین به یون میگه برو مقبره و اونجا یه راهی برای فرار از قصر وجود داره و میگه وقتی بیرون رفتی برو بویو که در بین راه رفتن خدمتکار ماهوانگ یون رو میبینه
باگیوک و تسو رودر رو میشن و باگیوک میگه می دونی این چیه و میگه این شمشیر خدایانه که دست منه و میگه با این خونت رو میریزم و شاه سرزمینهای شمالی میشم و جنگ بین اون و سربازای تسو شروع میشه
دوجین هم وارد عمل میشه و به تسو میگه شما برید و رئیس بایگانی به تسو میگه باید فرار کنیم که باگویک میگه نگذارید تسو فرار کنه ولی دوجین جلوشونو میگیره
مارو برای یوری که یه لشکر تو راه داره خبر می بره که اتحاد باگیوک و تسو از بین رفته و تسو فرار کرده که یوری میگه باید لردهای بیشتری رو برای حمایت از موهیول جمع کنیم و مارو میگه موهیول گفته شما رو به جولبون برگردونیم و سریو به سربازا میگه باید اماده یه حمله وسیع بشیم و قسمت بیست و نهم همین جا تموم میشه
تمامی اشعار سهراب سپهری
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
نسیم از دیوارها می تراود :
گل های قالی می لرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند .
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود !
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید .
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد ،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود !
ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام .
مادر مرا می ترساند :
لولو پشت شیشه هاست !
و من توی شیشه ها ترا می دیدم .
لولوی سرگردان !
پیش آ ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
بگذار پنجره را به رویت بگشایم .
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید .
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت :
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود .


مرداب اناقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ هایم می شنیدم .
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت .
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد .
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید .
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم :
رویای بی شکل زندگی ام بود .
عطری در چشمم زمزمه کرد .
رگ هایم از تپش افتاد .
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت :
زمان در من نمی گذشت .
شور برهنه ای بودم .
او فانوسش را به فضا آویخت .
مرا در روشن ها می جست .
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت .
نسیمی شعله فانوس را نوشید .
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم ،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شد .
پیدا ، برای که ؟
او دیگر نبود .
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت ؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد .
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم :
آنی گمشده بود .


گیاه تلخ افسونی !
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم .
در چشمانم چه تابش ها که نریخت !
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت !
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود .
چه رویاها که پاره نشد !
و چه نزدیک ها گه دور نرفت !
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود .
آمدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم .
دیار من آن سوی بیابان هاست .
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود .
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم .
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت !
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد !
آمدم تا ترا بویم ،
و تو : گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی ،
به پاس این همه راهی که آمدم .


ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت .
و صدا در جاده بی طرح صدا می رفت .
از مرزی گذشته بود ،
در پی مرز گمشده می گشت .
کوهی سنگین نگاهش را برید .
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت :
پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده .
و کوه از خوابی سنگین پر بود .
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه بیگانگی را بویید ،
برگشت ،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد .
کوه از خوابی سنگین پر بود .
دیری گذشت ،
خوابش بخار شد .
طنین گمشده ای به رگهایش وزید :
پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده .
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت .
خواب خطاکارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد .
انتظاری نوسان داشت .
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست .


باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست .
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود .
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود .
گل کاشی زنده بود
در دنیایی رازدار ،
دنیای به ته نرسیدنی آبی .
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها ،
درون شیشه های رتگی پنجره ها ،
میان لک های دیوارها ،
هرجا که چشمانم بی خودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد .
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد :
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود .
گل کاشی زندگی دیگر داشت .
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم ؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود .
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد .
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند ؟
دست سایه ام بالا خزید .
قلب آبی کاشی ها تپید .
باران نور ایستاد :
رویایم پرپر شد .


پنجره ام به تهب باز شد
و من ویران شدم .
پرده نفس می کشید .
دیوار قیر اندود !
از میان برخیز .
پایان تلخ صداهای هوش ربا !
فرو ریز .
لذت خوابم می فشارد .
فراموشی می بارد .
پرده نفس می کشد :
شکوفه خوابم می پژمرد .
تا دوزخ ها بشکافند ،
تا سایه ها بی پایان شوند ،
تا نگاهم رها گردد ،
در هم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ !


سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ،می رفت .
می آمد ،می رفت .
و من روی شن های بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم ،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد .
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم .
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود .
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب وشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
چیزی گم شده بود .
روی خودم خم شدم :
حفره ای در هستی من دهان گشود .
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم ،
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت .
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود .
فریاد زدم :
تصویر را بازده !
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست .
سایه دراز لنگر ساعت
روی یابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ، می رفت .
می آمد ، می رفت .
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .


شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم .
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار .
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم .
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم .
سپیده های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند .
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته .
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام .
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم .
جهنم سرگردان !
مرا تنها گذار .


روی علف ها چکیده ام .
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام .
جایم اینجا نبود .
نجوای نمناک علف ها را می شنوم .
جایم اینجا نبود .
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند .
کجا می رود این فانوس ،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد .
زمزمه های شب در رگ هایم می روید .
باران پر خزه مستی
بردیوار تشنه روحم می چکد .
من ستاره چکیده ام .
از چشم نا پیدای خطا چکیده ام :
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود .
رگه سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد .
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد .
پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود .
زمزمه های شب مستم می کرد .
پنجره رویا گشوده بود
و او چون نسیمی به درون وزید.
اکنون روی علف ها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد .
تپش ها خاکستر شده اند .
ابی پوشان نمی رقصند .
فانوس آهسته بالا و پایین می رود.
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود .
جاده نفس نفس می زد .
صخره ها چه هوسناکش بوییدند !
فانوس پر شتاب !
تا کی میلغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه های شب پژمرد .
رقص پریان پایان یافت .
کاش اینجا نچکیده بودم !
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل به راه افتاد .
کاش اینجا -در بستر پر علف تاریک - نچکیده بودم !
فانوس از من می گریزد .
چگونه بر خیزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام .
و دور از من ، فاوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند .


مرغ مهتاب
می خواند .
ابری در اتاقم می گرید .
گل های چشم پشیمانی می شکفد .
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد .
مغرب جان می کند ،
می میرد .
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کمکم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته آهسته خوابم کرد .
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم .


می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه وی می کاوم .
از نابودی ام ، دیری است
زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم ،
می کند رفتار با من نرم .
لیک چه غافل !
نقشه های او چه بی حاصل !
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش .
او نمی داند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه ، هر خنده ،
در نم زهر است کرم فکر من زنده ،
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من .


حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن .
آفتابی شو !
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر .
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید .
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا .
روز خاموش است ،آرام است .
از چه دیگر می کنی پروا ؟


جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش :
میان این همه انکار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست !
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار :
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است ؟


من جدا از همه ی دنیا ام
خسته از تابش خورشید شده ام
فکر من در لب گور
در تجلی عبور
آن زمان که واژه ها خشک شده اند...
تابش ژرف نگاهم به جهان بسته شده
من
جدا از همه ی دنیا ام
از جهان خسته شدم
نردبان آسمان شکسته است...
سایه ای در ظلمت
صفحه ی عشق مرا
با مداد شمعی ها
مشکی وخاکستری
گاه تیره میکند...
راهی بسوی عبور که مرا می خواند
پوچی دنیا را
در گوش های خسته ام
که به انتظار موسیقی خوشبختی ماند
زمزمه سر می دهد
لیک
کس نیست که فانوس به این
خسته ی تنها بدهد
یاسی ام
که در دلم خواب اقاقی ها مرد...
من جدا از همه دلتنگی ها
دل من تنگ برای گلدان
گل من گوشه ی دفتر
افسوس
خشک شده است...
چشم من بر در
نور در خالی گلدان
گلدان بی گل و تنها
اما
گل در دفتر من تنها نیست...
(این هم از خودم)


می خروشد دریا.
هیچکس نیست به ساحل پیدا.
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او ،
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و در این وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان می زندش ،
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب.
صبح آن شب ، که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر ،
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پسش خبر.
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد آن موج که می گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز.
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ،
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر .
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید.
از میا برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش .
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.
آن شب
هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه : سنگین ، سرگران ، خونسرد .
باد می آمد ، ولی خاموش.
ابر پر می زد ، ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ،
رعد غرید ،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.
امشب
باد و باران هر دو می کوبند :
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار ، انگار با زنجیر پولادین.
سال ها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر بر خویشتن پیچد ،
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک


تنها و روی ساحل ،
مردی به راه می گذرد.
نزدیک پای او
دریا ، همه صدا.
شب ، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ می کند.
انگار
هی میزند که : مرد ! کجا می روی ، کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش.
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی ؟
و مرد می رود.
و باد همچنان... .
امواج ، بی امان ،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.
دریا ، همه صدا.
شب ، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و ...


رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سر مست فتح آمده از راه
این مرغ غم پراست.
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.
مرغ سیاه آمده از راه های دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های در هم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش :
گل های رنگ سرزده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.
بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد :
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.


زخم شب می شد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای بر ضربه می افزود.
تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای ،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.
روز و شب ها رفت.
من به جا ماندم در این سو ، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیک پندام ، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت.
تا شبی مانند شب های دگر خاموش
بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار :
حسرتی با حیرتی آمیخت.


شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
سر تا به پای پرسش ،اما
اندیشناک مانده و خاموش :
شاید
از هیچ سو جواب نیاید.
دیری است مانده یک جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است ،
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را
از خویش رانده است.
از یاد رفته در تن او وحدت.
بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن
سه حفره کبود که خالی است
از تابش زمان.
بویی فساد پرور و زهر آلود
تا مرز های دور خیالم دویده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست ، روشن و خوانا کشیده است.
در اظطراب لحظه زنگار خورده ای
که روزهای رفته در آن بود نا پدید ،
با ناخن این جسد را
از هم شکافتم ،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم
رنگی نیافتم.
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.
بسته است نقش بر تن لب هایش
تصویر یک سوال.


دنگ... ، دنگ...
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد ،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ... ، دنگ...
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز .
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم ،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او ماند :
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام ،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر ،
وا رهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد ،
پرده ای می آید :
می رود نقش پی نقش دگر ،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ... ، دنگ...
دنگ...|


سکوت ، بند گسسته است.
کنار دره ، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر.
به راه می تگرد سرد ، خشک ، تلخ ، غمین .
چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،
به راه ، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم :
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.
غروب پر زده از کوه.
به چشم گمشده تصویر را و راهگذر.
غمی بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.


قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او ،
گویدم دل : هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من می گوید :
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت :
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناک زمان می گذرد ،
رنگ می ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف ،
سر نگون خواهد شد بر سرما.
گاه می لرزد باروی سکوت :
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید ،
چشم ها در شب می پایند !
تکیه گاهم اگر امشب لرزید ،
بایدم دست به دیوار گرفت ،
با نفس های شبم پیوندی است :
قصه ام دیگر زنگار گرفت.


از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب :
مرده ای را جان به رگ ها ریخت ،
پا شد از جا در میان سایه و روشن ،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روز های رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سر گذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد ،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بر بسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراود از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.


فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم ، ولی چه سود.
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست :
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
پایم خلیده خار بیابان.
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی ، ز راه مددکاری ،
دستم اگر گرفت ، فریب سراب بود.
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید :
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل ،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
آبادی ام ملول شد صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد ، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.


شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم تنها ، از جاده عبور :
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است.
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است.
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل ،
غم من ، لیک غمی غمناک است.


ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره میگذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
جغد بر کنگره ها می خواند.
لاشخورها ، سنگین ،
از هوا ، تک تک ، آیند فرود :
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش ،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می تراود از دلم قصه سرد :
دلم افسرده در این تنگ غروب.


آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه :
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی هست که می پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.




روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیر گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغی بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در ،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.

هرگاه ملتی عزم زندگی کند/سرنوشت ناگزیر است خواسته او را اجابت کند/و بر شب است که به صبح انجامد/و بر زنجیرها و قیدهاست که درهم شکسته شوند/و هر آن که شور و شوق زندگی، او را در بر نمی گیرد/در فضای زندگی فنا و محو می شود.
این ابیات، بخشی از معروف ترین سروده ابوالقاسم شابی (۱۹۳۴ـ ۱۹۰۹) است، شاعر ملی و ضد استعمار تونس که عمرش کوتاه بود، اما شور و شعوری که داشت، عمر شعرش را جاودان کرد، به طوری که حالا وقتی از ادبیات تونس سخن گفته می شود، بی شک اولین چهره ای که توجه را جلب می کندابوالقاسم شابی است و شعر او نه تنها مورد استقبال همزبانانش در جهان عرب قرار گرفته، بلکه بیرون از مرزهای کشورهای عربی نیز خواننده دارد.
شهرت ابوالقاسم شابی به عوامل مختلفی بازمی گردد، از آن جمله، دیدگاه او درباره شعر است. از نظر شابی، شعر تنها ساختار و اسلوب و مجموعه ای از الفاظ نیست، بلکه شعر، روح است، حرکت و گفت وگوی عمیق درونی است، تصاویر زیبا و دلربا است، پاکی و صداقت و ذوق رفیع است و بالاخره شعر، زندگی و تمام هستی است. از این رو سراسر شعر شابی، دارای مفاهیم ژرف و عمیق است و آینه تمام نمای زندگی و هستی که از هیچ دقیقه ای در آن فروگذاری نشده است.
برخی منتقدان ادبی، ابوالقاسم شابی را از پیروان مکتب رمانتیسم می دانند، رمانتیسمی که مهد آن در اروپاست، اما رمانتیسم در اشعار این شاعر بزرگ عرب، صبغه دیگری یافته است، به گونه ای که شابی را می توان شاعری رمانتیک از نوع خود دانست. به عبارت دیگر، شابی شاعری فراتر از یک مکتب است و رمانتیسم شابی ویژه اوست و به خوبی توانسته است رمانتیسمی از گونه خاص خود بنا نهد.
با ظهور مدرسه «الدیوان» و گرایش ادبای مهجر نسبت به مکتب رمانتیسم، بستر رشد و نمو آن در جهان عرب گسترده تر شد تا جایی که ادبیات و هنر تونس را تحت الشعاع خود قرار داد. از پیشگامان این مکتب در تونس ابوالقاسم شابی است. او با مطالعه کتاب های رمانتیکی و تاثیرپذیری از ادبای مهجر به مکتب رمانتیسم گرایش پیدا کرد و در آثار منظوم و منثور خود علیه ادبیات کلاسیک که حالتی خشک و صرفا تقلیدی داشت، شورید و به ترویج مفاهیم رمانتیکی که با روحیه تجددگرایانه اش سنخیت داشت، همت گماشت. خلق تحولات جدید در شعر او تنها منحصر به صورت های شعری یا شکل قصیده نیست، بلکه به نوع تعبیر و تحول در معانی هم مرتبط است.
تمامی شاعران رمانتیک، اصلی ترین و غنی ترین الهام های خود را از طبیعت گرفته اند. البته این همه چیز آنها نیست، ولی آنها بدون آن هیچ نیستند، زیرا از خلال آن به لحظاتی ناب و والا دست یافتند و از دیدن و نظر به بینش و بصیرت رسیدند و آن چنان که خود به آن معتقد بودند، به اسرار هستی دست یافتند. شابی نیز از این میان مستثنی نبود، او نیز با طبیعت الفتی خاص داشت. (جنبش ادبی که علیه زبان و شیوه های قدیم شعر در جهان عرب شکل گرفت)
شابی منادی اختیار و اراده انسان است. او که در عصر استعمار می زیست، در موضوع آزادی خواهی ابتدا به بیداری مردم توجه داشت و در نظر او ملت از خواب خود بیدار نمی شود مگر زمانی که عزم و اراده زندگی در وجودش بیدار شود. شابی از سکوت عالمان دینی در برابر استعمار انتقاد می کرد و خود را به مانند یک پیشوای اجتماعی موظف می دانست که با زبان شعر مردم را به پیش فرا خواند و ملت را سازنده سرنوشت خویش معرفی کند و اندیشه های قضا و قدری را از مغز آنان بیرون کشد.
وی شاعری متعهد بود، از این رو مسأله قضا و قدر و جبر و اختیار در باور او جایگاهی حقیقی داشت. به زعم شابی، انسان در دنیای ما نه آزاد مطلق است، نه گرفتار و مجبور محض، بلکه چیزی است میان این دو.
اراده از مهم ترین مضامین به کار رفته در قصاید و اشعار ابوالقاسم شابی است که از حیث تقسیم بندی در وطنیات یا شعر ملی یا شعر سیاسی ـ اجتماعی او می گنجد. این شاعر ایمان دارد که زندگی و حیات، اصل است و انسان برای کمال زندگی می کند. وی معتقد است همان گونه که در قرآن آمده: خداوند سرنوشت هیچ ملتی را تغییر نخواهد داد مگر آن که در وجود خود تغییر ایجاد کند.
اراده ای که ابوالقاسم شابی از آن به آزادی تعبیر می کند، همان چیزی است که وجود انسان را توجیه می کند، تمایل به خلود و جاودانگی را در او زنده می سازد و به وی تحمل و شکیبایی می بخشد. جالب آن است که بدانیم عصر شابی، عصر حاکمیت افکار منحرف و اشتباهی بود که رنگی از تقدس داشت. بسیاری از علمای دینی که مسوولیت سنگین هدایت اجتماع را داشتند تن به سکوت و خفقانی مرگ آور سپرده، در سکر عوالم انزوای خویش غوطه ور بودند و برخی هم پا را از این فراتر نهاده، در دامن استعمار سقوط کرده بودند و با آن هم کاسه شده، منادی صبر سیاه، سازش و تسلیم به قضا بودند. تا جایی که شابی قصیده ای بسیار تلخ، نیشدار، سرزنش کننده و در عین حال دلسوزانه را با قلبی بی شائبه که حاوی پیام های بزرگی است، با این مطلع می سراید:
اهل علم در خوابی عمیق غوطه ورهستند و آنچه را که جهان پیرامونشان، برای آنها بازگو می کند، نمی شنوند
ای حامیان دین، شما سکوت پیشه کرده اید، سکوتی زشت و ناخوشایند
خفته اید و چشمانتان را مستی و سکرخواب پر کرده است، در حالی که سیل توفنده سیاهی در راه است
شما سکوت کرده اید و چشم به تاریکی و ظلمتی دوخته اید که درلایه های آن، نشانه های کفر آشوبزده و گستاخ نهفته است
در پایان همین قصیده است که شاعر با دل آزردگی می گوید:
خداوند آن قومی را لعنت کند که به تیرهای ستمگران و ظالمانی که به سویش نشانه رفته اند، اهمیتی نمی دهد
از آنجا که جامعه دینی در زمان شاعر، یک جامعه مرده و پر از خرافات و تقلیدهای کورکورانه بود و عده ای عالم ناآگاه و یا خیانت پیشه و منافق که منادی تسلیم، خفت، ذلت و صبر سیاه و خواستار تحمل رنج ها و مشقات به وسیله مردم برای دریافت اجر اخروی بودند و همگام با استعمار بیرحم بیگانه، بر لوح سرنوشت مردمان رقمی دیگر طرح می زدند، افرادی چون شابی مجبور شدند با ترسیم این جنبه زشت از حیات ملت خود، عمق فاجعه را بنمایانند.
اراده مورد نظر شابی، اراده عرفی است و اراده عرفی در چارچوب اراده تفویض شده از جانب خداوند به انسان می گنجد و در شوونی چون مرگ، حیات، تولد، تغییر نوامیس و قوانین طبیعی درحالت عادی، دخالت ندارد. پس وقتی که شابی از اراده انسانی دفاع می کند و با حرارت و ایمان از شدت نفوذ و قدرت عملی آن سخن می گوید به اموری خارج از نیمه جبری زندگی نظر دارد، زیرا انسان به طور نسبی مختار یا مجبور است و درهیچ یک از این موارد حق تصرف مطلق ندارد.او به قضا و قدر به عنوان ناموس خلقت اعتراف می کند و حقیقت این است که چنان قضا و قدری در طول اراده خالق هستی است و اراده انسان متصل به آن است. اگر انسانی اراده اش بر خیر باشد و عزم کند، خداوند نیز «یهدی من یشاء» است و او را در جهت خیر و صلاح هدایت می کند و اگر عزم بر کاهلی و سستی و ضعف کند، بر اساس قانون هستی بدان سو سوق داده می شود. آنچه ملت او در آن زمان برگزید، این راه بود. قدرت جابرانه چنین سرنوشتی تا زمانی است که انسان در برابرش ضعیف و منفعل باشد، ولی اگر انسان عزم زندگی در سر داشت، قدرت سرنوشت و قضا و قدر را به خود منتقل می کند. شابی می گوید:
«بگذاریم سرنوشت کار خود را انجام دهد. ما نیز باید کار خویش را بکنیم. اگرقلب ما انباشته از نور باشد، دیگر چه ترسی از تاریکی و سیاهی هاست، ما اقیانوسی وسیع با ساحل هایی دور خواهیم شد که سلطه باران ها و طوفان ها، تنها بررونق و حیات و مواج بودن آن خواهد افزود.»
عشق از موضوعاتی است که فکر شابی را به خود مشغول کرده. او از نگرش سنتی به عشق انتقاد می کند و معتقد است که این نگرش، نگرشی مادی و جسمی بوده و به جنبه های روحانی و معنوی عشق و زن توجهی نشده است. شابی عشق را از غم، اندوه، وجود، زندگی و عزت خود می داند. مهم ترین ثمره زندگی ادبی شابی شعر اوست که در نوجوانی و با سرودن قصیده «الحب» آغاز شد.
همچنین شابی که شاعر انقلابی و دردمند است، تنهاترین تنهایی هایش، غم واندوه اوست و قلبش آکنده از عشق و محبت است. آنچه در وجود او موج می زند دوستی او به مردم است. او بیشتر از آن که نگران سرنوشت و آینده خویش باشد، قلبش برای آینده ملت و مردمش می تپد. او می خواهد که بر ستمگران بشورد و قلم تنها سلاحی است که در دست دارد. بنابراین خواسته های درونی خویش را با زبان شعر بیان می دارد.
جدای از این حس میهن پرستی و وطن دوستی، شابی تعاریف بسیار لطیفی از عشق در دیوان خود بر جای گذاشته است. او سایه عشق را بر سر همه مظاهر هستی مشاهده می کند و هرگاه که به درخشش سپیده دم چشم می دوزد یا آن گاه که به آوای دلنشین پرنده ای خوش الحان گوش می دهد یا زمانی که عطر سرمست کننده گل ها را حس می کند، عشق را در درونِ همه آنها جاری و ساری می یابد:
هرگاه سپیده سرمی زند، نور عشق در آن وجود دارد
هرگاه پرنده ای آواز بخواند، پژواک صدایش در آن است
او عشق را دارای قدرتی خارق العاده می داند که از آسمان فرود آمده و آن را ودیعه ای الهی معرفی می کند که جادویی خارق العاده و بی مانند دارد. در نگاه شابی، عشق می تواند دارای تاثیرات مختلفی باشد و جلوه های آن در افراد مختلف، به صورت متناقض ظهور کند، به طوری که در شعر او عشق گاه مایه بدبختی و بیماری و رنج تلقی می شود و گاه مایه عزت و سربلندی:
ای عشق، تو راز بلای من و غم ها و ترس و سختی منی
و راز ضعف من و اشک ها و بیماری و سوزش عشق و بدبختی منی
ای عشق، تو راز وجود من و زندگی من و سربلندی و عزت نَفسِ منی.
عشق از نظر شابی، به انسان نیرویی می دهد که او را به تحمل انواع سختی ها و غصه ها قادر می سازد و به انسان این توانایی را می دهد که با غم و غصه های عالم مبارزه کند و اگر این عشق وجود نداشت، معلوم نبود که آیا انسان می توانست در برابر این همه درد و رنج دوام بیاورد یا نه:
ای عشق، من به وسیله تو بود که غم و اندوه را نوشیدم
عشق نهر شرابی است که هرکس از آن بچشد، در دوزخ فرو می رود و از سوختن هراسی ندارد، و این گونه است که شاعر عشق را نهایت آرزوهای زندگی می نامد و چنین می سراید:
عشق نهایت آرزوهای زندگی است
پس وقتی که بمیرم از هیچ چیز خوف و هراسی ندارم
در دنیای ادبیات، شعرایی که میان شعر و زندگی، پیوند و ارتباط برقرار کرده اند و شعر را آینه زندگی قرار داده اند، بسیارند، اما از این نظر، هیچ یک بر شابی برتری نمی یابند، زیرا او در مدت کوتاه عمر خویش توانست بر پایه پیوندی پراحساس با طبیعت و الهام از آن، نغمه های دلنشینی را از زندگی بر تارهای شعرش تصنیف کند و تصاویری بدیع و یکتا از تمامی زوایای مختلف زندگی در دنیای ادبیات، خلق نماید، تصاویری که زندگی ایده آل را در بازگشت به بساطت و سادگی زندگی طبیعی و روستایی ترسیم می کند و نغمه هایی که صدای این شاعر زندگی را از تمامی لحظات زندگی، از لحظه های غم و اندوه و یاس تا لحظه های ناب امید و شوق به زندگی، به گوش می رساند. آری در تاریخ شعر عربی، هرگز جوانی را نمی یابیم که این چنین صادقانه از زندگی تعبیر کند.
از مهم ترین مسائلی که فکر بشر را از دیرباز به خود معطوف کرده، مساله مرگ است که مکاتب فلسفی، ادبی و هنری معاصر نیز از آن غافل نبوده اند و تلاش کرده اند از زاویه دید خود بدان بپردازند و راز آن را بگشایند.در ادبیات معاصر عرب نیز ابوالقاسم شابی، از جمله کسانی است که در دیوان کم حجم خود بارها به این مساله پرداخته و به تاثیر از انگیزه های مختلفی چون گرایش ادبی، بیماری قلبی، مرگ عزیزان و اعتقادات دینی، اشعاری پیرامون مرگ سروده است.
بیشترین بی تابی و طغیان های روحی شابی، زمانی است که وی انسان را در مواجهه با مرگ می بیند. شابی نیز در مواجهه با مرگ، خروش معترضانه نوع انسان را داشت، به خصوص که او با تمام وجود، سایه هولناک و مهیب مرگ را همواره بر خویشتن حس می کرد و در طول ابتلا به بیماری قلبی، بارها در برابر مرگ، خیره، چشم در چشمان سرخ او دوخت و در جهنم سوزانی که دردهای جانکاه برایش ساخته بودند، بارها لهیب سوزان آن را با جان لمس کرد.
ابوالقاسم شابی با آن که عمر کوتاهی داشت، آثار شعری و نثری زیادی بر جای گذاشته است.
بسیاری از مقالات و اشعار شابی در مجلاتی مثل «آپولو»، «الفکر» و هفته نامه ها و ماهنامه های جهان عرب بویژه مصر منتشر می شد.
شابی همچنین کتاب های مختلفی را به چاپ رساند که از مهم ترین آنها می توان به مجموعه «اغانی الحیاه» و تحقیقی با عنوان «الخیال الشعری عند العرب» اشاره کرد.
او همچنین نامه های خود را با عنوان «رسائل» وهمچنین یادداشت های روزانه خود را با نام «یومیات» منتشر کرد. او همچنین در زمانه استعمار می زیسته است و به همین دلیل در آثار او به وفور مضمون مبارزه به چشم می خورد.
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.
خلاصه قسمت اول سریال افسانه جومونگ
این داستان مربوطه 108 سال قبل از میلاد مسیح میشه . در اون زمان کشور چین با امپراطوری هان کشور خیلی قوی ای نسبت به کره بوده و با کشف فولاد با مقاومت بالا و به کار بردن اون در سلاحها و زره هاشون توان جنگی افرادشون را بالا بردن . قوم گوجوسیون به دستور امپراطورشون به جنگ با این قوم میرند که طی چند نبرد شکست میخورند
بعد از این مبارزات قوم هان چند گروه در سرزمین گوجوسیون تشکیل میدن یکی از این گروه ها هیون تو گون هستند که بیشتر به موضوع داستان مربوط میشند .در واقع هیون تو ها کره ایهایی هستند که برای امپراطور چین کار می کنند. قوم گوجوسیون هم از سرزمین خودشون آواره و پناهنده سرزمینهای دیگه میشند و در این میان مبارزان پیدا میشند که در برابر این قوم می جنگنند .یکی از این افراد که در برابر امپراطور چین ایستاده و بدجور موی دماغشون شده هه موسو که داری مهارتهای رزمی فوق العادیه .هئ موسو با گوموا پسر شاه و ولیعهد بویو کار میکنه و این دو رابطه بسیار صمیمی با هم دارند و با هم تشکیل ارتش دامول را دادن و پناهندگانی که به دست قوم هان گرفتار میشند را نجات میدن و پادشاه بویو هم برای وسعت دادن به کشورش با آغوش باز پدیرا اونهاست
در راستای این مبارزات هی موسو با گیوموا افرادشون را میبرند به شهر هیون تو و در اونجا به مناسب ورود فرستاده امپراطور چین مراسم دوئل برگزار میشه و برای کشتن فرماندار هیون تو هموسو با گیوموا تصمیم میگیرن در این مبارزات شرکت کنند . قوم هیون تو چون کشور نیستن شاه ندارند و به جای اون یک فرماندار دارند که از طرف امپراطوری چین در چانگ ان تعیین میشه و هم فرماندر و بسیاری از افرادشون کره ایهایی هستن که به گروگان گرفته شدم وبرای امپراطوری چین کار میکنند
گیوم وا که ولیعهد(جانشین و تنها پسر شاه) بویو اول در مبارزه شرکت میکنه و فقط با یک چشم پوش که زده هیچ کس اونو نمی شناسه و همه را شکست میده و فرماندار هیون تو که از مبارزه خوشش اومده شمشیر امپراطوری را میخواد به گیوموا بده که هئ موسو میاید اونجا میگه صبر کنید ببنیم استاد شمشیر زنی تازه وارد شده اگه این طرف راست میگه باید با من مبارزه کنه و گوما دعوا زرگری را راه میندازه و میگه بزارید برم باباشو در بیارم
مبارزه سوری شروع میشه و در حین مبارزه هی موسو سر نیزه گیوموا را میشکنه و میپره و باپا میفرسته سمت فرماندار که سر نیزه میره توی سینه فرستاده و همین موقعه افراد هه موسو هم از بین جمعیت بیرون میاند و حمله شروع میشه
و در این بین آواراگان که زندانی شدن هم آزاد میکنند
اون طرف در میدان سربازها فرماندار را محاصر میکنند و گیوموا با شمشیر میره سراغشون و هموسو با تیر کمان کار رو پیش میگیره که توی این کار تخصص فوقالعاده و بالایی داره
هی موسو تیر را روی فرماندار نشونه میره که یکی از افراد هیون تو میاد هه موسو را بزنه و گیوموا میاد جلوی طرفو بگیره و میزنه زیر دست هی موسو و تیر خطا میره و دست گیوموا هم زخمی بر میداره
در همین حالا هم سربازهای کمکی وارد شهر میشند و هی موسو هم شیپور عقب نشینی را میزنه و فرار میکنند
در بین راه متوجه میشند که دست گیوموا سمی شده و هی موسو هم گیوموا میبره به مقرر دالمو و زهر دست گوموا را بدون بی حسی در میاره
در بویو هم شاه (یکی از بازرسان کل در امپراطور دریا) از اتفاقات افتاده و کار هموسو خوشحاله و به فرمانده ارتش میگه باید تمامی امکانات را برای پناهنده گان فراهم کنیم چون اونها باعث بزرگتر شدن قلمرومون میشند و اونها باید در ارتش به کار ببریم در همین حال نخست وزیر بو دوک بول (بازیگر ارباب جو در امپراطور دریا) که از چانگ آن (پایتخت چین) برگشته میاید اونجا و میگه باید همین الان کمک به آوارگان را متوقف کنیم
نخست وزیر بو از نتایج سفرش میگه و میگه اون فرستاده که به درک فرستادیم مورد علاقه امپراطور هان بوده و امپراطور به شدت خواستار دستگیری پناهندگان و هموسوهه و زره پوشان جدید خودشون را به هیون تو فرستان تا در این راه بهشون کمک کنند . اسلحه و زره ، زره پوشان از آلیاژ مقاومه و سلاحهای ما توان نفوذ ذر اونها نداره باید کمک به بقیه پناهدن ها متوقف کنیم تا هانیها بابامون در نیوردن همین موقعه خبر میرسه که کاهن اعزام درخواست ملاقات فوری با شاه را داره
در راه هم گیوموا که رفتن به هیوتو تو را سفر تفریحی عنوان کرده بود باباشو میبینه و میگه من از روی اسب افتادم و زخمی شدم برای همین زود برگشتم باباش هم میگه ما را باش که آینده کشور و حکومتمون به کی میخوایم بدیم
شاه به قصر پیشگویی میره و این خانم هم یو میول کاهن ارشد قصره و با این نوع لباس کانون سانسورهای سکانسهای زوم دار میشه (حدف سکانس بماند) و به شاه میگه در مشاهدت روحانیش دیده که یک پرنده سه پا برای چند لحظه بروی خورشید بویو ظاهر شده و اگه این پرنده دو تا پا داشت میشه گفت که شازده جانشین شما میشه و لی پای سوم ممکنه نشونده این باشه که شخص سومی هم میخواد جاتون را بگیره و با این جمله موجی از ترس و اضطراب در همه برای نجات آینده بویو ایجاد میکنه
در مقرر دالمو هم هئ موسو به افرادش در مورد حمله به نیروهای پشتیبانی هیون تو و تلاش برای آزاد کردن آوارگان میگه و میگه باید اونها را بیاریم پیش خودمون تا باهامون کار کنند که خبر میرسه فرماندار هان جلسه ای برای سران تمام قبایل گذاشته و قرار در اون جلسه در مورد دستگیری ما حرف بزنند که هئ موسو یکی میفرسته تا از جلسه براش خبر بیاره
شاه هم برای شرکت در جلسه راه میوفته و شازده که غیرتی شده میره جلوشو میگیره و میگه بزارید من به جای شما برم .مگه فرماندار کیه که شما به دیدنش برید بزارید من برم تا حساب کار دست فرماندار و امپراطورش بیاد ما از چی اونها باید بترسیم
شازده و نخست وزیر به سمت هیون تو میرند که دم در یوه وا دختر رییس قبیلههابیک را میبینند و شازده که خودش زن و بچه داره دل شیفته کمالات خانم میشه
در شهر هم گیوموا یانگ جانگ رفیق دوران کودکیش که شاهزاده قوم گایما بوده را توی لباس گارد سلطنتی هان میبنه و همدیگه را در آغوش میگیرند و به نخست وزیر میگه اون وقتی قوم هان به قبیله شون حمله کرد برده شد و ببین چه قدر پیشرفت کرده
یانگ جانگ بعداً فرماندار هیون تو میشه و میشه گفت از بین بازیگرهای کره ای بهتر از همه شون چینی را روان صحبت میکنه
در جلسه هم فرماندار که دل پری از هئ موسو و آبرو رفته اش پیش امپراطور داره به همه میگه امپراطور تشنه به خونه هئ موسو شده و وای به حال کسی که به هی موسو و پناهندگان کمک کنه اون موقعه با من طرفه ولی هر کی کمک کنه پیش امپراطور پاداش داره
فرماندار برای این که قدرت زره پوشان خودشو به همه نشون بده همه را میبره میدون مبارزه و آوارگان بدبختو میندازه جلوی زره پوشان و با اطمینان خاطر میگه شما یکی از این سوار نظامها را بندازین پایین تا من همه تون را آزاد کنم ولی خوب شمشیرهایی که بهشون میدند توی زره سوار نظامها که حتی اسبهاشون هم زره دارند نمیره و فرماندار دستور کشتن همه شون را میده و به بقیه میگه اینها قراره برند دنیال هئ موسو و پناهندگان که گیوموا ترس وجودشو میگره
در هنگام کشتار هیچ کس جرات اعتراض نداره و نخست وزیر هم جلوی گیوموا را میگیره و فقط یوهواه که بلند میشه و چند تا تیکه بار فرماندار و امپراطور میکنه که به جرم توهین به امپراطور بازداشت میشه
گیوموا به یانگ جانگ میگه تو خودت یه زمانی دشمن هان بودی با هاشون می جنگیدی حال میخواهی هئ موسو را دستگیر کنی یانگ جانگ هم میگه جوش نزن گذشته ها گذشته اگه اونو دستگیر کردیم تو را نمیفروشم من به زودی قدرت میگیرم و وقتی شاه شدی کمکت میکنم گیوموا هم میگه لازم نکرده من برای هان کاری نمیکنم .اما الان ازت میخواد اون دختر را که زندانی شده آزادش کنی
یوهوا با وساطت یانگ جانگ آزاد میشه و از گیوموا تشکر میکنه که شازده میگه اینجا برات خطرناکه بیا من برسونمت که یوهوا میگه من خودم نفرات دارم و نیاز به کمک نیست
خبر قتل عام آواره ها و صدور بیاینه امپراطور هان در مورد هئ موسو بهش داده میشه و میگند ممکنه بویو دیگه از ما حمایت نکنه که هی موسو میگه منو گیوموا از این حرفها نداریم زودتر بهش خبر بدین یک ارتش از اونجا برامون بفرسته و همه آماده جنگ بشین
گیوموا هم خودش شخصاً بر کار ساختن شمشیر نظارت میکنه و شمشیر ساخته شده را برای هی موسو میفرسته و نخست وزیر هم چند روز رفته توی نخ شازده و کارهاش
شاه از نگرانیش در مورد بی محل به پناهندها میگه و وزیر بو هم میگه باید به فکر آینده بود اون پرنده سه پا ممکنه نوید ظهور یه قهرمان باشه و مردم اون قهرمان را دوست داشته باشن و این قهرمان هئ موسوئه و ممکنه آوارگانی که اینجا پناهنده شدن هم ازش حمایت کنند و اینقدر میگه تا شاه را متقاعد میکنه که هئ موسو این کارها را برای شاه شدن میکنه و باید از شرش خلاص شیم .گیوموا هم پشت در این چیزها میشنوه
وزیر بو چاقویی در میاره و پرت میکنه سمت گیوموا که پشت در میخوره بهش ولی سریع از اونجا جیم میزنه تا لو نره و سربازها همه جای قصرو میگردن
گیوموا هم میاد بیرون میزنه کوچه علی چپ و میگه چه خبره که زنش بانو وونهو (بازیگر بانو چویی) و پسر اولش تسویا (یا همون که همه میگند داسو) میاید اونجا و زنش میگه بیا بچهتو آروم کن که گیوموا میگه باید برم کار دارم
گیوموا بیرون قصر یکیو مامور میکنه و بهش میگه برو به هی موسو بگو عملیاتو چند روز بندازه عقب و قایم شه تا خودم بیام پیشش .همین موقع هم وزیر بو میاید اونجا و یک چاق پرت میکنه تو کمر طرف . شازده کفری میشه و شمشیرو میزاره روی گردن وزیر بو میگه تو چند روز از جون من چی میخواهی رفتی توی نخمون این بابا رو چرا کشتی وزیر بو هم میگه امشب فهمیدم که یه ارتش مخفی بردی بیرون از قصر و زیر نظرت داشتم امروز هم نزدیک بود بکشمت من از مرگ نمیترسم فقط داشتم به شما و باباتو آینده بویو کمک میکردم
شاه هم وقتی جریانو میفهمه با شمشیر خطی میندازه روی شکم شازده و میگه تو بیخود کردی میخواهی به اون کمک کنی ما نمیتونیم با هان بجنگیم وزیر بو در مورد قدرت زره پوشان و نیروهای هان میگه که گیوموا میگه مگه اونها چی دارند ما میتونیم بقیه قبایلو با هم متحد کنیم هئ موسو این کارو میکنه چه تضمینی هست هانها به صلح پایبند باشند شاه میگه هی موسو ممکنه به ما خیانت کنه که گیوموا میگه من میگم اون این کارو نمیکنه هی موسو هم نژاد ماست من با جونم تضمین میدم شاه هم فشارش میره و بالا میگه بدبختی ما را ببینید که پسر و ولیعهد ما برای مسائل پیش پا افتاده زندگیشو میده و بیماری شاه دوباره عود میکنه .گیوموا هم خودش شبانه میره تا جلوی هئ موسو را بگیره
از اونطرف هئ موسو و نفراتش بی خبر از تله هیون تو با افرادش کیمن میگیرند تا بهشون حمله کنند و گیوموا هم تازه میرسه مقرر دالمو که میبینه دیر رسیده و هئ موسو رفته
افراد هی موسو حمله را شروع میکنند و غافل از اینکه زره پوشها در کیمن اونها نشستن
در همین موقع زره پوشان هم بهشون حمله میکنن و هی موسو با تیر به یکیشون میزنه که تیر به زره طرف میخوره و کمونه میکنه میوفته زمین و با شمشیر میره به جنگشون که میبنیه شمشیر هم توی زره شون نمیره و میشکنه تا حساب کار دستش بیاد
و بالاخره با نیزه خود هانیها چند نفرشون را میکشه ولی تعداد اونها زیاده و افرادش درو میشند و دستور عقب نشینی میده که در این بین یکی از زره پوشها نیزه ای سمت هئ موسو پرت میکنه که میخوره به کتفشو پرت میشه توی روخونه
زره پوشها هم تمام مسیر رودخونه را دنبال هی موسو میگیرند که پیدا نمیکنند و هی موسو فقط خودشو به یه چوب میرسونه و بی هوش میشه
در مقرر دالمو هم گیوموا میگه اون نمرده من تا جنازشو نبینم باورم نمیشه برید تمام روستاهی اطراف رودخونه را بگردین و جستجو شروع میشه
اما بشنوید از یوهوا که باباش قراره اون به پسر رییس یکی از قبایل بده و یوهوا هم از این موضوع ناراحته و رفته افق نگاری که خدمتکارش میگه بی خیال شازده شو اون زن و بچه داره مگه اینکه زن دومش بشی
همین موقع هم بدن هی موسو به اونجا میرسه که یوهوا اون میبینه و نجاتش میده و میبردش به کلبه بیرون شهر و براش دارو درست میکنه
همین موقع باباش که بازگیر نقش وزیر دو در یانگومه میاید اونجا میگه دارو چرا درست میکنی و یوهوا هم برای اینکه باباش موضوع را نفهمه یه فیلمی در میاره که من از دست ازدواج حالم خوب نیست و دارم دارو درست میکنم که باباش میگه بیخود دوای این خل بازیهایت اینه که زودتر شوهرت بدم ما بابت این کار نمک زیادی بدست بیارم خودتو برای عروسی آماده کن
یوهوا که از هئ موسو خوشش اومده میخواد اونو به باباش نشون بده و در همین راستا به خوبی ازش مراقبت می کنه تا حال خوب میشه و به هوش میاد و یوهوا که انگار دنیا را بهش دادن
یوهوا هم به هئ موسو میگه خوب اگه میخواهی جبران کنی باید بیایی پیش بابام و بگی میخواهی با من ازدواج کنی تا شر اون داماد که مثل خوکه کم شه کافی به بابام بگی چند کیسه نمک میاری تا کار تمام شه بعدش که شر اون طرف کم شد میتونی بری من از اون خیلی بدم میاد مثل خوکه ولی اگه هئ موسو بود حتی کور هم بود زود باهاش ازدواج می کردم هئ موسو میگه نباید از روی ظاهر آدمها قضاوت کنید این هئ موسو هم آدم خطرناکیه در موردش فکر هم نکنید
هئ موسو که زیر دین مونده قبول میکنه و زیر دست بابای یوهوا متوجه گردش یوهوا با هئ موسو میشه و میفهمه که کتف یارو زخمیه
بابای یوهوا به افرادش میگه تمام کالاهایی که میفروشیم و پول کارگرها و حمل و نقل را نمک میگیرید و به زیر دستش میگه نمیخوام یوهوا را به خاطر نمک شوهر بدم ولی چیزی بهش نگید و زیر دست هم میگه نگران نباشید چند روز دیگه یکی میاید و دختروتون را میگیره . در همین حال زره پوشان که دنبال هئ موسو میگرند از اونجا رد میشند
یوهوا هم مجازات را به تنش میخره و میره به باباش جریانو بگه که میبینیه زره پوشها اومدن اونجا . رییس زره پوشها میگه هئ موسو کتفش زخمی شده اگه پیداش کردین به ما خبر بدین وای به حالتون اگه مخفیش کنید خونه هاتون روی سر همه تون خراب میکنم . بابا یوهوا میگه باشه بابا اگه دیدیمش خبر میدیم و یوهوا به اون غریبه مشکوک میشه
زیر دسته قضیه هئ موسو به بابای یوهوا میگه و بابای یوهوا میگه بردار افراد بریم دستگیرش کنیم که زیر دسته میگه اگه اون هئ موسو باشه تمام افراد را جمع کنیم حریفش نمیشیم بهتره بریم خبر بدیم چون اگه اون از دست ما فرار کنه بابامون را در میارن .بابای یوهوا بر خلاف میلش و ترس از نابودی قبیله قبول میکنه
یوهوا هم با توپ پر میره سراغ هئ موسو میگه تو دروغ گفتی تو اسمت هئ موسوه چرا به من نگفتی الان سواره نطام هان اومده بودن دنبال تو میگشتن گفتن که اگه تو را اینجا پیدا کنند همه را می کشن که هی موسو میگه کی گفته هئ موسو هستم اسم من لی گن سونگه و داشتم از رودخونه رد میشدم افتادم توی آب وزخمی شدم و یوهوا متقاعد میشه و میره
هی موسو از اتاق میاید بیرون که صحبتهای یوهوا میشنه که میگه کاش اون مرده هئ موسو بود تا به آرزوم میرسیدم من خیلی دلم میخواست با اون باشم
بابای یوهوا هم زره پوشان را میاره اونجا و جای هئ موسو را نشونشون میده
ولی هئ موسو که خطرو احساس کرده و برای نجات قبلیه هابیک از اونجا فرار کرده
قسمت دوم : خیانت بویو
رییس زره پوشان در مورد هئ موسو میپرسه که یوهوا چیزهایی میگه و رییسه هم وقتی مطمئن میشه طرف هئ موسو بود اول بابای یوهوا را میکشه و بعدا دستور سر به نیست کردن تمام قبیله را میده






و تنها یوهوا زنده میمونه که اونهم دستگیر میکنن و باخودشون به هیون تو میبرن تا اونجا اعدام بشه
فردا گوموا و افرادش در تلاش برای پیدا کردن هئ موسو به اونجا میرسند که میبینند زره پوشان تمام قبیله هابیک را به خاطر پناه دادن به هئ موسو کشتن

هئ موسو هم در حال استراحت و آب خوردنه که قبیله کهرویو از کشور جولبون از اونجا رد میشند و رییسشون یون تابال میاید آب بخوره که هئ موسو را میبینه وقتی میفهمه پناهنده است بهش میگه ما امشب اینجا میمونیم بیا مهمون من باش


یون تابال از پناهندها استقبال خوبی میکنه و هئ موسو را به صرف نهار به چادر خودش دعوت میکنه.زن یون تابال هم همراهش و بارداره و یون تابال که خیلی دلش پسر میخواد اینبار خیلی به زنش میرسه هئ موسو هم خودشو لی گن سو معرفی میکنه و زن یون تابال حرفو به قبیله هابیک میکشونه و هئ موسو هم تا جریانو میفهمه شوک میگیردش و پی گیر موضوع میشه که یون تابال شصتش خبر داره میشه طرف هئ موسوست که اینطور جا خورده


یوهوا هم با این وضع و دست بسته به سمت هیون تو برده میشه


هئ موسو هم که عذاب وجدان گرفته میزنه افق نگاری و یاد حرفهای عشقولانه یوهوا میوفته

از شانس خوب یوهوا گوموا هم اون حوالی حضور داره و یوهوا را تو اون وضع میبینه و تصمیم میگیره آزادش کنه البته بیشتر واسه دل خودش

شب گوموا و افرادش طی یه عملیات غافلگیری یوهوا را آزاد می کنند و گوموا و یوهوا هم دو ترک روی یه اسب فرار میکنند



هی موسو هم برای دیدن وضعیت یوهوا تصمیم میگیره به هیون تو بره و از فرصت استفاده میکنه و یون تابال هم قبول میکنه که همراهشون بیاد

گوموا هم یوهوا را می بره به مقرر دالمو تا اینکه به هوش میاید و بعد از ابزار همداری از زیر زبون یوهوا میکشه بیرونه که هئ موسو زنده است و به افرادش میگه جستجو را ادامه بدین


در حین سفر زن یون تابال در حال فراق شدنه و یون تابال به رییس جیا میگه بیا شرط ببندیم من که میگم پسره تو بگو دختره و رییس جیا درمورد همراه بردن هئ موسو می پرسه که یون تابال میگه این بابا الان برای من طلاست می برمش هیون تو میدمش فرماندار اون وقت هر چی بخوام بهم میدن تو فعلاً صداش را در نیار تا بهت بگم


در همین حال خبر میرسه که دزدها به کاروان حمله کردن و در این بین هئ موسو هم دستی به شمشیر میبره و همه دزدها را ردیف میکنه و یون تابال دیگه مطمئن میشه طرف خودشه


و اینطور به استقبال هئ موسو میره و اون مسئول ماموران امنیتی گروه میکنه

بچه یون تابال به دنیا میاد و خدمتکار زنش این خبرو میده یون تابال که فکر میکنه پسر خوشحال میشه

ولی وقتی میفهمه بچه دختره قیافه اش اینطور میشه و میره پیش زنشش ولی اون دلداری میده و میگه دختر هم خوبه چشه مگه اسمشو میزارم سوسیونو

کاروان به هیون تو میرسه و هی موسو بودن اینکه شناخته بشه وارد هیون تو میشه( یار در کوزه و ما گرد جهان می گردیم)

یون تابال با وجود خدمت هئ موسو بهش باز میخواد بره اونو بفروشه و پولی به جیب بزنه

و میره پیش فرماندار هیون تو کالاهاشو آب میکنه و میخواد هئ موسو هم بفروشه که غذاب وجدان میگیره و فرماندار را می پیچونه

و بر میگرده به محل اقامتش و به هئ موسو میگه نشد بفروشمت با این کار دیشبت ما را نمک گیر کردی و همه جریانو بهش میگه و میگه لطفاً از پیش ما برو تا همون بلا هابیک سرمون نیومده برو یه جا دیگه برای آزادی یوهوا نقشه بریز و بزار ما زندگیمون بکنیم

در همین حال گروه سواره نظام دست خالی وارد هیون تو میشند و همه دنبال یوهوا میگردن که میفهمند سر کار رفتن
یون تابال برای هئ موسو آمار میگیره و زره پوشها هم برای اینکه خودشون تبرئه کنند همه جا میگند یوهوا تو راه کشته شده و از این حرفها

اما یوهوا به قصر برده شده

یومی یول هم شازده را صدا میزنه و بهش میگه خوب یوهوا توی قصر چه میکنه خطری برامون نداشته باشه که گوموا میگه اون به خاطر هئ موسو پدر و قبیله شو از دست داده الان هم تحت حمایت بویو قرار داره یومیول هم میگه ای شیطون این زیر نظر بویه بوده یا خود شازده پسر همچین دستوری دادن بگو ببینم عاشقش شدی که گوموا میگه اره که شدم ما تا اومدیم کسی بشیم این زنو بهمون انداختن و تا خواستیم حرفی بزنیم بابام نذاشت من اصلاً این زنمو دوست ندارم حالا که یکی پیدا شده چرا پا جلو نزارم که یومیول هم میگه چیزیکه من میخواهم بگم به آینده بویو ربطه داره و اون اینه که نباید یوهوا را پیش خودت نگهداری طاحه اش برای ما نحسه دکش کن

گوموا هم پیش خودش میگه این یومیول چی میدونه از عاشقی اگه اون چیزی بلد بود پیش گویی کنه الان وضعمون این نبود مرض داشتم یوهوا را آزاد کنم حالا بزارم بره که بهش خبر میرسه هئ موسو برگشته

گوموا هم سریع خودشو میرسونه به مقرر دالمو و تا هئ موسو رو میبینه همدیگه را در آغوش می گیرند


هئ موسو میگه کسانی که منو نجات دادن رفتن اون دنیا که گوموا میگه راست میگی ما باید انتقامشون را بگیریم من با بابام حرف زدم قرار همه قبایلو متحد کنیم و بریم جنگ هانها و باباشون در بیاریم الان هم بلند شو بریم قصر بابام میخواد ببیندت داره رویامون به حقیقت می پیونده

هئ موسو به قصر میره و شاه هم همه را بیرون میکنه و میگه خوب جناب ژنرال بگو ببینم ما توی این جنگ موفق میشم که خودمون را درگیر کنیم هئ موسو میگه چرا نشیم کار هانیها تبلیغاته اونها بینشون تفرقه افتاده و گرفتار جنگ داخلی شدن و نیروهاشون را نیاز دارن من میتونم تمام قبایل با هم متحد کنم اونها از مرگ میترسند ولی من و افراد هم تا پای جون می جنگیم .شاه که روحیه هئ موسو را میبینه ذوق میکنه و میگه من دنبال همچین کسی میگشتم .پس میریم جنگ

هئ موسو هم نتیجه کار را میگه و گیوموا هم خوشحال میشه و وزیر بو هم اون گوشه متوجه میشه جدا کردن هئ موسو از بویو با وجود شازده چقدر مشکله

گوموا هم به این مناسبت می خواد هئ موسو را سوپرایز کنه و میبردش پیش یوهوا هئ موسو هم بایت اتفاقات افتاده معذرت میخواد ولی یوهوا تحویل درستی نمی گیردش و میگه من از دست تو ناراحت نیستم فقط باید انتقامن بابا و قبیله مو بگیری و هئ موسو هم برای جنگ ، بیشتر مصمم میشه و گوموا هم خوشحاله که یوهوا هئ موسو را تحویل نگرفت


و تمرینات برای رسمیت بیشتر با حضور سربازهای ارتش در مقرر دالمو پی گیری میشه

اون طرف زن شازده ملکه وونهو هم که نگران از دست دادن شوهرشه دادشو که از وزیران قصر میفرسته تا آمار یوهوا را بگیره و براش خبر میاره که بله قرار زیر شلوار شازده دو تا شه

ملکه هم برای اینکه بفهمه حرف حساب یوهوا چیه اون صدا میزنه و اول از در همدری میره جلو و بعدش برای اینکه رسوایی برای شوهرش پیش نیاید میگه بیایم خودم مراسم صیغه ات با گوموا را بر گزار کنم تو که جایی نداری که یوهوا میگه نه من دلم میخواد برم به ارودگاه دالمو به هی مو سو کمک کنم

گوموا در مورد اوضاع جنگ به شاه میگه و میگه اکثر قبایل به خاطر هئ موسو دارند به ما ملحق میشند و بقیه هم برامون سلاح میفرستن و همین روزهاست که بریم پوز هانیها را بزنیم و نخست وزیر هم چپ چپ نظاره گر اوضاع و آینده بویوه

گوموا هم میره سراغ یوهوا که میبنه رفته ارودگاه و میخواد داد و بیدا راه بندازه که زنش میاید و با چهره معصوم فرا فکنی میکنه و میگه من فرستادمش البته خیلی اصرار کردم نره ولی خوب رفت تازه اون هئ موسو را دوست داره ندیدی به خاطر اون بابا ، پدر و تمام و قبیله شو به کشتن داد هئ موسو هم زندگیوش به اون مدیونه مجبوره ازش مراقبت کنه ناراحت چی هستی که گوموا با پوز کش اومده از اونجا میره

در مقرر دالمو هم تمرینات پی گیری میشه یوهوا هم مشغول به کار میشه که هئ موسو هم متوجه سخت کوشیه یوهوا میشه


و موقعه آب اوردن از رودخونه هم هئ موسو میره اونجا میگه بده اون سطلها مگه مردم نداریم اینجا


و در هنگام گذشتن از این فضای زیبا و دلنشین هئ موسو میگه بیا استراحت کنیم و بهش میگه نکن این کارها من میبنم خودم هم عذاب میکشم که یوهوا میگه اشکال نداره من هم میخواهم به شما در گرفتن انتقام خون پدرم کمک کنم .من از بچه گی اسم تو را شنیده بودم و دلم میخواست تو را ببینم و الان هم از کارم پشیمون نیستم و دوباره هم بشه همین کارو میکنم


و برای اینکه سه نشه به جایی اینکه بره پیش زنش میره پیش یومیول و میگه من دلم میخواد درد دل بکنم و یومی یول هم بار اولش نیست هم میگه مشروب بیارید

گوموا هم پیاله پیاله میره بالا و میگه خیالت راحت شد یوهوا از دستم پرید و آیند بویو هم تضمین شد .من به خاطر هئ موسو بی خیال اون شدم ولی اگه کسی به غیر هئ موسو بود باباشو در میوردم اما من به خاطر هئ موسو و شکست هان حاضرم جونم هم برای اون بدم یوهوا که چیزی نیست تازه هی موسو هم سر و سامان میگیره فردا گوموا با افرادش پیش سران قبایل مختلف میرند و از برنامه بویو برای جنگ میگند

در مقرر دالمو هم یوهوا داره برای مبارزه فردا تیر درست میکنه که هئ موسو میاید اونجا میگه ول کن بابا دیر وقته که یوهوا میگه من در این راه اصلاً احساس خستگی نمیکنم

هئ موسو هم دلو به دریا میزنه و حلقه میکنه توی دست یوهوا میگه و میگه فعلاً اینو داشته باش تا بعد از جنگ که پیروز شدیم اگه اجازه بدی رسماً با هم زندگی کنیم و از این حرفها

اون طرف کاسهای داغتر از آش برای نجات بویو جلسه میگیرند و یومیول میگه من خیلی نگران آیندم هئ موسو به ما خیانت میکنه و از این حرفها وزیر بو میگه ما چه کار کنیم ندیدی شاه با چه شوقی دستور جنگ را داده که یومیول میکنه باید از شر هئ موسو خالص شیم بریم روی مخ شاه کار کنیم

و بلند میکند میرند پیش شاه و می گند بابا این هئ موسو داره سواری میگیره شما نشنیدی که شازده چی گفت تمام قبایل به خاطره هئ موسو به ما کمک کردن اون قبایل زیر نظر شما نیستند و اگه دولت هان در گوجوسیون شکست خورد توی اونجا کشور میزند و انوقته که موضعش عوض بشه ما بدبخت میشم و اگه من دروغ گفتم این شمشیر گردنمو بزنید و از این حرفها و ایتقدر میگند تا مخ شاه را میزند. و برای هئ موسو توطئه می چینند . و سعی میشه که گوموا از این اتقافات هیچ بویی نبره


در این راستا به هئ موسو خبر میدند که ارتش هان یک گروه بزرگ از آواره ها را دستگیر کرده و داره به هیون تو میبره

هئ موسو تقاضای یه ارتش از گوموا میگنه و گوموا میگه ما داریم میریم به جنگ این کار لازمه که هی مو سو میگه این کار برای آینده سود داره و گوموا میگه خوب پس من گروه را رهبری میکنم

گیوموا به باباش قضیه را میگه و باباش که که میبینه ممکنه نقشه خراب شه و پسرش گیر بیوفته و بویو نابود شه مونده که چه بگه که وزیر بو هم قضیه جمع میکنه و میگه به دو شرط میتونید برید یکی اینکه اگه دشمن قوی بود سریع گرد کنید و بر گردین و دوم اینکه زمان حرکت را از یومیول برسید گو
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
وليعهد يا همون شازده كه بانو يوهوا را از محل اعدام هه موسو نجات داد اونو به قصر مي ياره و در حالي كه اون بانو گوشه گير شده بهش نيگا مي كنه و مرتب حرف هايي كه زده(من از هه موسو باردارم) تو ذهنش عبور مي كنه

به شازده خبر مي دن كه هه موسو را به قوم هان مي برن تا در موردش تصميم نهايي گرفته بشه
شازده پيش شاه مي ياد تا اجازه بگيره با سپاهش به كمك هه مو سو بره ولي شاه جلوگيري مي كنه
وزير كه حالا ديگه همه مي دونيم چه طينت خبيثي داره به شازده مي گه كه تو نبايد به كمك هه مو سو بري چرا كه كسي كه اونو به دام انداخت بابات بود شازده خونش جوش مي ياد و تنهايي به كمك هه موسو مي ره
هه موسو در حال انتقال به قوم هان براي مجازاته كه .....

شازده مي رسه و اونو فراري ميده
هه مو سو چشم نداره كه ببينه چي كار كنه ولي شازده اونو سوار اسبي مي كنه و فراري مي ده ولي تا به لب دره اي مي رسه كه ديگه اسبش جلو نمي ره سربازا بهش حمله مي كنن
چند تير به هه مو سو مي زنن واون از اسب بر روي .....
شازده مي بينه كه هه مو را از بالاي دره به دريا مي ندازن و به زندگي هه موسو پايان مي دن
هه موسو به قعر دريا مي ره و قهرماني كه تا حالا فقط به فكر آزادي مردم بود غروب مي كنه
در همين حين بانو يوهوا در حال فارغ شدنه
با كشته شدن هه مو سو پرنده 3 پا پرواز مي كنه
ولي پروازش با قدرت نگراني كاهن را چند برابر مي كنه
از طرفي شاه در حال گذراندن آخرين لحظات عمرشه
كاهن پيش وزير مي ياد و مي گه مطمئني هه موسو مرده؟؟؟ چون پرنده رفت ولي ببا قدرت رفت اين يعني تا وقتي هه موسو زنده است ممكنه دوباره پرنده برگرده
شازده به اتاق بانو يوهوا مي ياد و بچه اش كه پسره را به آغوش مي كشه و مي گه بزار حالا كه هه موسو مرده من اينو بزرگ كنم
ولي اون مي گه من مي خام اونو با تفكرات هه موسو بزرگ كنم و وقتي بزرگشد بهش بگم پسر چه قهرماني بوده و.....
شازده پيش شاه مي ياد و مي گه بانو يوهوا بچه پسري به دنيا آورده كه از هه موسو است و من مي خام اونو بزرگ كنم به جبران كاري كه تو كردي و پدرش را به كام مرگ فرستادي
به همين دليل پيش وزير هم مي ياد و مي گه اون بچه از منه كه بانو متولد كرده و چون حال پدر وخيمه حالا قصر را ترك مي كنه و وقتي اوضاع رله شد دوباره به قصر مي ياد(ظاهرا در قصري كه داره شاهش ميميره نبايد تازه زا باشه )
وزير شك مي كنه كه نكنه اون بچه مال هه مو سو باشه و اينكه پرنده با قدرت رفت معنيش همين باشه و فردا كه بزرگ مي شه و تو قصر به عنوان يك پرنس رشد مي كنه برامون شر بشه
به همين دليل پيش رييس گارد مي ياد و جريانو به اون مي گه كه اونم مي گه پس بايد مادر و بچه را بكشيم...
شازده جريانو كه به زنش مي گه اون حسابي خاله زنك بازي در مي ياره كه تو چرا به من نگفتي و از اون بچه درست كردي؟؟؟ چرا به من بي احترامي كردي من از اون بدم مي ياد و......
رييس گارد براي كشتن بانو يوهوا و بچه اش مي ياد كه مي بينه اونا نيستن
بانو بچه به بقل به جنگل فرار مي كنه تا به شهر هيون تو گون بره
شازده براي ديدن بانو مي ياد كه مي بينه خادمش را كشتن و خودش و بچه اش هم كه نيستن
بانو در راه فرار به عده اي ببر مي خوره كه توسط دشمن دستگير شدن كه اونا بهش مي گن سريع فرار كن تا سربازا نديدنت
ولي سربازا اونو مي بينن و تا مي ره فرار كنه مي يان تا بكشنش ولي همون رييس گارد اونا را مي كشه و بانو نجات پيدا مي كنه
بانو اول اظهار بي اطلاعي مي كنه كه يعني من تو را نشناختم ولي وقتي اون به اسم صداش مي كنه م فهمه كه مال قصره و رييس گاردد بهش مي گه چون تو زن هه موسو يي و اينم بچش هست بايد بميرين و جريانو براش مي گه كه خود شاه عامل مرگ هه موسو شده و اون مي پرسه كه آيا شازده هم چيزي از اين قضيه مي دونه كه رييس مي گه نه اون اصلا چيزي نمي دونه
شمشيرو بالا مي ياره تا اونا را بكشه كه صاعقه اي مي ياد و رييس گارد را به هلاكت مي رسونه
شازده و سربازاش همچنان به دنبال بانو و بچه مي گردن
اينم كوچولوي بانو يوهوا كه تا حالا جونش در امون مونده
بانو تصميم مي گيره به حرف شازده گوش بده و به قصر بر مي گرده كه سربازا جلوشو مي گيرن و اون مي گه اين بچه شاهه و اونا راهش مي دن تو قصر
بچه رو تحويل شازده مي ده و مي گه من با حرفت موافقم اسمش را جومانگ گذاشتم مواظبش باش و با انديشه هاي پدرش بزرگش كن
سريال در 20 سال بعد وقتي كه جومانگ 20 ساله هست و حالا يك پرنسه و مادرش هم صيغه ي حكومتيه و شازده هم با مرگ پاپيش شاه مملكته و تونسته قلمروي قومشونو توصعه بده و حالا هم براي انجام جنگي به خارج قصر اومدن پيگيري مي شه.
در اين تصوير جومانگ را با پسران اون يكي زن شاه مي بينين كه براي اداي احترام به پدرشون كه به جنگ اومده اومدن به محل جنگ
پدر به اونا خوش آمد می گه و از داشتن پسرهای شجاعی مثل اونا به خود می باله چیزی که جلب توجه میی کنه توجه زیاد از حد شاه به جومانگ و اینکه با توجه به اینکه اون دو پسر پسرهای اصلی شاه و از ملکه هستن ولی جومانگ از زن صیغه ای شاه هست ولی شاه اول سراغ مادر جوماگ را میگیره که خون اون پسرها به جوش می یاد و عصبی می شن.
کاهن بزرگ مشغول دعا و اجرای مراسم برای پیروزی شاهه
همون طوری که گفتم جومانگ خیلی چشم چرونه از بیرون امدن یکی از دختران کاهن از چادرش سو استفاده می کنه و به قول معروف خفت گیرش می کنه و می خاد زورکی ......
از جمله خالی بندی های پسرونه ای که می کنه و معلومه اون روزها هم پسرها خالی بند بودن می گه من به خاطر تو به جنگ اومدم و فدات بشم و عزیزم و می خاد مخ بزنه که دختره ....
یه خورده ای خر می شه ولی خودش را نمی بازه و مثل دخترهای معصومی که تا حالا انگار رنگ مرد نامحرم را هم ندیدن ننه من غریبم بازی در می یاره!!!!!!!!!!!!!!
ولی جومانگ اینقد بی حیاست که این چیزا حالیش نیس و اونو در اغوش می کشه و یه شکم سیر از عزا در می یاره
پسرها اونا دعوا می کنن که چرا بی اجازه محل را ترک کرده و بهش می گن برا جنگ اماده شو که می گه من شمشیر زنی بلد نیستم و خلاصه اونا را کفری می کنه
به خاطر این ندونم کاریهاش و دست و پا چلفتی بودنش تو جنگ تا پای مرگ هم می ره که یکی اونا نجات میده
جنگ به خوبی و خوشی به پایان می رسه و شاه برای قدردانی از خدایان مراسم شکرگذاری برپا می کنه.
نکته جالب توجه که خیلی تو چشم می زنه دست و پا چلفتی بودن زیاد از حد جومانگ و چشم چرونیشه که نگرانی شاه را چن برابر کرده از طرفی ملکه که می فهمه شاه پس از برگشتن از جنگ اول به سراغ زن صیغه ای خودش می ره خونش جوش می یاد و حسای عصبی می شه
شاه به دیدار مامان جومانگ می یاد و می گه جومانگ خیلی سست و بی دست پاست و اگه اینجوری باشه من نمی تونم به تعهدم به هه موسو عمل کنم. اونم میی گه خواهش می کنم بهش یاد بده و اونو مثل هه مو سو قوی بار بیار
مامان جومانگ هم به یاد خاطرات گذشته از پدر مرحوم جومانگ حلقه را به دست می کنه و اماده مراسم شکرگذاری می شه
این پسره چقدر حیییزه به خدا اومده یواشکی لباس پوشیدن دخترا را نیگا می کنه و بیشتر هم حواسش به دوس دختر خودش که همون خادمه کاهن باشه هست.
دخترا هم غافل از دید زدن این ناقلا مشغول .... هستن
دوست دخترش برای انجام کاری از چادر می یاد بیرون که اونا دوباره خفت می کنه و شروع می کنه به چرب زبونی تا قاپ دختره را بدزده خلاصه خرش می کنه که به انباری ببرتش که ناگهان سربازا سر میی رسن و اونا برای اینکه سربازا نفهمن قایم می شن و اونا هم در را رو این دو تا می بندن و اونا تو انباری زندانی می شن
مراسم شروع می شه و اون دو تاا هنوز زندانی هستن ... همه سراغ جومانگ را می گیرن ... چون این مراسم خیلی مهمه همه باید حتما حضور داشته باشن
این دیوونه هم بیخیال می گیره می خابه و نمی دونه چه عاقبتی در انتظارشه
مامانی سراغ شازدشو از همه می گیره و نگرانشه که جرا از عصری تا حالا گم و گور شده و از اونجایی که دشمن زیاد داره خیلی نگرانه
ملکه هم از فرصت سو استفاده می کنه و می گه جومانگ باید از قصر بیرون بره چون تو مهم ترین مراسم نبوده
پسر دیگه ملکه با دیدن وسایل دختر کاهن می فهمه که جومانگ اونو زوری به جاییی برده که وسایلش افتاده می ره می بینه بعععععععععععععععله وسط انبار با یه دختر نا محرم!!!!!!!!!!!وای الان می رم به بابایی می گم
شاه با شنیدن ماجرا فوق العاده عصبی می شه و تصمیم می گیره که......
تصمیم می گیره که.......
www.jumongweb.sub.ir را بکشه..................
![]()
خلاصه قسمت چهارم افسانه جومونگ
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
جومونگ می افته به التماس که شاه جون تو را خدا ببخش بابایی خواهش می کنم منو ببخش من دیگه غلط می کنم . که ناگهان دل شاه می سوزه و بیخیالش می شه و در عوض بهش می گه تو دلت برای مادرت نسوخت که اینقدر نگرانت بود و....
مامان یوها می یاد و می گه شاه جون تو را خدا ما را از قصر بیرون کن این پسر آبروی منو برده ما دیگه نباید تو قصر بمونیم. این پسر لیاقت پرنس بودن را نداره که شاه می گه به خاطر کار بدش 20 ضربه شلاق بهش بزنین
تسو که چشم دیدن جومانگ را نداره می یاد جلو و می گه پدر جومانگ باید فردا با ما برای زیارت کمان مقدس بیاد و اگه شلاق بخوره اون نمی تونه بیاد پس خواهشا اونو ببخشین تا وقتی برگشت.(تعجب کردین ..نه!!!!!!)
نخست وزیر و کاهن اعظم که تا حالا 3 درصد حدس می زدن جومانگ از نسل هه مو سو باشه وقتی این کار اونو دیدن به هم می گن اگه پسر هه مو سو بود اینطوری نبود یه شیر بود و یه جورایی برای جومانگ بهتر می شه
مامان ملکه که از کرده پسرش در حمایت از جومانگ کفریه سر اون داد و بیداد که پسره می گه من می خام به بهانه کمان مقدس اونو از قصر بکشم بیرون و بکشمش خلاص شدن از اون برای همیشه بهتر از 20 تا ضربه شلاقه که بخوره و اینجاست که مامانی هر هر می زنه زیر خنده (حالا فهمیدین چرا نجاتش داد؟؟؟)
از طرفی جومانگ شرمسار جلوی مامانش داده خجالت می کشه و می گه به خدا می خاستم بیام تو مراسم ییهویی در رومون بسته شد.بعد هم سراغ اون دختره را می گیره که می گن 40 ضربه شلاق خورد و از قصر بیرونش کردن که جومانگ براش ناراحت می شه . مامانی به جومانگ می گه تو باید فردا با برادرانت برای دیدن کمان مقدس به کوهستان بری برو اماده شو اونو ببین و انرپی بگیر و به قول ما ادم شو و برگرد.
کمان مقدس: شئی بسیار مقدس و مهمی برای اهالی بویو (همین اراضیی که جومانگ اینا و خانددان سلطنتی توش هستن) است و به همین خاطر در غاری سعب العبور در کوهستانی سعب العبورتر مخفی شده که پرنس های بویو یی برای اینکه یه پرنس واقعی بشن باید به زیارت اون برن و بهش ادای احترام کنن و برگردن.
فردا صبح جومانگ و پسر ها برای سفر اماده می شن می یان تا از شاه خداحافظی کنن که شاه بهشون می گه شما سفر پر خطری را در پییش دارین به هیچ وجه هوویت خودتونو فاش نکنین و به سلامتی برگردین
در بین راه اون دو پسر دارن نقشه قتل جومانگ را می کشن و این در حالیه که جومانگ با اخلاص تمام داره به اونا خدمت می کنه و حتی اب هم اول به اونا می ده بعد خودش میخوره
به بهانه اینکه جومانگ باید رهبری گروه را به عهده بگیره اونو می فرستن جلو و به یه جایی که باطلاقه راهنماییش می کنن.وقتی اسب جومانگ به باطلاق رسید خودشون فرار می کنن.
جومانگ به باطلاقی می افته که هیشکی نیس به فریادش برسه و در آخرین لحظات زندگی خودش داره به ته باطلاق فرو می ره.
شما ها نمی گین اگه جومانگ بمیره دیگه کارگردان چه خاکی بر سرش کنه و 81 قسمت از کجا بیاره
پس نگران نشین از غیب که خانم و آقایی می رسن و در اخرین لحظه مثل فیلم هندی ها جومانگ را این شکلی از مرداب نجات می دن
آقا پسر به هوش که می یاد یادش می ره داشته می مرده و فک می کنه الان تو قصره مییاد برا ااین خانوم که ناجی شون بودن لات بازی در بیاره که خانوم حابی حالش را می گیره
و بعد از اینکه یه دست کتک مفصل به شازده بی دست و پای ما میزنه اونو به عنوان برده با خودش می بره تا بفروشه (از گذاشتن صحنه های کتک خورون جومانگ به علت جریحه دار شدن روحیه دوستارانش!!!!!! و جلوگیری از ایجاد روحیه خشونت در زنان این مرز و بوم معذذوریم)
جومانگ می یاد زرنگ بازی در بیاره و فرار کنه که می گیرن دوباره یه حال اساسی بهش می دن
آخه یکی نیس بگه دست و پا بلوری تو را به لات بازی چه تو برو تو انبار.......
و بهش می گن اگه یه بار دیگه از این غلت ها بکنی ما می دونیم وتو
این خانم دختر یه بازرگان بزرگه که کارشون همه جور تجارتی هست و باتفاق همراهانش برای معامله با یکی از این همین اقوامی که با هم در حال جنگن شمشیر های فولادی آبدیده شده می یارن آخه پاپایی کار داشته دخترش را فرستاده
ولی انصافا دختره خیلی با جربزه و زرنگه که باباش ریاست یه کاروان تجاری را بهش داده(خانوما یه کم یاد بگیرین نصف شوماس چشماشم بادومیه هیکلشم یه صدم شوماس)
اون یارو که خریدار بود می یاد که اینا را بکشه و اموال راا غارت کنه که دختره دوباره یه حال اساسی بهش می ده و به مامور امنیتیش می گه همشونو بکش که اون این کار را نمی کنه
در راه بازگشت حرف به حرف می شه و جومانگ هی این ماموره را مسخره می کنه که اونم کفری می شه شمشیرشو می کشه می گه یه کلمه دیگه ... بزنی حالتو می گیرم جومانگ هم می گه دستای منو بستین گنده لات بازی هم در می یارین؟؟؟ اگه راس می گین دستامو باز کنین تا نشونتون بدم....خودمونیم این جومانگ هم جو گرفتدش یکی نیس بگه جوجه برو دونتو بخور خلاصه دختره اونا با یه سرباز زپرتی به مبارزه می کشه و می گه اگه برنده شدی که ازادی ولی اگه باختی دیگه خدا میی دونه که ....
اقا تو کار هی این جومانگه کتک می خوره تا اینکه دختره می یاد در گوشش می گه هااااااااااااان همین بود این همه هارت و پورت؟؟؟؟ و جومانگ هم یه نموره غیرتی می شه
و پا می شه یه ضربه می زنه یارو بیهوش می شه (نه بابا کم کم دارم بهت امیدوار می شم)
این دو تا شازده هم که جومانگ ما را قتال گذاشتن رسیدن به محل کوهستان مورد نظر ولی هر کاری می کنن نمی تونن رموزی که بهشون دادن را معنی کنن تا مکان کمان را پیدا کنن
از طرفی جومانگ که مبارزه را برد قرار شد بیارنش به کوهستان شی جو که بره کمان را ببینه اونا هم می یارنش اینجا بهش می گن برو
موقع رفتن دختره را می کشه کنار می گه ببین هر چند بابام گفته به کسی نگم من پرنس هستم ولی من دلم تاب نمی یاره و می گم که من پرنس بویو هستم هر موقع به بویو اومدی بیا بهم سر بزن من ازت خوشم می یاد!!!!!!!!!!!!
دختره هم یه مش متلک بارش می کنه و می گه دیوونه و می ره
وقتی اونا می رن این جومانگ مگه دختره از ذهنش می ره بیرون .. هی فکر می کنه تا یادش می یاد که به اون مرد گفته بود که اسمش سوسونو است
اینم کوه شی جو که در دل این کوه کمان مقدس مخفی شده
این دو تا انگل هم مکان را پیدا کردن و دارن می رن به ملاقات کمان
می رسن به محل کمان مقدس و عباداتشونو انجام می دن و احتراماتشونو می زارن
این پسره مییاد زه کمان را ببنده که هر کاری می کنه نمی تونه خلاصه بیخیال میی شن و می رن
در راه بازگشت می شینن که استراحت کنن و در مورد کاری که با جومانگ کردن صحبت می کنن که جومانگ که پشت همون تخته سنگ خوابیده بود بیدار می شه و می بینه که بععععله این اقایون دارن با هم یه چیزایی می گن
خودشو مخفی می کنه تا اونا برن و بعد می شینه به حال خودش یه شکم سیر ریه می کنه
و تصمیم می گیره در کارش موفق بشه
بلاخره با مکافات فراوون کمان را پیدا می کنه و احترام می زاره
و بر خلاف اون دو تا انگل به راحتی کمان را به زه می کنه (ظاهررا فقط ادم های نیک سیرت می تونن کمان مقدس را بکشن)
تیر را در کمان می زاره و به راحتی می تونه کمان را بکشه ولی کمان می شکنه
پسرها هم بر می گردن و طی یه سناریوی از قبل طراحی شده خودشونو می زن به ننه من غریب بازی و گریه زاری که جومانگ مرد تا شاه شک نکنه مامان جومانگ اعصابش خورد شاه اعصابش خورد ولی ملکه خوشحال پسراش هم خوشحال
شاه دستور می ده عده زیادی از سربازاش به دنبال جومانگ برن که ملکه می یاد و به کاهن می گه شاه حرف تو را قبول می کنه اونو از پیگیری کار جومانگ نهی کن که اون میی گه من کاهن کذابی نیستم و این کار را نمی کنم
بلاخره سر و کله جومانگ هم در عین تعجب همه پیدا می شه و به دست و پای مامانش می افته
همه برای عبادت خدایان جمع می شن و شاه یکی یکی از پرنس ها می پرسه که چی کار کردن و کمان را دیدن یا نه که جومانگ می گه من ندیدم
مامانی بعدا که می رن خونه سرش داد می زنه که تو به من چرا دروغ گفتی که کمان را دیدی؟؟؟؟
و جومانگ ماجرای شکسته شدن کمان و اینکه برادراش می خاستن بکشنش و ... را تعریف می کنه
![]()
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: شنبه سی ام آذر 1387
جومانگ به مادرش مي گه كه من باعث ابروريزي تو بودم من خيلي تنبل و به درد نخور هستم و مادرش هم مي گه تقصير منه كه تو را قوي بار نياوردم و خلاصه مي گه تو بايد بري فنون نظامي را ياد بگيري تا بتوني بر برادران تني و ملكه پيروز بشي

ماماني براي جومانگ خيلي ناراحته و همه فكر و ذكرش اينه كه يه استاد فنون نظامي براش پيدا كنه

از طرفي ملكه و پسرانش از اينكه نقشه هاشون نقش بر آب شده و نتونستن جومانگ را بكشن خيلي ناراحتن و دارن دنبال يه راه جديد براي سر به نيست كردن جومانگ مي گردن

ماماني به جومانگ دوباره درد دل مي كنن و ماماني كمي از تاريخ سرگذشت شومش را براي پسرش مي گه و از اون مجدد مي خاد كه شاه بشه و كار ناتمامي كه مادر داره را تمام كنه

ماماني كه به پيش كارش گفته بود يه استاد فنون نظامي و رزمي براي جومانگ پيدا كنه از اون نتيجه را مي پرسه و اون مي گه كه برادرش اين كارست و فردا را براي شروع كار تعيين مي كنن

ماماني و جومانگ براي اينكه كار تمرين جومانگ مخفي بمونه و ملكه و پسراش دوباره براي اون نقشه نكشن يه جايي توي جنگل وعده مي كنن تا كسي نفهمه

استاد جومانگ همون اول كار بهش گير مي ده كه دستات مثه دختراست و سوسولي و ... و بهش مي گه اول بايد بدنت را قوي كني و روزي هزار بار بهش مي گه برو تا قله كوه و بيا و خلاصه كارهاي سخت سخت بهش مي گه

جومانگ كه كار هر روزش شده بالا رفتن از كوه و كمر مي ياد مي بينه استاده مست و پاتيل افتاده اونجا مي ياد سرش داد و بيداد مي كنه كه تو هيچي بلد نيستي و ... استاده بهش بر مي خوره مي گه بيا بريم تا بهت نشون بدم كي بلد نيست

استاده مسئول زندان غاره (زندان غار يه زندان مخفي در جاييه كه هيشكي از وجود همچين جايي خبر نداره حتي شاه كنوني وسابق و توي اون افراد خيلي خطرناك نگه داري مي شن كه فقط اينو پيشگوي اعظم مي دونه) اونو به زندان مي ياره و طي يه نمايشي كه از قبل اماده كرده و همش مسخره بازيه مثلا به جومانگ نشون مي ده كه مهارت داره . جومانگ اون روز را اونجا مي مونه و با استاد تمرين مي كنه به چند تا از زنداني هام سر مي زنه

از طرفي اون دختره كه ناجي جومانگ بود يادتونه؟؟؟؟؟ از سفر بر مي گرده مي دونين باباش كيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درسته هموني كه 20 سال پيش به هه مو سو كه در حال فرار بود پناه داد و هه مو سو زن همين فرد كه در بين راه در حال زايمان بود را از مرگ و از دست دزد ها نجات داد.
بعله اين دختر دختر اونه و درست هم سن و سال جومانگه

كاهن بزرگ براي انجام عبادت!!!!! به اين بركه اومده و داره تو آب به بدن يه صفايي مي ده

در راه بازگشت از شنا همون باباي سوسونو را مي بينه(همون تاجره كه جون هه موسو را نجات داد) تاجره بهش مي گه من باهات كار دارم و اونم مي گه به قصر بيا

اون ور قصر شاه مراسمي بر پا كرده تا شمشير جديدي كه آهنگرا ساختن را امتحان كنه

پسر بزرگ شاه مي گه بابايي من اين كار را مي كنم ولي جومانگ بايد با من بجنگه
در عين ناباوري جومانگ دست و پا چلفتي مي تونه اونو شكست بده و باعث خفت و خاري پرنس بزرگ مي شه

ماماني و نوكرش كه حسابي از اين ماجرا حال كردن چون بد رقم خورد تو پوز ملكه و پسراش

ملكه كه از شكست پسرش توسط جومانگ بد رقم عصبيه يه شايعه انداز معروف را مي ياره تا به قول خودش اين شاعر روحش را جلا بده
اون طرف هم رو مي كنه داستان هه مو سو و بانو را تعريف كنه كه يوهوا كلي از لحاظ روحي ناراحت مي شه ولي تا مي ره ملكه و اطرافيانش كلي مي گن و مي خندن

اون تاجره باباي سوسونو را مي گم به ديدار كاهن مي ياد...خلاصش كنم قصدش از اين كارا نزديك شدن به شاه و زدن يه پول قلمبه به جيبه

سوسونو داره تو بازار مي ره كه يه لحظه جومانگ را ميبينه و مي شناستش كه تو راه بهش گفته بود من پرنس هستم و حالا كه با لباس مردم عادي مي بينتش كلي مي خنده بهش

جومانگ كه دوباره به زندان غار اومده با استادش مي ره به زنداني ها غذا بدن كه در انتهاي زندان غار جايي سواي از زنداني ها در يك زندان ْآهني يه مرد عجيبي را مي بينه كه چشماش كوره و موهاش از بي نوري سفيد شده

در همين لحظه شاه خواب هه مو سو را مي بينه كه ازش كمك مي خاد

پيش كاهن مي ياد و تعبيرش را مي پرسه كه اون مي گه هيچ تعبيري نداره چون شما به اون فك مي كني خوابشو ديدي

جومانگ مي ياد براي ماماني مي گه كه من امروز در زندان غار (و چون نمي دونه اين محل كجاش براش توضيح هم مي ده) فردي را ديدم كه 20 ساله اونجا زندانيه و چشماش هم كور كردن و موهاش از بي نوري سفيد شده... مادر يه لحظه جا مي خوره و مي گه مي توني بفهمي اون كيه و جرمش چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از طرفي كاهن به وزير مي گه كه شاه ازم خاسته يه روز را براي بزرگداشت هه مو سو برگزار كنيم . و بهش مي گه كه هه مو سو زنده است و مي گه كه 20 سال پيش وقتي هه مو سو زنده از دريا برگشت به شهر اومد كه من چون نمي خاستم اينده بويو خراب بشه اونو تو زندان غار زنداني كردم وزير مي گه كه اونو بكشيم كاهن مي گه نه اون بايد به مرگ طبيعي بميره والا خدايان بهمون غضب مي كنن

تصميم مي گيرن براي ديدن هه مو سو به غار برن به اونجا مي رسن و از دهنه غار وارد مي شن

در همون حال جومانگ فوضول اومده كه حال هه مو سو را بپرسه و ببينه اون كيه و جرمش چيه باهاش هم در حال حرف زدنه كه صداي باز شدن در براش مي ياد

حالا جومانگ چي كار مي كنه؟؟؟؟
آيا وزير و كاهن اونو مي بينن؟؟؟؟؟
چه بلايي سر هه مو سو مي يارن؟؟؟؟

![]()
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
جومونگ كه به خواست مادر و از روي كنجكاوي خودش دوباره به ديدن اون زنداني مرموز مي ياد باهاش كلي صحبت مي كنه كه مي بينه صداي پا مي ياد.

نخست وزير و بانوي كاهن براي ديدن هه موسو به زندان اومدن و جومانگ هم كه قايم شده داره زاغ سياشونو چوب مي زنه صحبت هاي هه مو سو با اونا جالبه اخه هه مو سو خيلي تيزه و باهوشه از جمله مي گي شما كي هستين كه يه نفرتون هم خانومه!!!! چرا منو 20 ساله اينجا زنداني كردين؟؟؟

بعد از رفتن وزير و بانوي كاهن استاد جومانگ كه همون مسئول زندان باشه زوركي جومانگ را بيرون مي كنه و بهش مي گه بالا غيرتا ديگه اينورا پيدات نشه كه گردن ما را مي زنن جومانگ هم مي ره مي شينه تو دشت و به حرف هاي هه مو سو فك مي كنه...ديدن هه موسو برقي در دل جومانگ روشن كرده و حس مي كنه كه اونو سالهاست مي شناسه

از طرفي دو تا برادر نا تني جومونگ هم دارن به اين موضوع فك مي كنن كه جومانگ روزها كجا مي ره و چي كار مي كنه و مبادا كاري كنه كه براشون شاخ بشه و تصميم مي گيرن اونو توسط يه نفر تحت تعقيب قرار بدن

جومانگ داشت از مدرسه مي يومد كه داداشي بهش مي گه حالشو داري با هم يه كم بازي كنيم؟؟؟
و خلاصه جومانگ را به دعوا و جنگ دعوت مي كنه و اونو شكست مي ده و بهش مي گه حواستو خيلي جمع كن كه بد رقم از دستت عاصي ام

جومانگ پس از اين شكست تصميم مي گيره يه شمشير به قدرت مال پرنس بزرگ داشته باشه كه مي ياد براي مسئول اهنگري يه بطری شراب مي ياره تا مخش را بزنه ول اون هي ناز مي كنه و مي گه اگه بفهمن گردنمو مي زنن و ال و بل ولي مگه اين چيزا تو كت جومانگ فرو مي ره؟؟؟؟بلاخره مخ اونو مي زنه تا مخفيانه و شبانه به اهنگري بياد و خودش با دستاي خودش يه شمشير بسازه

اين پدر و دختر كه معرف حضور هستن سوسونو و باباييش اون يكي هم كه تو فيلم خودش مي گه كه نه نره و نه ماده ولي سرشار از هوش و استاد فراوانيه و خيلي به گروه تجاري سوسونو اينا كمك مي كنه

بانوي كاهن با شنيدن حرف هاي هه مو سو بد رقم تو فكر فرو رفته و داره در محل عبادتگاهشون با خدايان مذاكره مي كنه كه ببينه با اون چي كار كنه كه بهش خبر مي دن بانو يوهوا اومده

اونو به حضور مي طلبه و بهش مي گه اين اولين باريه كه به معبد ما اومدي و خلاصه بانو اومده تا سفارش جومانگ را به كاهن كنه و بگه كه براش دعا كن در ضمن يه دستمال زري باف خشگل هم براش هديه مي ياره

اين نوچه هاي قصر انصافا خيلي فوضولن و از جبرگزاري هاي دنيا هم سرعت عملشون بيشتره از جمله ايني كه براي ملكه خبر چيني مي كنه...مي ياد و بهش مي گه كه يوهوا به قصر پيشگويي رفته بود و حالاست كه حول ملكه را بر مي داره

شباهنگام هم جومانگ مخفيانه به آهنگري مي ره و با راهنماييهاي رييس اهنگري شروع به ساخت شمشير مي كنه

يه شمشيري من بسازم دسته اش باشد طلا آي جان جانانم طلا.....

خبرگزاري پرنس ها:
طبق اخرين خبر رسيده پرنس جومانگ مشغول ساخت شمشيري در آهنگري هستند.
پرنس دومي: اينو به هيشكي نگو حتي داداش بزرگم بد نقشه اي براي جومانگ دارم.

هيون تو گون را كه به ياد دارين حتما اگه نه براتون بگم كه اين شهر يكي از زيرمجموعه هاي بويو هستش ولي تا حالا خيلي با مركز حكومت كه بويو باشه مخالفت كردن .خبر مي رسه كه حاكم اين شهر عوض شده و داره به بويو مي ياد .اين آقا حاكم جديد هيون تو هستش كه داره به شاه بويو اداي احترام مي كنه

بر خلاف سريالهاي جواهري در قصر و امپراطور دريا كه مراسمات تشريفاتي و جشن ها پر از رقص و آواز و زن وزولي هست اين سريال بيشتر براي مراسمات از حركات رزمي استفاده مي كنه.

شاه بويو كه از عوض شدن حاكم شوكه شده بود وقتي مي بينه كه يكي از دوستاي قديميش حاكم اونجا شده خوشحال مي شه و براش جشني برپا مي كنه

ولي اون طرف بعد از اينكه حسابي در بويو پذيرايي مي شه و حالشو مي كنه به شاه نامه اي مي ده كه مثلا نامه اهالي هيون تو گون هست.شاه تا نامه را مي خونه مي بينه که توش بي احترامي كردن و گفتن ما ديگه از شما فرمون نمي بريم و مي خوايم مستقل باشيم.

يارو شاه را تهديد مي كنه و كلي باهم جر وبحث مي كنن و حالا تازه دوزاري شاه مي افته كه اين بابا اومده سر و گوش اب بده و ديگه دوستش نيس.اون يارو هم به شاه مي گه اگه كارگاههاي شمشير سازيتونو تعطيل نكنين به پشتيباني دولت هان(دشمن سر سخت بويو كه هه مو سو را هم كشتن و به داشتن سربازهاي آهن پوش معروفن) همه همسايه هاي بويو را به شمشير فولادي مجهز مي كنيم و بر عليه شما مي جنگيم.

به رييس اهنگري خبر مي دن تمام كارگاهها را موقتا تعطيل كن تا اون يارو نفهمه كه ما شيمشير سازي هامون كجا هستن.اونم مي ياد به پرنس جومانگ بگه كه حواست باشه و فعلا به اهن گري نيا كه موفق نمي شه بهش بگه

جومانگ هم غافل از اين ماجرا با استادش مشغول جنگه و درس و امتحانه و از اونجايي كه كار شمشير سازيش تقريبا تموم شده بهش مي گه فردا با يه شمشير واقعي با هم مي جنگيم كه استاد از تعجب شاخ هاش در مي ياد.

جاسوس ها به رييس هيون تو مي گن ما هيچ كارگاه شمشير سازي نيافتيم كه اونم مي گه هست بگردين تا پيدا كنين

جومانگ هم غافل از ماجراهاي پيش امده شبانه مثل قبل به كارگاه مي ياد و شروع به ساخت شمشير مي كنه
غافل از اينكه داداشش براش تله گذاشته و الا نه كه كار خراب بشه

بعله اهن گري كه بمب گذاري شده بوده مي ره رو هوا و دود و اتش همه جا را فرا مي گيره

اينم جومانگ بدد بخت كه داره از ترس و وحشت مي ميره

![]()
پرنس دومي هم با غرور مي ياد پيش داداشش و مي گه من باعث شدم كه كارگاه اهن بره رو هوا و جومانگ دهنش سرويس بشه
كه داداشي داد و بيداد و مي زاره سرش كه بد بخت احمق تو بويو را به باد دادي اون حاكم اومده تا ما را و شمشير سازيمونو زير نظر بگيره حالا تو.....
و خلاصه بهش مي گه اكه شاه بفهمه مرگت حتميه

حاكم هيون تو به قصد مسخره كردن شاه و بردن آبروش به قصر مي ياد و ميگه تو كه گفتي اهنگري نداريم. حواست را جمع كن كه كشورت به باد فنا نره
شاه تا مي فهمه عامل اين برنامه www.jumongweb.sub.ir بوده اونو به قصر مي طلبه و سرش داد و بيداد راه مي ندازه

و اونو از قصر اخراج و از مقام پرنس بودن تنزل مي بخشه هر چي هم جومانگ گريه مي كنه ديگه فايده نداره

خبر به دشمنان جومانگ مي رسه و جشنشون برپا مي شه و حال مي كنن.

جومانگ مي ياد تا با مادرش خدافظي كنه و از قصر بره كه مادر اونو قبول نمي كنه اونم پشت در اتاق به مادرش احترام مي زاره و مي ره

ماماني به نوچه اش مي گه از اونجايي كه جومانگ بيرون قصر داداش تو را فقط ميشناسه مي ره پيش اون به برادرت بگو خودش را قايم كنه كه جومانگ پيداش نكنه

جومانگ كه سرخورده و ناراحته مي ياد و تو دشت تنهاي تنها با خودش خلوت مي كنه و به حرف هاي شاه كه بهش گفته تو آبروي منو بردي فك مي كنه

وقتي مي ياد تو شهر چند تا دزد در يك نقشه جالب كه بايد از خود فيلم ببينيد پولهاشو مي دزدن



دزدها مي يان طلا جواهرات جومانگ را بفروشن كه يارو مي گه اينا ال درباري هاست و اگه كسي بفهمه كارتون تمومه و خلاصه مخشونو مي زنه و اونا را مفت ازشون مي خره

نكته جالب اين فرد اينه كه جگر خام خوك مي خوره و به اون دزد ها هم مي ده

يكي از اين دزدها عاشق اين دختره شده كه در واقع همون دختري باشه كه به خاطر خوابيدن با جومانگ در انبار از قصر اخراج شد.

جومانگ مي ياد كافه و حسابي مي خوره به خيال اينكه پول داره ولي وقتي مي خواد حساب كنه

مي بينه كه هيچ پولي نداره

اون صاحب كافه مي خواد كتكش بزنه كه سوسونو سر مي رسه و پول غذاي اونو مي ده و كلي هم جومانگ را مسخره مي كنه اخه يادتونه تو سفر بهش گفته بود من پرنش بويو هستم!!!!!
دارن مي رن كه جومانگ دنبالشون مي دوه و ميگه وايسين صبر كنين من كارتون دارم

و به اون دختر مي گه كه بزار من براي شما كار كنم كه اونم مي گه (البته مي خواد مسخرش كنه) ببخشين ولي من نمي تونم يه پرنس را كارگر خودم كنم
ببخشيد عاليجناب!!!!

مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
اینم خلاصه قسمت هفتم افسانه جومونگ
ديديم كه سوسونو به خيال اينكه جومانگ تو سفر بهش دروغ گفته بد جور حال جومانگ را گرفت و از قبول اينكه براشون كار كنه خودداري كرد

از طرفي حاكم قوم هان دشمن سرسخت بويو براي شاه نامه داده كه سريعا همه آهنگري ها و كارگاه هاي اسلحه سازيتو تعطيل كن و الا بد مي بيني شاه هم كه عصبي مي شه مي گه اون نامه را بسوزونين

اينم كه يكي از وزرا و برادر ملكه هم هست داره با شاه مخالفت مي كنه و مي گه سريعا جانشينت را تعيين كن كه با موج مخالفت ها روبرو مي شه كه چرا با شاه با توهين حرف مي زني

![]()
ملكه و دار و دستش كه با اخراج جومانگ از قصر هم آروم نشدن مي گن بايد جومانگ را بكشيم تا خيالمون از بابت تاج و تخت مطمئن بشه و دارن نقشه قتل جومانگ را مي كشن

خدمه بانو يوهوا براش خبر مي ياره كه وزير داداش ملكه گفته بايد وليعهد تعيين بشه و خلاصه اوضاع قاراشميشه و مي خوان وليعهد رو تعيين كنن كه اگه اينكار بشه اوضاع براي ما بيريخت مي شه

مامان جومانگ كه خب هر چي باشه يه مادر ديگه دلش برا بچش تنگ مي شه نشسته به لباس هاي جومانگ نيگا مي كنه تا شايد دلتنگيش آروم بشه

آدم كش هاي ملكه و پسراش جومانگ را دوره مي كنن تا بكشنش ولي يه شمشير زن ماهر مي رسه و جومانگ را نجات مي ده ولي جومانگ بد جور زخمي مي شه و از حال مي ره

اين 3 تا دزد كه يادتون هست؟؟؟ همونايي كه پولاي جومانگ را دزديدن داشتن از يك دزدي ناموفق بر مي گشتن كه چشمشون به جومانگ مي افته و مي بينن كه زندگيش در خطره اول نمي خواستن نجاتش بدن ولي يكي از اونا اصرار مي كنه و مي برنش خونه تا ....


هانگ كه يادتونه كه به خاطر كار جومانگ از قصر پيشگويي اخراج شد؟؟؟ همونجايي كار مي كنه كه اون دزدها زندگي مي كنن چون اون قبلا در قصر بوده كمي دوا درمون بلده برا همين مي يارنش پيش اون كه تا جومانگ را مي بينه برق 700 ولت از چشماش مي زنه بيرون

آدم كش ها به شازده خبر مي دن كه نتونستيم جومانگ را بكشيم اون توسط يه شمشير زن حرفه اي محافظت مي شه

از طرف اون شمشیر زنه معلوم مي شه فرستاده شاه بوده مي گه جومانگ زخمي شده اعصاب شاه خط خطي مي شه و مي گه برين سريع پيداش كنين و درمونش كنين

هانگ هم كه داره زخم هاي جومانگ را درمون مي كنه تا بلكه شفا پيدا كنه و نميره

ياد خاطرات گذشته اش مي افته كه جومانگ به خاطر اون به ميدان جنگ اومده بود و......
تو قسمت قبل ديدين كه ملكه يه نفر را اجير كرده بود تا خاطرات هه مو سو و يوهوا را پخش كنه تا آبروي اونو ببره تو اين قسمت شاه اونو مي گيره و مي كشتش

الان نقل هر محفلي شده خاطرات هه مو سو و يوهوا كه اون مسئول زندان غار هم داره در قبال پولي كه از سربازا گرفته برا اونا تعريف مي كنه كه صداش به هه مو سو هم مي رسه تا اينكه مي گه اون از هه مو سو باردار شد و هه مو سو اونو صدا مي زنه و از سرگذشت يوهوا مي پرسه

و خاطرات هه مو سو زنده مي شود......

اينجا خونه يون تابال باباي سوسونو هست و در اصل قبيله اي هستش كه اونا زندگي مي كنن و دارن راجع به يكي از دشمنانشون كه قراره قاچاق نمك كنه بحث مي كنن و مي خوان موقع تحويل بارهاي قاچاق بهش حمله كنن.

خبر مي رسه كه پيشگوي بزرگ يومي يول يون تابال را به قصر فرا خونده موقع رفتن سوسونو هم مي گه بابايي منم با خودت ببر و همراهش مي ياد.

فك كنم پاي معامله اي در بين باشه آخه كاهن بزرگ كاري مي كنه كه يون تابال بتونه شاه را ببينه و با اون معامله كنه!!!!!

سوسوني فوضول هم كه همراه بابايي به قصر اومده از فرصت استفاده مي كنه تا يه نيگايي تو قصر بندازه و در حين تمرين فنون نظامي شاهزاده داسو اونو مي بينه و شاهزاده به شكل عجيبي اونو شگفت زده مي كنه (به تيري كه كنار سرش خورده نيگا كنين)

شازده مي ياد جلو و بهش مي گه اينجا چي كار مي كني؟؟؟ نكنه بانوي جديد قصري؟؟؟؟؟ و مي ياد يه سركي به درون لباسش بكشه كه

سوسونو عصباني مي شه و باهاش وارد جنگ مي شه

خلاصه خيلي با هم درگير مي شن تا اينكه
بانوان قصر موضوع را مي بينن و سراسيمه سوسونو را احضار مي كنن و به خاطر بي ادبي اون از شازده عذر خواهي مي كنن.

ديگه كم كم جومانگ هم داره به هوش مي ياد
شاه در همه جاي شهر افرادي را مامور كرده تا جومانگ را پيدا كنن

برادر بزرگ اون دزدا كه اين قضيه رو مي بينه مي گه ما بايد اونو سريعا از پيش خودمون بيرونش كنيم تا برامون درد سر نشده

كه تا مي يان مي بينن اون به هوش اومده دو تا شون خوشحال مي شن ولي برادر بزرگ می گه تو چي كار كردي كه همه دنبالتن؟؟؟ سريعا اينجا را ترك كن.

رييس زندان هم به خدمه بانو يوهوا مي گه كه جومانگ زخمي شده و همه جا هم دنبالش مي گردن

اين 3 تا هم از اينكه نتونستن جومانگ را بكشن سخت كفرين

سوسونو و افرادش قصد دارن مسئول آهنگري قصر كه فرد بسيار معتقد به بويو و سر سخت هست را ببرن تا بهشون فنون مخفي شمشير سازي را ياد بده

اون دختره جومانگ را مي ياره تا پيش اربابش كار كنه و به قول خودمون سفارشش را مي كنه

شب هنگام گروه يون تابال راي حمله به گروه قاچاق نمك آماده مي شن

و ضرر زيادي به اونا مي زنن و سوسونو مي بينه كه جومانگ براي اون دشمنشون كار مي كنه

اون يارو كه دشمن يون تاباله و جومانگ براش كار مي كنه تو اين ماجرا زخمي مي شه و اينقدر عصباني كه دستور مي ده به اون 3 تا دزا برن و سوسونو را بدزدن

اونا هم مي يان و سوسونو را مي دزدن و به خونه اون مرد مي يارن
وقتي مباشر سايونگ كه همكار سوسونو هست براي معامله با اون مي ياد تا سوسونو را نجات بده جومانگ تازه مي فهمه اون دختره كه جونش را نجات داده حالا تو چنگ ايناست

و مخفيانه مي ياد تا اونو آزاد كنه و جونش را نجات بده

ولي هر چي بهش مي گه تو حالا بايد فرار كني اون دختره ي لجباز مگه گوش مي ده؟؟؟؟؟

مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
خوب اینم خلاصه قسمت هشتم افسانه جومونگ
کارگزار يون تابال خبر مي ياره كه طي مذاكراتي كه با دوچي داشتم اون گفته خود يون تابال بايد بياد و به دست و پاي من بيفته و كارهايي كه مي گم انجام بده والا دخترش را مي كشم.

جومانگ هم همچنان داره التماس سوسونو مي كنه تا فرار كنه ولي اين دختر اينقدر مغروره كه حتي حاضر نيست جون خودش را نجات بده.

سركارگر دوچي مي ياد مي بينه نگهبانا سنگر را رها كردن و دارن مثل گاو مي خورن مي ياد يه ابروريزي راه مي ندازه كه نگو و نپرس و خلاصه مجبورشون مي كنه برگردن سر پستشون كه نگهباني از سوسونو باشه

جومانگ بالاخره اونو راضي مي كنه كه فرار كنه در اصل بهش مي گه دختر تو چرا اينقدر لجبازي حالا كه وقت اين حرفا نيست اگه نري اون تو را مي كشه.يه چيز جالب هم بهش مي گه مي گه كه براي دوچي كشتن ادم ها مثل كشتن گاو و خوك مي مونه (بيچاره سوسو نو) كي مي خواد نجاتش بده

و كمكش مي كنه كه از رو پشت بوم فرار كنه و در واقع براش قلاب مي گيره
اون دزدها كه مي يان مي بينن دختره داره فرار مي كنه مي گيرن جومانگ را تا حد مرگ كتك مي زنن انصافا دل من كه تو اين صحنه خيلي براش سوخت

وقتي هانگ مي بينه كه دارن جومانگ را مي زنن چاره اي نداره جز اين كه بگه اون پرنس بويو هستش تا جونش را نجات بده

اونا هم تا مي فهمن اون يه پرنسه مي افتن به دست و پاش تا اونا را ببخشه و مي برنش ....

يون تابال كه غافل از همه جاست مي ياد تا با دوچي معامله كنه تا دخترش را آزاد كنه دوچي مي گه دو برابر اون نمك هاي قاچاقي كه باعث شدي از دس بدم بايد بهم بدي و بعدش هم به دست و پام بيفتي تا آزادش كنم. يون تابال هم كه چاره اي نداره قبول مي كنه ولي مي گه اول بايد ببينم دخترم سالمه دوچي هم دستور مي ده دخترش را براش بيارن تا ببينه
سركارگر دوچي وقتي مي ره مي بينه اونا فرار كردن مي ياد و به دوچي مي گه بيا بيرون كارت دارم و تا مي ره بيرون بهش مي گه اونا رفتن كه دوچي هم ميزنه تو سرش و مي گه نزار يون تابال بفهمه

دوچي مي ياد و به يون تابال مي گه اگه دخترت را مي خواي بايد همه زندگيت را بدي كه يون هم شك مي كنه و احساس مي كنه كه اتفاقي افتاده بنا براين پا مي شه كه بره و نقشه دو چي نقش بر آب مي شه

تو حول و نگراني دختره هستن كه تا درب خونه را باز مي كنن مي گه:
آپوچي (بلا برده خوب بلده دل بابايي را كباب كنه ها)

سوسونو مي ياد و جريان اينكه جومانگ آزادش كرده را تعريف مي كنه و همه كه ديدن تو سفر اون خيلي چورمنگ بود بهت زده مي شن ولي يون تابال مي گه اگه بياد اينجا بهش پاداش مي دم

اون 3 تا دزد هم جومانگ را مي يارن تا در زندان غار كه در اداره برادرشونه (همون استاد رزمي كار جومانگ) مخفي كنن و هي به اون مي گن ارباب ..سرورم و..... كه جومانگ مي گه به من بگين برادر من ديگه شازده نيستم و از اين حرفا

استاده تا جومانگ را مي بينه تعجب مي كنه و به اون 3 تا مي گه چرا اينا اوردين اينجا و خلاصه با يه كم پول و معامله و اينا قبول مي كنه كه اون اينجا مخفي بشه

و مي ياد تو زندان هه مو سو و بهش مي گه يكي را برات مي يارم تا باهاش هم صحبت بشي

اينا هم هنوز دنبال جومانگ هستن كه خبر مي رسه پادشاه ازتون خواسته به آهنگري برين

شاه هم اومده تا شمشير جديد موپال مو را امتحان كنه و ببينه كه آخرش اين مو پال مو تونست شمشير فولادي بسازه
ولي تا به شمشير نيگا مي كنه مي گه لازم به امتحان نيست از ريختش معلومه كه به درد نمي خوره و به شازده ها مي گه كه در ساخت شمشير پولادي به مو پال مو كمك كنين


از طرفي اون 2 تا تحفه را فرا مي خونه و 2 تا پست نون و آبدار حسابي از امور كشوري بهشون مي ده كه رو سر همه كه هيچي رو سر خودشون هم 2 تا شاخ گنده در مي ياد

اين ايل بد جنس هم به مباركي اين پست هاي نون و اب دار جشن مي گيرن

جومانگ در زندان غار روزها با استادش تمرين شمشير زني مي كنه و مي تونه اونو مغلوب كنه

خوشحال از برد استادش به سلول مي ياد كه هه مو سو بهش مي گه داري تمرين شمشير زني مي كني و... و سر حرف را باهاش باز مي كنه و از ارتش دامول و... مي گه

در نامه ها و اخباري كه از قبايل به يون تابال رسيده يكيش اينه:
در ايالت گودا زني كه تا بحال 12 شكم زاييده بود در حين زاييدن سيزدهمين بچه از دنيا رفت كه شاه گودا برايي او بسيار گريست.
سوسونو داره به اين خبر مي خنده كه باباش دعواش مي كنه و مي گه مي دوني معنيش چيه؟؟؟؟
يعني شاه گودا مي خواد لشكري قوي درست كنه و.....
كه سوسونو خيلي خجالت مي كشه و قول مي ده ديگه به اخبار رسيده خوب دقت كنه

در همين حين خبر مي ياد كه شاهزاده ي بويو به ديدن سوسونو اومده(غلت كرده پسره ي بي ريخت و بد قواره ي نكره كه عاشق سوسونوي ما شده)

سوسونو مي خواد اونو دست بندازه كه همون خبري كه براتون گفتم را بهش مي گه و مي گه نظرتون چيه؟؟؟؟

كه شاهزاده متاسفانه جواب دندان شكني مي ده و سوسونو خيتي به بار مي ياره

وقتي اون مي ره باباش مي گه ديدي چطوري بهت نيگا مي كرد؟؟؟؟؟ اون عاشقت شده من كه خيلي خوشحالم و سوسونو مي گه من كه اصلا خوشحال نيستم اگه مي خواي اون انتر دامادت بشه يه دختر ديگه پيدا كن

سوسونو اين نگهبانش را فرستاده تا همه جا دنبال جومانگ بگرده و پيداش كنه كه اونم مي گه نيروهاي دوچي همه دنبالشن و به زودي اونو پيدا مي كنن

اون 3 تا دزد كه حالا خاطر خواه جومانگ شدن براش شراب و غذا مي يارن تو زندان

اوونم مي شينه با هه مو سو بخوره كه اون مي گه من گوشت نمي خوام اگه مي شه بهم شراب بده

و خاطرات گذشته اش و اينكه چطوري اسير شد و كور شد و زنش را گم كرد .... را مي گه

نگهبان غار براي خواهرش كه خدمه بانو يوهوا هستش خبر مي ياره كه جومانگ در زندان غار پيش منه

يوهوا تا خبر را مي فهمه سريع آماده مي شه تا پيش جومانگ بره و اونو ببينه

شبانه و مخفيانه به زندان غار مي ياد كه متاسفانه مامور شاهزاده داسو اونا را تعقيب مي كنه

جومانگ هم داره لوح شمشير زني كه استادش بهش داده را تمرين مي كنه

كه هه موسو مي گه مي خواي در ازاي اينكه با من همدم شدي من بهت آموزش بدم؟؟؟؟ كه اون مي گه اخه تو كوري اونم مي گه درسته من نمي بينم ولي دلم در همه اين سالها زنده بوده و با دلم مي بينم

خبر مي دن بيا كه ماماني اومده ببينتت ماچ نمي كنن چرا؟ اينا چه مادر و فرزنديي هستن؟ فقط ماماني مي ياد كه ببينه اون سالمه و بره

كه هه مو سو صداي بانو را حس مي كنه ولي نمي تونه كه ببينه
اين صحنه زيباترين سكانس اين قسمته كه با يك اهنگ ملايم و غم ناك خيلي به ادم فاز مي ده

به ملكه خبر مي دن كه جومانگ در زندان غار مخفي شده كه اون مي گه مگه همچين جايي تو بويو داريم و اونا مي گن داريم

پيش شاه مي ياد و اول يه كم چاپلوسي مي كنه كه ممنون كه پسرام را سر كارهاي مهم گذاشتي و....
و بعد مي گه شما مي دوني كه ما در بويو يه زندان مخفي داريم؟

شاه هم عصباني مي ياد پيش وزير و گلايه مي كنه كه چرا تا حالا به اون اين مطلب را نگفته و مي گه من بايد به ديدن اون زندان برم!!

وزير پيش يو مي يول مي ياد و مي گه شاه موضوع را فهميده و اگه اون بره به زندان و هه مو سو را ببينه هممون را سرويس مي كنه

از طرفي هه مو سو داره به جومانگ اموزش مي ده


در قسمت بعد:
داسو چه نقشه اي براي جومانگ داره؟؟؟؟؟؟
آيا شاه و هه مو سو همديگه رو مي بينن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و بر سر جومانگ چه خواهد آمد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
![]()
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
خوب اینم خلاصه قسمت نهم افسانه جومونگ
هه مو سو اول كار يه كم به قول ماها كلاس كار را نشون جومانگ مي ده و شروع مي كنه به اجراي حركات رزمي با شمشير كه جومانگ زره اش مي ره كه يه ادم كور اين همه با شمشير كار مي كنه

بعد كه كلاس اوليه كار را پياده مي كنه به جومانگ مي گه بيا بشين روبروي من ببينم پسر جون...و بعد يه دستي به سر و گوشش مي كشه و مي گه تو خيلي سوسولي بچه جون و دستات مثل دخترا مي مونه بايد يه كم خودتو قوي كني و خلاصه كلي تيكه بهش مي ندازه

بعد به جومانگ مي گه پشتت را بكن به من و با دستاش يه انرژيي به جومانگ منتقل مي كنه و يه دفعه جومانگ بيهوش مي شه


زندانبان كه مي ياد مي بينه جومانگ بيهوش افتاده رو زمين خيلي هول مي كنه و هي مي گه چي كارش كردي بچه مردم را

اون ور ماجرا توي قصر اين نوكر داسو براش خبر مي ياره كه جومانگ در زندان قصر مخفي شده و اونجا چند تا سرباز بيشتر نداره و مي تونيم بكشيمش و خلاصه برنامه يه حمله به سوي زندان غار و كشتن جومانگ را مي ريزن

يومي يول هم به نخست وزير مي گه من طي مكاشفاتي كه با خدايان كردم بهم گفتن كه بايد اجازه بديم شاه و هه مو سو همديگر را ببينن !!! كه وزير عصبي مي شه و هي شروع مي كنه به چرت و پرت گفتن كه يومي يول مي گه اين خواست خدايانه و ما نمي تونيم كاري كنيم.

جومانگ كه براي هواخوري به بيرون زندان اومده با اون 3 تا دزد كه حالا ديگه برادر صداش مي كنن حال و احوال مي كنه و با اون يه دنده هه يه دعواي درست و حسابي هم مي كنه در واقع يه مبارزه

وقتي با زندانبان به سلول بر مي گرده مي گه نمي دونم چي شده كه احساس مي كنم يه زور اضافي تو بازوهام دارم و هي مشتش را گره مي كنه و به در و ديوار مي زنه

يوهوا كه شب هنگام در قصر به ياد جومانگ با خودش خلوت كرده نظر شاه كه داره از اون دور و ور رد مي شه را جلب مي كنه و شاه به اين بهونه هم كه شده براي اولين بار بعد از اخراج جومانگ از قصر به اتاق يوهوا مي ره

خبرگزاري ها خبر مي يارن كه شاه به اتاق يوهوا رفته كه خون ملكه به جوش مي ياد

دو شاهزاده هم با كلي سرباز به محل زندان غار رسيدن و دارن آماده حمله به جومانگ مي شن

شاه كه قرار بود به زندان غار بره آماده حركت مي شه كه يومي يول مي گه منم مي يام كه شاه بهش مي گه چطور ممكنه كاهن بزرگ بويو ندونه جايي در بويو بوده منظورش زندان غاره

اين دو تا هم غافل از همه جا مشغول تمرين خودشون هستن كه يك دفعه هه مو سو مي گه جومانگ 15 نفر دارن به اينجا مي يان (نابينا به اين باحالي ديده بودين دقيقا عدد را مي گه)

و مهاجمين براي حمله به غار رسيدن و مي خوان جومانگ را بكشن كه جومانگ و استادش رزم نماياني مي كنن و موفق به فرار مي شن


ولي اون نانجيب ها دنبالشون مي كنن و داسو هه مو سو را بد رقم زخمي مي كنه ولي دمش گرم هه مو سو هم يه زخم كاري به اون مي زنه و فرار مي كنه

جومانگ زير بغل هه مو سو را مي گيره و يه جايي قايم مي شن تا اونا برن و خوشبختانه اونا مي رن و جومانگ هم استاد را بر مي داره تا ببره يه جايي و درمونش كنه.
هه مو سو هم هي بهش مي گه تو برو منو رها كن و الا خودت هم گير مي افتي كه جومانگ خيلي عصبي مي شه و مي گه اگه بميرم هم تو را با خودم مي برم

اين تنه لش هم داره از درد به خودش مي پيچه ولي دستور مي ده كه محوطه زندان را مرتب كنن و هيچ اثري از كارشون به جا نزارن

شاه كه حالا ديگه بعد از كلي كالسكه سواري به محوطه زندان غار رسيده مي گم مي خوام داخل را ببينم كه فرمانده ارتش مي گه اينجا يه اتفاقي افتاده و خيلي نا امنه ولي شاه داد مي زنه و مي گه من بايد داخل را ببينم

بعله مي ياد مي بينه همه را كشتن و خورد كردن و رفتن انگاري خدايان هواي يو مي يول را داشتن و الا الان كارش تموم بود.

ملكه تا مي فهمه اونا نتونستن جومانگ را بكشن و به جاش پسر خودش زخم كاري خورده خونش جوش مي ياد و جيغ و داد كنان به اتاق داسو مي ياد.

رييس ارتش يه شاه خبر مي ده كه اونا هيچ اثري از خودشون به جا نزاشتن كه ما بفهميم اونا كي هستن و چه قصدي داشتن؟؟ كه شاه مي گه اگه نفهمي اونا كين مي كشمت

اينا هم از خطري كه از بيخ گوششون گذشته حرف مي زنن و هر دو هم فكر مي كنن كه كشتار كار اون يكي بوده كه تا مي فهمن كار اونا نيس مي گن يعني كي مي تونسته اين كار را بكنه

دو چي هم كه هوس يه عشق و حال اساسي زده به سرش اون دوس دختر جومانگ كه براش كار مي كنه را مي ياره و مي گه تو واقعا پزشكي بلدي؟؟ من نمي دونستم و الا تا حالا خيلي ازت استفاده مي كردم و خلاصه به بهانه كمر درد اونو مي كشه تو بغل خودش و......
تره از اتاق ميي ياد بيرون كه يكي جلوي دهنش را مي گيره مي ياد جيغ بزنه كه مي بينه جومانگه.
جومانگ بهش مي گه من به كمكت احتياج دارم بايد بياي كسي را درمان كني و.....

و اونو به كلبه اي در يك كوهستان كه هه مو سو را اونجا مخفي كرده مي بره و اون هم شروع به كار مي كنه تا اونو درمون كنه

اول كه ملكه و اينا نمي زارن شاه بفهمه و گند كار در بياد ولي بلاخره شاه مي فهمه و به اتاق داسو مي ياد و مي گه چه خبره چي شده چرا به من نگفتين كه اونا هم مي گن تو شكار اينطوري شده و فك نمي كردن كه اينقدر ها حاد باشه شاه هم مي گه سريع يومي يول را خبر كنن

از اون طرف اون دختره چن جلسه مي ياد و زخم هه مو سو را كمي بهتر مي كنه

يومي يول مي ياد و با خدايان ارتباط برقرار مي كنه و خلاصه زخم را خوب مي كنه (خيلي عجيبه ها يه كاهن مي تونه اين همه كار بكنه كاش ما هم تو ايران از اينا داشتيم)
يومي يول به شاه مي گه اون الان هوش مي ياد مي تونين برين پيشش!!

و به وزير مي گه اون زخم مال شكار نيس اون زخم مال شمشيره

اون دو هم شازده كوچيكه را صدا مي كنن و مي گن جريان را بگو و الا به شاه مي گيم و اله مي كنيم و بله مي كنيم كه اونم دست را تو مي ره و جريان را كامل مي گه

مامور بانو سوسونو هم خبر مي ياره كه جاي جومانگ را پيدا كرده

اينا هم مشغول درست كردن دارو براي هه مو سو هستن و كماكان بين خودشون جنگ و درگيري دارن كه با جومانگ بمون براشون سود داره يا برن

سوسونو به ديدن جومانگ مي ياد كه اول جومانگ مي ترسه ولي اون مي گه نترس من فقط اومدم ازت تشكر كنم و اگه بخواي به گروه تجاريمون ببرمت كه جومانگ كلي كلاس مي زاره و درخواستش را رد مي كنه

اين بار ديگه سوسونو تو دام عشق و عاشقي مي افته و دلش مي خواد كه جومانگ باهاش بياد ولي مي گن گهي پشت به زينو گهي زين به پشت

جومانگ با خودش خلوت كرده و به ماجراهاي پيش اومده فكر مي كنه

كه مي بينه هه مو سو هوش اومده و مي ياد پيش اون و مي شينن كلي با هم درد دل مي كنن.
جومانگ از نابرادريهاش و دشمني اونا مي گه و اينكه پرنش بويو هست و شاه گيو وا هست و.....
هه مو سو هم از زني كه دوستش داشته مي گه و اينكه نتونسته ازش نگهداري كنه و الان عذاب مي كشه و.....

و روي اين موضوع كه آيا هه مو سو مي فهمه جومانگ پسرش هست يا نه سريال تموم مي شه و بايد منتظر بمونيم ببينيم ايا مي فهمن كه پدر و پسر هستن يا نه!!!!!!!

مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
خلاصه قسمت دهم افسانه جومونگ

نخست وزير كه حول ورش داشته مي گه نبايد بزاريم كسي بفهمه كه هه مو سو زنده است و مي پرسه حالا بايد چي كار كنيم كه كاهن هم مي گه من خودم اين مسئله را حل مي كنم و با عاليجناب صحبت مي كنم.

ملكه كه خوشحال به هوش اومدن پسرشه هي بال بال مي زنه و خوشحالي مي كنه كه بانو يوهوا مي ياد به ديدن شازده و يه كم تعارف هاي مسخره تيكه پاره مي كنن مثلا يوهوا از حال شازده مي پرسه و براش آرزوي سلامتي مي كنه و ملكه هم از جومانگ مي پرسه و اينكه ازش خبري داري يا نه؟

كاهن و وزير به ديدن عاليجناب مي يان تا در مورد اتفاقات پيش اومده توضيح بدن كه شاه مي پرسه قصر پيشگويي به چنين زنداني چه نيازي داشته در حالي كه ما ماموراني داريم كه هر مجرمي را ادب مي كنن.

كاهن هم مي گه اونجا مجرميني بودن كه با حالي كه مي شده اونا را اعدام كرد ولي اونجا نگه مي داشتيم كه طبق سرنوشتشون زندگيشون را به پايان برسونن . و مي گه اونجا كسي بوده كه شاه هم اونو مي شناسه اون ژنرال هه مو سو بوده.

كه يك دفعه رنگ از رخسار شاه مي پره و كلي داد و بيداد مي كنه كه مگه تو نمي دونستي من براي دوستم جونم را هم مي دم چرا اينو به من نگفتي و خلاصه غربتي بازي در مي ياره و مي گه هر طوري شده بايد از قدرتت پيش بينيت استفاده كني و اونو برام پيدا كني

شاه سر اين مورد خيلي اعصابش به هم ريخته و همش فكرش مشغول هه مو سو هست

براي تسكين دردهاش به ديدن بانو يوهوا مي ره و بهش مي گه گاهي فك مي كنم اگه شما با هه مو سو زندگي مي كردين و اون الان زنده بود چه زندگي قشنگی داشتين كه بانو هم مي گه عاليجناب من هميشه هه مو سو را جلوي چشمام مي بينم و نمي تونم فراموشش كنم و هر روز خاطراتش برام زنده تر مي شه كه شاه هم مي گه منم همين طور هستم. و خلاصه كلي براي هم احساس در ميكنند

داداشي ها براي جومانگ خبر مي يارن كه همه از پيدا كردن شما نا اميد شدن و حالا موقعيت خوبيه كه فرار كنين ولي اون مي گه من بايد به شهر برم و كاري را انجام بدم شماها هم برين موسانگ (همون رييس زندان) را پيدا كنين و بيارينش اينجا

و مي ياد به هه مو سو مي گه من مي خوام براي تامين مايحتاجمون به شهر برم و زودي مي يام كه هه مو سو نهي اش مي كنه و مي گه اونا تو را مي كشن كه مي گه نگران نباش ..هه مو سو بهش مي گه چرا از پدرت كمك نمي گيري چطور يه پدر مي تونه پسرش را به كشتن بده كه جومانگ مي گه فعلا لازم نيست و به شهر مي ره

اون ور قصه اين كاردار گروه يون تابال هنوز دست از سر اين آهنگره بر نداشتن تا بياد و بهشون فنون مخفي ساخت شمشير را ياد بده كه اونم اينقدر متعصبه كه اينكار را نمي كنه

آهنگر داره مي ره خونه كه يك دفعه يكي مي زنه پس گردنش و اونم جا مي خوره

وقتي روش را بر مي گردونه مي بينه اين كه همون جومانگ خودمونه و خلاصه مي رن به كارگاه و شروع مي كنن به گپ زدن ... جومانگ براي اون قضيه آتيش زدن كارگاه عذر خواهي مي كنه و اهنگر هم مي گه من خيلي تو را دوست دارم شاه به اون دو تا شازده كارهاي اداريي كشور را سپرده تو بايد به قصر بياي كه جومانگ مي گه يه روز نظر شاه را جلب مي كنم و الان اومدم تا از تو چن تا شمشير بگيرم كه مو پال مو اولش قر مي ياد ولي وقتي جومانگ خواهش و تمنا مي كنه مي گه برات جور مي كنم

شازده كوچيكه مي ياد به بزرگه مي گه من همه چي را به وزير و كاهن گفتم كه كله اون بزرگه سوت مي كشه و مي گه تو خيلي خر و احمقي تو همه ما را به باد فنا مي دي هيچ مي دوني چي كار كردي؟؟؟

اونم مي گه همه تقصير را گردن من ننداز تو هم مقصر بودي و خلاصه شازده تصميم مي گيره براي پاك كردن گندي كه داداشش زده بره پيش كاهن و باج سبيل بده تا كارشون نداشته باشه و دهنش قرص باشه

گوگولي هاي شاه مي يان پيش كاهن و چيزي نمي گذره كه .....

وزير فتنه گر دربار هم به اونا ملحق مي شه بحث را شروع مي كنن و كاهن مي گه ما به خاطر بويو به شاه چيزي نمي گيم ولي اگه ديگه از اين كارهاي مسخره بكنين حالتونو مي گيريم.
شازده مي پرسه تو زندان كسي بود كه كور بود ولي تو شمشير زني لنگه اش خودش بود و از جومانگ محافظت مي كرد اونو مي شناسين؟؟؟
كه كاهن خودش را مي زنه به اون راه و مي گه نه نمي شناسيم.

هه مو سو كه به لطف پرستاري هاي بويونگ حالش خوب مي شه از اون مي خواد تا براش كاغذ و قلم بياره اونم براش مي ياره و هه مو سو يه نامه مي نويسه

اين موسانگ احمق هم يا داره عرق مي خوره يا قمار مي كنه از قضا امروز روز شانسش بوده و همه را مي بره ولي تا مي ياد پولا را بر داره اونا مي ريزن سرش كه بزننش كه ....

داداشي ها مي يان و مي ريزن سر اونا و ادبشون مي كنن و موسانگ را نجات ميدن


موسانگ تا جومانگ را مي بينه شروع مي كنه به گله و شكايت كه اينا كي بودن به غار حمله كردن و جومانگ مي گه منم نمي دونم ...

مو پال مو براي جومانگ شمشير هاي سفارشي كه ساخته را مي ياره و جومانگ ازش كلي تشكر مي كنه و مي گه يه روزي جبران مي كنم

جومانگ پيش استادش مي ياد و مي گه من شمشير آوردم حالا تو بايد به قولت عمل كني و بهم رزمي كاري ياد بدي

كه هه مو سو هم اون نامه اي كه گفتم نوشت را در مي ياره و مي گه اينو به پدرت بده ولي هيچ كس نبايد بفهمه اينو بهش مي دي

سوسونو هم داره به جومانگ فكر مي كنه كه اون كاردارشون هي سر به سرش مي زاره كه تو جومانگ را دوس دري و فلان و بهمان و سوسونو هم مي گه ديوونه من اون پسره ي احمق را دوس دارم؟؟

يون تابال به سوسونو مي گه شازده حالش خوب نيس و تو بايد به ديدنش بري كه سوسونو حالش گرفته مي شه و مي گه من از اون بدم مي ياد كه يون تابال مي گه تو نبايد احساسات را تو تجارتمون دخيل كني اون خيلي به درد ما مي خوره و اونم قبول مي كنه كه بره

اين سكانس را بايد ببينيد كه سوسونو با حالي كه از اون عوضي خوشش نمي ياد چه فيلمي بازي مي كنه و قر و قمبيلي ميياد و خلاصه شازده خوش خوشكش مي شه كه مثلا سوسونئو به ديدنش اومده و اونو دوس داره
ننه شازده كه همون ملكه باشه مي ياد ببينه تو اتاق پسرش چه خبره و يهويي اتفاق نا شايستي !!! صورت نگيره كه اون دختر خوشگل را مي بينه و از شازده مي پرسه همينه كه دلت را برده؟؟؟

ناقلا چرا زودتر نگفتي نگران نباش خودم مي رم برات خواستگاريش

ملاقات تموم مي شه و از اتاق مي يان بيرون كه اون مامور امنيتي سوسونو بهش مي گه طبق تحقيقات من از اهالي قصر اون جومانگ واقعا يه پرنس هست و اون روز هم كه تو سفر ديديمش داشته به سفر كوهستان .. مي رفته و شاه گيوم وا اونو از همه اهالي قصر بيشتر دوسش داره و.....

سوسونو هم ياد اون روزهاي سفر مي افته كه اونو مسخره اش كرده بود

جومانگ نامه را مي ده به كارگر مامانش و مي گه اينو به شاه بده و نزار هيچ كسي بفهمه اونم مي گه چشم

كاهن هم داره در به در تو اسمان و زمين دنبال هه مو سو مي گرده تا پيداش كنه

شاه مي ياد كه ببينه تونسته جاي اونو بفهمه كه اون مي گه من هيچ كاري نتونستم بكنم قدرت هه مو سو از من بيشتره

فردا صبح موقع وقت اداري كه نامه رسون نامه ها را مي ياره و شاه يكي يكي اونا را مي خونه تا به نامه .... مي رسه

وقتي اونو مي خونه رنگ شاه متغير مي شه و مي گه اينو كي آورده كه هيشكي نمي دونه و ...

وزير مخفيانه به نامه رسون شاه پول مي ده تا اون نامه را براي وزير بياره تا بفهمه چي بوده و اونم اين كار را مي كنه

هه مو سو به جومانگ مي گه تو بايد با من به جايي بياي كه جومانگ مي گه خدايا يعني كجا مي خوا بره!!!!!

در راه براش تعريف مي كنه كه مي خوام تو را پيش گيوم وا ببرم و... و بهش مي گه كه من و گيوم وا ارتش دامول را رهبري مي كرديم و خلاصه جرياناتاش با اونو براش تعريف مي كنه

![]()

خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال افسانه جومونگ
هه مو سو که با حمله مواجه می شه با خودش فکر می کنه که تمام این 20 سال گیوم وا بوده که اونو زندانی کرده و حالا هم می خواسته اونو بکشه
جومانگ که از برنامه دیشب خیلی حالش گرفته شده داره به حرف های هه موسو فکر می کنه که می گفت با پادشاه تو ارتش دامول بودیم و ....
پا می شه می یاد پیش هه مو سو و می گه استاد تو فکر می کنی عالی جناب این کار را کرده؟؟؟ شاید کسانی باعث شدن که نتامه شما به دست شاه نرسه و خلاصه کلی با هم حرف می زنن
شروع آموزش های رسمی:
روز بعد هه مو سو به جومانگ می گه خب حالا که نتونستم سفارشت را به گیو وا بکنم حد اقل بهت هنر های زرمی را یاد می دم تا بتونی از خودت دفاع کنی و آموزش های رسمی جومانگ شروع می شه در روز اول هم تمرین تمرکز و شمشیر زنی آموزش داده می شه
از طرفی شاه به نخست وزیر که فک می کنه اون باعث شده که هه مو سو را نبینه نامه هه موسو را نشون می ده و بهش می گه این نامه از هه مو سو هست که می خواسته منو مخفیانه ببینه ولی اون خودش را به من نشون نداد.
فک می کنی چی باعث شده که هه مو سو خودشو به من نشون نده؟؟؟
اگه نتونی جای اونو پیدا کنی .......
یون تابال هم موپال مو یا همون آهنگر مشهور بویئو را دعوت کرده تا یه جورائی بخرتش و ازش فنون مخفی را بپرسه که تا مو پال مو می فهمه اونا برا چی دعوتش کردن حسابی جوش می یاره و از خونه اونا می ره
از طرفی دوچی یا همون رقیب تجاری تون تابال به وزیر دارائی و شاهزاده کوچیکه رشوه می ده تا باهاش همکاری کنن و....شازده هم از اون می خواد که جومانگ را پیدا کنه که تا عکس جومانگ را نشون دوچی می ده می گه این برای من کار می کرده و حالا هم فراری و....
نوکر بانو یوهوا بهش خبر می ده که زندان غار مورد حمله قرار گرفته و الان معلوم نیست که جومانگ در کجا به سر می بره
روز دوم تمرین: حمله تا تمرکز کامل
در ادامه تمرین های جومانگ هه مو سو با اون تا حد مرگ می جنگه تا بتونه جومانگ هنگام حمله تمرکز داشته باشه و مدام هم جومانگ شکست می خوره
ولی در آخرین حمله جومانگ پیروز می شه و می تونه تمرکز خودش را به دست بیاره و مورد تشویق هه مو سو قرار می گیره
آخرین روز تمرین تمرکز:
بلاخره جومانگ با استعداد ذاتی خوبی که داره موفق می شه در شمشیر زنی استاد بشه و بتونه حتی با چشم بسته هم شمشیر بزنه
روز چهارم تمرین : جومانگ تیر انداز میشود.
پس از یادگیری شمشیر زنی جومانگ از دست هه مو سو کمان دست سازی هدیه می گیرد تا با اون تمرین کنه و وقتی موفق شد کمان را تا انتها بکشه هه مو سو به اون تیر اندازی حرفه ای یاد بده
شازده کوچیکه به خانه دوچی اومده سوهانگ را می شناسه و به اون می گه که جومانگ از قصر بیرون شده و حالا خیلی در به در شده و خلاصه هواست باشه دیگه از جلوی من که رد می شی احترام بزاری و الا.....
سوهانگ به دیدن جومانگ می یاد و به اون می گه که شازده به خانه دو چی اومده و ازش رشوه گرفته و می خوان خراب کاری کنن و در ضمن اون از دو چی خواسته که جای تو رو پیدا کنن جومانگ هم از اون تشکر می کنه و در آغوشش می کشه که در این حین سوسونو که به دیدن جومانگ اومده این صحنه را می بینه
از طرفیشازده بزرگه حالش خوب شده و از تو جاش بلند می شه که به بیرون بره
توی راه داداشیش را می بینه که داداشی بهش می گه من با دو چی هم دست شدم که حال یون تا بال را بگیرم که تا داداش بزرگه اینو می شنوه دوباره سرش داد و بیداد میی کنه و بهش می گه تو خیلی به درد نخور و احمقی
سوسونو که عشق جومانگ دیوونه اش کرده داره به اون صحنه ای که دیده فکر می کنه و از تو فکرش بیرون نمی یاد
جومانگ هم دوستاش را می یاره تا پیش سوسونو استخدام کنه که سوسونو می گه اون پیشنهادی که دادم فقط برای خودت بود اونا منو دزدیده بودن و نمی تونم بهشون کار بدم.
هه موسو و جومانگ قبل از رسيدن به محل ملاقات مورد هجوم و حمله افراد نخست وزير قرار مي گيرند ولي موفق مي شوند خيلي از اونها را بكشند و در برن

هه موسو كه با حمله مواجه مي شه با خودش فكر مي كنه كه تمام اين 20 سال گيوم وا بوده كه اونو زنداني كرده و حالا هم مي خواسته اونو بكشه

جومانگ كه از برنامه ديشب خيلي حالش گرفته شده داره به حرف هاي هه موسو فكر مي كنه كه مي گفت با پادشاه تو ارتش دامول بوديم و ....

پا مي شه مي ياد پيش هه موسو و مي گه استاد تو فكر مي كني عالي جناب اين كار را كرده؟؟؟ شايد كساني باعث شدن كه نامه شما به دست شاه نرسه و خلاصه كلي با هم حرف مي زنن

شروع آموزش هاي رسمي:
روز بعد هه موسو به جومانگ مي گه خب حالا كه نتونستم سفارشت را به گيو وا بكنم حداقل بهت هنر هاي رزمي را ياد مي دم تا بتوني از خودت دفاع كني و آموزش هاي رسمي جومانگ شروع مي شه در روز اول هم تمرين تمركز و شمشير زني آموزش داده مي شه

از طرفي شاه به نخست وزير كه فكر مي كنه اون باعث شده كه هه مو سو را نبينه نامه هه موسو را نشون مي ده و بهش مي گه اين نامه از هه موسو هست كه مي خواسته منو مخفيانه ببينه ولي اون خودش را به من نشون نداد.
فكر مي كني چي باعث شده كه هه موسو خودشو به من نشون نده؟؟؟
اگه نتوني جاي اونو پيدا كني .......

يون تابال هم موپال مو يا همون آهنگر مشهور بويو را دعوت كرده تا يه جورائي بخرتش و ازش فنون مخفي را بپرسه كه تا مو پال مو مي فهمه اونا برا چي دعوتش كردن حسابي جوش مي ياره و از خونه اونا مي ره

از طرفي دوچي يا همون رقيب تجاري یون تابال به وزير دارائي و شاهزاده كوچيكه رشوه مي ده تا باهاش همكاري كنن و....شازده هم از اون مي خواد كه جومانگ را پيدا كنه كه تا عكس جومانگ را نشون دوچي مي ده مي گه اين براي من كار مي كرده و حالا هم فراري و....

نوكر بانو يوهوا بهش خبر مي ده كه زندان غار مورد حمله قرار گرفته و الان معلوم نيست كه جومانگ در كجا به سر مي بره

روز دوم تمرين: حمله تا تمركز كامل
در ادامه تمرين هاي جومانگ هه موسو با اون تا حد مرگ مي جنگه تا بتونه جومانگ هنگام حمله تمركز داشته باشه و مدام هم جومانگ شكست مي خوره

ولي در آخرين حمله جومانگ پيروز مي شه و مي تونه تمركز خودش را به دست بياره و مورد تشويق هه موسو قرار مي گيره

آخرين روز تمرين تمركز:
بلاخره جومانگ با استعداد ذاتي خوبي كه داره موفق مي شه در شمشير زني استاد بشه و بتونه حتي با چشم بسته هم شمشير بزنه

روز چهارم تمرين : جومانگ تير انداز ميشود.
پس از يادگيري شمشير زني جومانگ از دست هه موسو كمان دست سازي هديه مي گيرد تا با اون تمرين كنه و وقتي موفق شد كمان را تا انتها بكشه هه موسو به اون تير اندازي حرفه اي ياد بده

شازده كوچيكه به خانه دوچي اومده سوهانگ را مي شناسه و به اون مي گه كه جومانگ از قصر بيرون شده و حالا خيلي در به در شده و خلاصه هواست باشه ديگه از جلوي من كه رد مي شي احترام بزاري و الا.....

سوهانگ به ديدن جومانگ مي ياد و به اون مي گه كه شازده به خانه دو چي اومده و ازش رشوه گرفته و مي خوان خراب كاري كنن و در ضمن اون از دو چي خواسته كه جاي تو رو پيدا كنن جومانگ هم از اون تشكر مي كنه و در آغوشش مي كشه كه در اين حين سوسونو كه به ديدن جومانگ اومده اين صحنه را مي بينه

از طرفي شازده بزرگه حالش خوب شده و از تو جاش بلند مي شه كه به بيرون بره

توي راه داداشيش را مي بينه كه داداشي بهش مي گه من با دو چي هم دست شدم كه حال يون تابال را بگيرم كه تا داداش بزرگه اينو مي شنوه دوباره سرش داد و بيداد مي كنه و بهش مي گه تو خيلي به درد نخور و احمقي

سوسونو كه عشق جومانگ ديوونه اش كرده داره به اون صحنه اي كه ديده فكر مي كنه و از تو فكرش بيرون نمي ياد

جومانگ هم دوستاش را مي ياره تا پيش سوسونو استخدام كنه كه سوسونو مي گه اون پيشنهادي كه دادم فقط براي خودت بود اونا منو دزديده بودن و نمي تونم بهشون كار بدم.

كه ناگهان شازده بزرگه وارد خونه يون تابال مي شه و جومانگ را اونجا مي بينه

چرتش پاره مي شه و به جومانگ مي گه بيا تو باهات حرف دارم

شازده جلوي سوسونو خيلي به جومانگ بد و بيراه مي گه و به نوعي اونو مي خواد كوچيك كنه و ابروش را ببره

كه به سوسونو مي گه برو بيرون با هم خصوصي حرف داريم و اونم مي ياد بيرون كه يون تابال مي گه چرا اينقدر زود اومدي كه جريان را مي گه . يون تابال هم خيلي خوشحاله كه شاهزاده ها اينجا هستن و دلبسته دخترش

جومانگ به دست و پاي برادرش م افته و مي گه من كه ديگه شازده نيستم و هيچي هم ندارم چرا هنوز با من دشمني ؟؟؟ به من رحم كن من مي خوام زندگي كنم!!! كه اونم مي گه تمام اين سال ها تو ماردت باعث شدين كه شاه به ما و مادرمون بي توجهي كنه حالا بايد تاوان پس بدين

سوسونو قبول مي كنه كه اون 3 تا دوست جومانگ براش كار كنن

جومانگ كه خوابش نمي بره و به حرف هاي داداشش فكر مي كنه و هي نفس نفس مي زنه كه هه موسو بهش مي گه چرا نمي توني بخوابي ؟؟چته؟؟ و خلاصه كلي بهش اميد مي ده و...

اون 3 تا كه از باربري خسته شده اند مي يان پيش رييس سربازها و مي گن چرا ما را تو گروه محافظا راه نمي دي ما خيلي قدرت داريم كه اونم مي گه خودتونو نشون بدين كه موفق مي شن چن تا از محافظا را شركت بدن و بيان تو تيم محافظا

دوچي هم كه مثل سگ داره جگر خام مي خوره

رييس گارد مي ياد و به شاه مي گه ما هنوز نفهميديم كه كي تو اون زندان غار بوده و الان هه موسو كجا هست كه شاه حسابي داغ مي كنه

شاه هم به اون ماموريت مي ده كه با سربازا به دنبال هه موسو بگردن. كه وزير هم اينا را قايمكي مي بينه

و مي ياد پيش يومي يول و مي گه من مي خوام هه موسو را بكشم كه اون داد مي زنه سرش و مي گه تو نبايد هيچ غلطي بكني

يومي يول مي فرسته دنبال اون دختر كوچيكه قصر پيش گويي كه كارش خيلي درسته تا هه مو سو را پيدا كنه كه اون موفق مي شه جاي هه موسو را پيدا كنه

يو مي يول مخفيانه به ديدن هه مو سو مي ياد و باهاش حرف مي زنه كه قانعش كنه اين 20 سال به خاطر بويو زندانيش كرده و خواست خدايان بوده و شاه نمي دونه و حالا هم بايد از بويو بره كه هه موسو قبول نمي كنه تا اينكه كاهن بهش مي گه اگه نري يوهوا كه حالا صيغه شاه هستش خيلي رنج مي كشه كه هه موسو تازه مي فهمه جومانگ پسر بانو يوهوا هستش و....
و قبول مي كنه كه از بويو بره ولي مي گه قبلش تو بايد براي من كاري بكني!!!!!!

ماموراي وزير هم كه مخفيانه به دنبال يومي يول رفته بودن به اون خبر مي ده كه يومي يول به ديدن هه موسو در كوهستان رفته بود.

وزير مي ياد با يك نقشه حساب شده شازده را تحريك مي كنه تا با يك سپاه مخفيانه به جنگ هه موسو بره و اونو بكشه

يوهوا هم هنوز در فكر هه موسو هست و هنوز هم حلقه عروسيش را داره و بهش نگاه مي كنه

هه موسو شب هنگام از چيز هايي كه از يومي يول شنيده حسابي تو لك مي ره و حالش گرفته مي شه و به حال خودش گريه مي كنه كه يه صحنه خيلي خيلي رومانتيك و احساسيه

از طرفي يومي يول از كار خودش احساس گناه مي كنه

شاه به ديدن اون مي ياد و كمي باهاش درد دل مي كنه....

شازده به ديدن مامانش مي ره و از هه موسو و جرياناتي كه با يوهوا داشته مي پرسه كه مامانش تعجب مي كنه و با حالي كه براش تعريف مي كنه ازش مي خواد كه اين جريانات را كسي نفهمه چون ممكنه به قيمت جونش تموم بشه

نوكر يوهوا هم موفق مي شه اون داداش قلابيش را پيدا كنه و از حال جومانگ با خبر بشه

شازده كوچيكه هم داره اساس قاچاق دوچي را فراهم مي كنه و به اهنگر ها مي گه اگه صداتون در بياد همتونو مي كشم

شازده بزرگه به كوچيكه مي گه يه سپاه 200 نفري به طور مخفيانه آماده كن و منتظر دستور من باش

بانوي پيش گو يومي يول به ديدن يوهوا مي ياد و بهش مي گه بايد با من جايي بيرون قصر بياي

وقتي به محل مي رسن مي گه كسي كه تو عشقق را توي دلت زنده نگه داشتي الان به ديدنت مي ياد با اون ملاقات كن و سريع بيا پايين كوه من منتظرتم.

و هه موسو و يوهوا همديگر را پس از 20 سال مي بينند.

دوچی خبر زندانی شدن جومانگ رو به شاهزاده پو میده و میگه خیالت راحت دیگه جومانگ رفت!!!
بامانگ جومانگ و اون سه تا رو ازاد میکنه و عذرخواهی میکنه ، اونا هم راه میفتن و میرن
سوسونو به یاد حرف جومانگ میفته که میگفت من جونم رو برای تو میدم و تو دلش قلنج میزنه!
توی راه سربازهای بومانگ جلوشون رو میگیرن، محافظ ها دست به شمشیر میشن که سوسونو میگه این خودیه ، قرار از ما محافظت کنن ولشون کنین،
سهمیه خیلی کم نمک بین مردم تقسیم میشه ، بین مردم برای نمک دعوا میشه و همین خبر به گوش شاه هم میرسه
محافظ به یون تابال خبر میده که اوضاع سوسونو خوبه و رفتن به سمت گوسان
ملکه به یکی از کاهن ها میگه ، رابطه بین شاه و کاهن بزرگ خیلی بده واسه همین من میخوام تو کاهن بشی
جومانگ و دارو دسته به گوسان میرسن اما از هر کی درباره کوه نمک میپرسن فرار میکنه
میگن مسئول کاروان کیه، جومانگ میخواد مردونگی نشون بده میگه منم اما سوسونو میگه وایسا کنار خودم میرم
سوسونو با کاهن گوسان روبرو میشه و حاضر جوابی میکنه
میگه من مملکتی به این بدبختی و مردمی به این فقیری ندیدم چرا نمیذاری مردم از نمک استفاده کنن
میان جومانگ رو میبرن و کاهن جلوی جومانگ تعظیم میکنه
اتش حسادت در چشمهای شاهزاده پو موج میزنه
شاه از یون پالمو میخواد شب وروز شمشیر و اسلحه بسازه
کاهن زمان اعزام رو تعیین میکنه و به شاه میده همون وقت جومانگ از راه میرسه و به شاه میگه
از جنگ دست بکش که ما واست نمک اوردیم...
خلاصه قسمت هفدهم سريال افسانه جومونگ
جومانگ و سه تا نخاله در باره فرمانده حرف میزنن و میدونن که اگه بخوان به گوسان برن ، حمله اونا حتمیه
از طرفی هم سوسونو از عمل های بعدی فرمانده میترسه
ملکه نگرانه که نکنه همه اون زحمت هایی که دردونه اش با سفر به هیون تو کشید از بین بره
حاکم هیون تو از تسو میخواد که با شاه حرف بزنه و میگه یادت نره منو تو باهم یه قول و قرار هایی داریم
ماری از بالای یه صخره نگاه میکنه که چطوری افراد بامانگ به کاروان ها حمله میکنن و اونا رو لخت میکنن
خلاصه یه مشت ابریشم و جنس و خرت و پرت بر میدارن میرن به همون مسیری که دزدها همیشه حمله میکن
دزدها هم طبق عادت میگیرنشون و میبرنشون مخفی گاهشون ، اونا رو زندانی میکنن
شب که میشه هیوپ تو با قدرت خدادادیه رستم وارش طناب هارو میپکونه و دستش باز میشه و بقیه رو هم باز میکنه، خلاصه 4تایی حمله میکنن و اول از همه میرن سراغ اتاق فرمانده بامانگ که میبینن یارو نیست
و وقتی از اتاق میان بیرون میبینن یه دسته کماندار اماده تیراندازین
دستیار دوچی یه چند تا متلک بار جومانگ میکنه و بازم این 4تا مفلوک رو زندانی میکنن
دستیار دوچی به فرمانده میگه که اینی که گرفتی شاهزاده ست اگه خواستی بدش ما دخلشو بیاریم و پول بگیر
ولی واسه فرمانده هیچی سوسونو نمیشه میگه اولین اولویت ما گرفتن سوسونو هست
دوچی خبر دار میشه که جومانگ رو گرفتن و میشه کشتش ، بویونگ هم حرفاشون رو میشنوه و گریه میکنه
کاهن در حال انجام مراسمه که غش میکنه
وقتی به هوش میاد یه عالمه ادم دورش جمع شده
یوهوا که نگرانه جومانگه از ندیمه اش میخواد بره خونه یون تابال و بیبینه خبری از جومانگ دارن یا نه
حاکم برای گرفتن جواب نهایی پیش شاه میاد
شاه هم میگه من به خاطر جریان هه موسو ازت بدم میاد تو خیانتکاری
یون تابال واسه دخترش نگرانه...
تا پاشو میذاره اونجا میگیرنش و میبندنش و میندازن پیش عشقش جومانگ
جومانگ که از دیدنش تعجب میکنه میگه تو کجا اینجا کجا واسه چی اومدی؟
سوسونو هم میگه من به خاطر تو حاضرم جونم رو هم بدم ، من زندگی ام روبه خاطر تو به خطر میندازم
همون موقع افراد میان سوسونو رو ببرن که جومانگ بهش میگه منم زندگی ام رو به خاطر تو به خطر میندازم
میخواد بهش روحیه بده اونا به هم نگاه میکنن و .....
خلاصه قسمت هجدهم سريال افسانه جومونگ
دوچی خبر زندانی شدن جومانگ رو به شاهزاده پو میده و میگه خیالت راحت دیگه جومانگ رفت!!!
بامانگ جومانگ و اون سه تا رو ازاد میکنه و عذرخواهی میکنه ، اونا هم راه میفتن و میرن
سوسونو به یاد حرف جومانگ میفته که میگفت من جونم رو برای تو میدم و تو دلش قلنج میزنه!
توی راه سربازهای بومانگ جلوشون رو میگیرن، محافظ ها دست به شمشیر میشن که سوسونو میگه این خودیه ، قرار از ما محافظت کنن ولشون کنین،
سهمیه خیلی کم نمک بین مردم تقسیم میشه ، بین مردم برای نمک دعوا میشه و همین خبر به گوش شاه هم میرسه
محافظ به یون تابال خبر میده که اوضاع سوسونو خوبه و رفتن به سمت گوسان
ملکه به یکی از کاهن ها میگه ، رابطه بین شاه و کاهن بزرگ خیلی بده واسه همین من میخوام تو کاهن بشی
جومانگ و دارو دسته به گوسان میرسن اما از هر کی درباره کوه نمک میپرسن فرار میکنه
میگن مسئول کاروان کیه، جومانگ میخواد مردونگی نشون بده میگه منم اما سوسونو میگه وایسا کنار خودم میرم
سوسونو با کاهن گوسان روبرو میشه و حاضر جوابی میکنه
میگه من مملکتی به این بدبختی و مردمی به این فقیری ندیدم چرا نمیذاری مردم از نمک استفاده کنن
میان جومانگ رو میبرن و کاهن جلوی جومانگ تعظیم میکنه
اتش حسادت در چشمهای شاهزاده پو موج میزنه
شاه از یون پالمو میخواد شب وروز شمشیر و اسلحه بسازه
کاهن زمان اعزام رو تعیین میکنه و به شاه میده همون وقت جومانگ از راه میرسه و به شاه میگه
از جنگ دست بکش که ما واست نمک اوردیم...
خلاصه قسمت بيستم سريال افسانه جومونگ
وقتی از تالار میان بیرون جومانگ یه نگاه پر از پیروزی به اون دوتا داداش عتیقه اش میکنه
محافظ هم یکی از کارگرهای اونجا رو میبره پیش تسو و میگه حرف بزن
همون موقع یه نامه خصوصی از نخست وزیر واسه تسو میاد که ازش خواسته بره خونش
یوهوا به جومانگ میگه که شاه و کاهن میدونن کمان شکسته ولی هنوز خبر ندارن کار تو هست
نخست وزیر به تسو میگه صبر کن تا زمانش برسه بعد به شاه میگیم که کمان شکسته میندازیم گردن جومانگ
جومانگ به دیدن یون تابال میره و میگه به فرماندار هیون تو گفتم که ما جلوش در میایم
سه تا برادر جریان بویونگ رو واسه جومانگ میگن و سه تایی قشون میکشن خونه دوچی
دستیار دوچی میگه ما فروختیمش هرکاری میخواین بکنین
جومانگ به اویی میگه منو ببخش ولی هر طور باشه نجاتش میدم اویی عصبانی ول میکنه و میره
نگهبان و موپالمو به جومانگ خبر میدن که تسو محافظش رو فرستاده بوده کارگاه واسه فضولی
اویی هم باز میره جاسوسی و به شاهزاده میگه اینا به یه کشفیات جدیدی رسیدن بجمبین
نوچه یومی یول(همون کاهن بزرگ) همه رو میذاره کف دست کاهن و میگه میخوان بندازنت بیرون
دستیارهای یومی یول میگن ما نمیتونیم همینطوری فقط نگاه کنیم یه کاری بکن
کاهن هم یون تابال رو دعوت میکنه و میگه اگه من یه دست همکاری بهت دراز کنم میگیریش؟
یون تابال و سوسونو درحال چونه زدن سر کاهنن که تسو میبیندشون و میگه باهاتون کار دارم
موپالمو سخت در حال ساختن شمشیرهای مختلفه ولی هیچکدوم اونی که میخواد نیست،جلسه
محافظ به جومانگ میگه که اسم بویونگ توی هیچ دسته برده فروشی نیست گولتون زدن،
جومانگ هم که از گول خوردن خودش ناراحته، میره سراغ دستیار دوچی و با کتک میخواد ببردش پیش بویونگ
دوچی که خیلی نگرانه ، به دستیارش میگه خاک بر سر بی عرضه ات که این جاسوس رو هم از دست
دادیم حالا جواب شاهزاده رو چی بدیم؟ ولی اویی بازم برای دوتاشاهزاده خبر میاره که جومانگ داره
روی شمشیر ها کار میکنه و تونستن شمشیر نشکن بسازن و جومانگ از دور نگاهشون میکنه
خلاصه قسمت دوازدهم سريال جومونگ
همديگر را در آغوش مي كشند و به ياد گذشته اي كه از هم دور بودند همديگر را مي بويند و مي بوسند
شب هنگام يوهوا در قصر به چيزي كه فقط فكر مي كند هه مو سو و بازگشت به زندگي با اوست
و هه مو سو هم در كلبه در كوهستان به بانوي خود و پسرش كه الان در كنار اوست فكر مي كند.
بانو به ديدن شاه مي ايد و به او مي گويد كه هه مو سو را ديده و اجازه بده كه بقيه عمرم را با او زندگي كنم.
شاه او را نوازش مي كند و مي گويد هميشه فكر مي كردم كه اگر هه مو سو زنده بود او را در جايي مستقر كنم و تو به زندگي با او ادامه دهي.
حالا كه او زنده است به ديدار او برو
جومانگ مهارتش در جومانگ شدن كامل مي شود و در آخرين تمريني كه با استاد خود دارد تير اندازي در جنگ را تمرين مي كند.
استاد شاگردش را در تیر اندازی رگباری راهنمایی می کند و خود به او تمام فنون را یاد می دهد. انگار هه مو سو می داند که امروز اخرین روز تمرین است.
همه تیر های استاد نا بینا به سیبل می خورد و جومانگ مهارتی بر مهارت هایش افزوده می شود.
هه مو سو از شاگردش می خواهد که به دیدن مادرش برود و او را تنها نگذارد و به او می گوید من موفق نشدم از زنی که به من متکی بود دفاع کنم مواظب باش تو اینطوری نشی
جومانگ در اخرین لحظه های دیدار هنوز هم به فکر استاد است و به او وعده ضیافتی رنگین را می دهد
ان طرف داستان دو شاهزاده با نقشه وزير اعظم سپاه را براي كشتن هه مو سو فراهم كرده و تا پشت كوه چومو امده اند
شاه كه راضي شده يوهوا را به هه مو سو بسپارد براي بدرقه انها به كوهستان مي ايد
جومانگ در راه ديدار مادر است كه ۳ برادر را مي بيند و به او مي گويند كه سپاهي براي گرفتن تو به كوهستان مي امدند جومانگ دوان دوان سعي مي كند خود را به كوهستان برساند
و هه مو سو توسط حس خود متوجه ي شود كه افراد زيادي براي كشتن او امده اند. پس خود را براي جنگ اماده مي كند.
جومانگ وقتي مي رسد كه استادش در دايره سربازان محاصره شده است و در بالاي تپه دو شازده را مي بيند كه افراد را براي كشتن استادش رهبري مي كنند.
۳ برادر براي اينكه جومانگ به ميان سربازان نرود و جان خود را از دست ندهد او را بي هوش مي كنند.
سربازان وقتي با قدرت عجيب هه مو سو روبرو مي شوند به طرف او تير اندازي مي كنند.
و هه مو سو بنيانگذار ارتش دامول پدر جومانگ و شوهر يوهوا تير باران مي شود.
د ر اخرين لحظه هاي مرگ به ياد خاطرات شيرين زندگي اش مي افتد
و شاهزاده خوشحال از مرگ هه مو سو
شاه و يوهوا وقتي به بالاي كوهستان مي رسند با صحنه اي عجيب روبرو مي شوند
يوهوا وقتي پيكر بي جان و تير باران هه مو سو را مي بيند نزديك است كه قالب تهي كند.
او را در اغوش مي كشد و شاه هم به سراغ رفيقي مي ايد كه ۲۰ سال پيش فكر مي كرد او مرده است و حالا كه فهميده او زنده است باز هم دير مي رسد و او را نمي بيند....
جومانگ به هوش مي ايد واز حال استاد مي پرسد.....
استاد مي ميرد....................
و وقتي به كوهستان مي رسد فقط شمشيري را مي بيند كه در دستان استاد ديده بود.
و اين تنها يادگار استاد است.د اين غم اگر جومانگ بمير هم كم نيست
شاه و بانو جسد هه مو سو را بر بالاي تخته سنگي بر بالاي كوه مي برند.
و به وصيت خود هه مو سو جسد او را در كوه رها مي كنند تا غذاي پرندگان شود.
مراسم تشييع فرماندهي كه روزگاري همه از او حساب مي بردند چه ساده برگزار مي شود.
بانو يوهوا هنوز در شك از دست دادن هه مو سو است انگار ۴۸ ساعت خوابيده و نيمه اول خوابش شيرين و نيمه دوم تلخ بوده است.
كاهنه قصر كه جريان مرگ هه مو سو را مي فهمدد به وزير شك مي كند و سر او داد مي زند كه چرا بدون اجازه چنين كاري كرده كه ممكن است به بويئو اسيب برساند
جومانگ شك زده است..شك زده مرگ عزيزترينش و به ۳ برادر مي گويد از پيش من برويد من نمي توانم برادر بزرگ شما باشم هركس پيش من امده اسيب ديده برويد....
ملكه و برادرش هم با شنيدن خبر مرگ هه مو سو و اينكه يوهوا بيمار است بسيار خرسند هستند
ملكه براي زخم زبان زدن به يوهوا بر بالين بيمار او مي رود.
اين درد و رنجي كه مي گفتم بايد بكشي تازه شروع شده است...پس بنشين و تماشا كن!!!!!
به شاه خبر مي دهند كه شاهزاده سپاه را از قصر بيرون برده بود
و شاهزاده ها هولناك از اينكه شاه فهميده
شاهزاده كوچك مورد بازخواست قرار مي گيرد ولي حرفي براي گفتن ندارد
كه شاهزاده بزرگ ميان جان او مي رسد و همه تقصيرات را بر گردن مي گيرد و مي گويد من هه موسو را براي نجات بويئو كشتم. كه شاه حسابي خشمگين مي شود ولي از كشتن او سرباز مي زند .
گاهي به صداقت گيو وا در دوستي اش با هه مو سو شك مي كنم... اگر او را دوست داشت چرا قاتل او را نكشت؟؟؟؟ شما مي دانيد؟؟
تنها كاري كه مي كند به شازده مي گويد از جلوي چشمان من دور شو...
وزير به شاهزاده بزرگ اداي احترام مي كند و مي گويد الحق كه فقط شما لايق پادشاهي هستيد از همين الان روي من حساب كنيد.
شاه بر بالين بيمار همسري كه هيچ گاه به كام او نرسيده مي ايد و از او مي خواهد كه خوب شود.
به جومانگ بگوييد به قصر بازگردد...
سوسونئو به محل زندگي جومانگ مي ايد و از حال او مي پرسد كه مي گويند بعد از ان جريان فقط شراب مي خورد و هميشه مست است. او هم پول زيادي براي تهيه شراب جومانگ به انها مي دهد.
جومانگ اكنون به يك زن باز خوش گذران ولگرد كه هميشه در مستي به سر مي برد تبديل شده روزها در كافه ها با دختران ... به سر مي برد و هميهش مشغول نوشيدن
گروه تجاري سوسونئو هنوز دنبال اين هستند كه موپال مو را راضي كنند تا امور شمشير سازي را به انها ياد دهد.
اين بار او را به بهانه اينكه دفعه قبل مي خواستيم امتحانت كنيم به خانه خود مي كشانند.
دوست همقصري جومانگ سراغ شاهزاده را مي گيرد.
جومانگ هر شب خواب مرگ استاد را مي بيند و نيمه شب از خواب مي پرد.
او روزها در كافه و شبها در بستر دختران است.
دوستش به ديدن او مي ايد ولي او را غير قابل انتظار مي بيند.
هر وقت هم كه مست نيست در قمارخانه ها مشغول قمار است.
از قصر برايش خبر مي اورند كه شاه دستور داده به قصر بازگرد كه لو مي گويد به شاه بگوييد من هنوز لايق بازگشت به قصر نيستم
همين موضوع را به گوش شاه مي رسانند
شب هنگام كه جومانگ در راه بازگشت به خانه است توسط ماموران دوچي دوره ميشود تا او را بكشند
در اين هنگام شاه ناظر او و شمشير زني اوست.....
در قسمت بعد:
بر سر جومانگ مست چه خواهد امد؟؟؟
به قصر باز خواهد گشت؟؟؟
خلاصه قسمت سیزدهم سریال جومونگ
جومونگ در حال بازگشت از كافه دچار دزدا مي شه
شاه كه به هواي جومونگ قصر را ترك كرده نا قافل همون جا مي رسه و جومانگ را در حال رزم مي بينه
جومونگ رزم نماياني مي كنه و اونا را تار ومار مي كنه و شاه حال مي كنه.
شاه مي بينتش و دعوتش مي كنه يه پيكي با هم بزنن
بعد از حال واحوال ازش مي خواد كه به قصر برگرده كه جومونگ مي گه من هنوز لياقتش را ندارم و هي تعارف مي كنه كه شاه مي گه بايد بياي چون مادرت سخت مريضه بيا وازش پرستاري كن
مادر در بستر بيماري افتاده كه
جومونگ وارد مي شه و با استشمام بوي جومونگ به هوش مي ياد
ملكه از خبرهايي كه شنيده زياد راضي نيست
یونگ پو به بزرگه مي گه ما بايد جومانگ را نابود كنيم كه اون مي گه نه با اون مثل برادرت رفتار كن من منتظر موقعيت مناسبي براي كشتن اون هستم
و مي ياد پيش وزير اعظم و مي گه به نظرت جومونگ براي ما خطري حساب مي شه؟؟؟ با اون چي كار كنيم؟؟؟وخلاصه با حالي كه به روي خودش نمي ياره خيلي نگرانه
جومانگ كه حالا دوباره يه شازده به حساب مي ياد شخصا براي ماماني دارو تهيه مي كنه
و نيت مي كنه تا بهبودي كامل ماماني خودش از اون مراقبت كنه و بهش مي گه ديگه نمي زارم رنج بكشي
3 برادر هم كه مي فهمن جومانگ به قصر برگشته خيلي خوشحال مي شن و روياي وزير شدن را در سر مي پرورونن
و وقتي سر كار گر به اونا مي گه بياييد بارها را ببرين بهش فحش مي دن و مي گن تو مي دوني داري با كي صحبت مي كني!!!!!
بانو سوسانو تو فكره كه براي جومانگ چه اتفاقي افتاده كه
اين دو تا وارد مي شن و مي گن شاه شخصا جومونگ را به قصر برگردونده
اون پسره سايونگه كيه به سوسونئو مي گه تو خيلي نامردي كه از يه طرفبا جومونگ ارتباط داري و از يه طرف با شازده بزرگه
جومونگ بر بالين مادر ياد استاد مي افته كه بهش گفت توبايد مادر خشكلي داشته باشي از اون مواظبت كنو....
ماماني هم ياد هه موسو در اخرين ديدار مي افته كه گفت جومانگ پسر من نيست بلكه مال اوني هستش كه بزرگش كرده
و كلي با هم درد دل مي كنن
گروه سوسانو اينا كه مو پال مو را دارن گول مي زنن حسابي اونو پزوندن و حالا ديگه محلش نمي زارن تا خودش بياد و پيشنهاد بده و هر بار هم كه مي ياد مي گن ارباب نيستش
و ارباب هم خوشحاله كه موپال مو داره گول مي خوره
مو پال مو اخرين شمشيري كه ساخته چك مي كنه ولي هنوز نتونسته فولاديش را بسازه و دوباره مي شكنه
مو پال مو جوموگ را گذري مي بينه و مي گه خوشحالم كه برگشتي و اميدوارم كه شاه بشي و .....
و جومونگ يكدفعه خشكش ميي زنه
بعله اون برادران بدتر از دشمنش را مي بينه و ياد لحظه مرگ استاد به دست اونا مي افته و به نظر من تو دلش مي گه يه روز تلافي مي كنم و يه سري تعارف هاي خشك و مصنوعي مي كنن
جومونگ براي عرض تشكر مي ياد پيش شاه و شاه از اوضاع مادرش مي پرسه اونم مي گه ممنون كه به فكر مادرم هستي و شاه مي گه ديددم كه خيلي خوب شمشير مي زدي پيش كي تمرين كردي و جومونگ جريان را مي گه و شاه مي فهمه كه استاد اون هه مو سو بوده
در خاوت داره با خودش زمزمه مي كنه:
همو سو قدرت و اقتدار تو حالا به جومانگ منتقل شده
شاه همه اهالي قصر از كوچيك و بزرگ را جمع مي كنه و مي گه بين 3 تا پسر مسابقه مي زاريم و هر كي بتونه بهتر ظاهر بشه اونم وليعهد مي شه كه ملكه دادش در مي ياد كه پسر من بزرگتره و طبق رسوم باسيد اون وليعهد بشه كه شاه مي گه اگه قدرتش را داشته باشه حتما شاه مي شه نگران نباش
و يكي يكي بهشون دستوراتي را مي ده و اونا هم قول مي دن تا حد توان به شاه خدمت كنن.ولي جومونگ مي گه من لايق نيستم و بزارين قصر را ترك كنم كه مورد تعجب حاظرين واقع مي شه
داداش لوس ملكه مي ياد و يه خودي جلوي اين 3 تا نشون مي ده و مي گه كه تو الحق لايق شاهي هستي و جومانگ هم كه از همين الان زده گاراژ و مي خواد از قصر بره
وزير دوباره مي ياد پيش كاهنه و مي گه فكر مي كني شاه كار درستي مي كنه؟؟؟ بايد جلوي اونو بگيريم و كاهنه هم مي گه من بايد اول فكر كنم شاه چرا بدون مشورت با من تصميم به چنين كار مهمي گرفته(خودش دوريالش مي افته كه با مرگ هه مو سو ارزش خودش را پيش شاه از دست داده)
جومونگ مي ياد پيش ماماني تا ازش خداحافظي كنه كه امامني بهش مي گه ببين پسرم مطمئنم رفتنت دليلي داره ولي بدون كه تو بايد اداره اين مملكت را به دست بگيري و تقاص ما را از اونا بگيري و جومانگ با اين بينش قصر را ترك مي كنه
يكي از اشراف زادگان با قدرت بويئو گوما دائي ملكه هستش كه در منطقه خودش قدرت زيادي داره اون امروز براي عرض ارادت به قصر بويئو اومده تا به شاه عرض ارادت كنه
قبل از ديدار با شاه با ملكه ديدن مي كنه و اونهم بهش مي گه كه شاه بين شازده ها مسابقه گذاشته كه خلاف قوانين و رسوم بويئو هستش
و با شاه ديدن مي كنه تا بهش بگه ا دستورش صرف نظر كنه ولي خودتون كه اخلاق شاه را مي دونين كه اگه كاري را خواست حتما مي كنه
اون طرف دست از پا درازتر مي ياد و مي گه شاه زير بار نرفت و دارن فكر مي كنن كه چي كار كنن
اينا هم ناراحتن كه جومونگ بعد از بازگشت به قصر اونا را فراموش كرده و به حال خودشون گذاشته
خبر مب رسه كه بين شازده ها مسابقه اي برقرار شده و هر كي بهتر باشه شاه اتي اونه. كه اهالي خونه سوسانو اينا متوجه مي شن كه شاه خواسته يه فرجه اي به جومونگ بده
و شعله هاي عشق در قلب كوچك سوسانو رشد مي كنه و ياد اون روز اول مي افته كه جومانگ را مسخره اش كرد و حرفش را باور نكرد كه مي گفت من شازده بويئو هستم
و همين طور پيش خودش مي گه من الان هر دو ببر وحشي بويو را در كنار خودم دارم اگه اين نشد اون يكي و ياد روز اولي ميافته كه تسو را ديد
یونگ پو هم كه همچنان با دوچي قاچاق اسلحه مي كنن و پول خوبي به جيب زدن
از طرفي سربازهاي دوچي هنگام قاچاق توسط هاني ها كه دشمن بويو هستند و به بويو اخطار داده بودن كه شمشير توليد نكنن گرفتار مي شن و بهانه خوبي به دست دولت هان مي افته
شاه هان براي شاه بويو نامه مي ده و اونا را به خاطر تخلف در توليد شمشير به تحريم اقتصادي محكوم مي كنه و ارسال نمك از هر كشوري به بويو را قطع مي كنه
به گوش كاهن مي رسه كه به خاطر توليد اسلحه هان نمك بويو را قطع كرده
مو پال موي بدبخت كه اين وسط هيچ نقشي نداره فقط چون رييس اهنگري هستش براي بازجويي پيش شاه برده مي شه
موپال مو به شاه مي گه منه بد بخت عمرم را به بويو خدمت كردم و همش تو اهنگري بودم چطور مي تونم به كشورم خيانت كنم من فقط شمشير ها را به قسمت نظامي تحويل مي دادم
كاهنه پيش شاه مي ياد و مي گه اگه نمك ازاد نشه كشور به هم مي ريزه و فلان و بهمان
یونگ پو كه خودش را از ترس زرد كرده پيش دوچي مي ياد و هر چي از دهنش در مي ياد به اونا مي گه كه چرا مواظب نبودن و حالا ممكنه دودمانشون به باد بره
به دوست دختر جومونگ هم هشدار مي ده كه اگه چيزي بگه مي كشتش
جومونگ با مادرش خداحافظي مي كنه و اماده ترك قصر مي شه و مي گه روزي بر مي گردم كه بتونم شاه كشور بشم و تقاص تو را بگيرم
و جومونگ دوباره اواره كوچه و بازار مي شه
از طرفي تسو براي صحبت كردن در مورد نمك به هيون تو گو يا همون مركز حكومت دولت هان مي ره
جومانگ مجددا به خانه سوسانو اينا مي ياد و از باباش مي خواد كه اون در گروه تجارشون كار كنه!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه قسمت چهاردهم سريال افسانه جومونگ
جومانگ در حال بازگشت از كافه گرفتاره دزدا مي شه
شاه كه به هواي جومانگ قصر را ترك كرده ناغافل همون جا مي رسه و جومانگ را در حال رزم مي بينه
جومانگ رزم نمايي مي كنه و اونا را تار و مار مي كنه و شاه حال مي كنه.
شاه مي بينتش و دعوتش مي كنه يه پيكي با هم بزنن
بعد از حال و احوال ازش مي خواد كه به قصر برگرده كه جومانگ مي گه من هنوز لياقتش را ندارم و هي تعارف مي كنه كه شاه مي گه بايد بياي چون مادرت سخت مريضه بيا و ازش پرستاري كن
مادر در بستر بيماري افتاده كه
جومانگ وارد مي شه و با استشمام بوي جومانگ به هوش مي ياد
ملكه از خبرهايي كه شنيده زياد راضي نيست
شازده كوچيكه به بزرگه مي گه ما بايد جومانگ را نابود كنيم كه اون مي گه نه با اون مثل برادرت رفتار كن من منتظر موقعيت مناسبي براي كشتن اون هستم
و مي ياد پيش وزير اعظم و مي گه به نظرت جومانگ براي ما خطري حساب مي شه؟؟؟ با اون چي كار كنيم؟؟؟و خلاصه با حالي كه به روي خودش نمي ياره خيلي نگرانه
جومانگ كه حالا دوباره يه شازده به حساب مي ياد شخصا براي ماماني دارو تهيه مي كنه
و نيت مي كنه تا بهبودي كامل ماماني خودش از اون مراقبت كنه و بهش مي گه ديگه نمي زارم رنج بكشي
3 برادر هم كه مي فهمن جومانگ به قصر برگشته خيلي خوشحال مي شن و روياي وزير شدن را در سر مي پرورونن
و وقتي سر كار گر به اونا مي گه بياييد بارها را ببرين بهش فحش مي دن و مي گن تو مي دوني داري با كي صحبت مي كني!!!!!
بانو سوسونو تو فكره كه براي جومانگ چه اتفاقي افتاده كه
اين دو تا وارد مي شن و مي گن شاه شخصا جومانگ را به قصر برگردونده
اون پسره سايونگه به سوسونو مي گه تو خيلي نامردي كه از يه طرف با جومانگ ارتباط داري و از يه طرف با شازده بزرگه
جومانگ بر بالين مادر ياد استاد مي افته كه بهش گفت تو بايد مادر خشگلي داشته باشي از اون مواظبت كن و....
ماماني هم ياد هه موسو در اخرين ديدار مي افته كه گفت جومانگ پسر من نيست بلكه مال اوني هستش كه بزرگش كرده
و كلي با هم درد دل مي كنن
گروه سوسونو اينا كه مو پال مو را دارن گول مي زنن حسابي اونو پزونن و حالا ديگه محلش نمي زارن تا خودش بياد و پيشنهاد بده و هر بار هم كه مي ياد مي گن ارباب نيستش
و ارباب هم خوشحاله كه موپال مو داره گول مي خوره
مو پال مو اخرين شمشيري كه ساخته چك مي كنه ولي هنوز نتونسته فولاديش را بسازه و دوباره مي شكنه
مو پال مو جومانگ را گذري مي بينه و مي گه خوشحالم كه برگشتي و اميدوارم كه شاه بشي و .....
و جومانگ يكدفعه خشكش مي زنه
بعله اون برادران بدتر از دشمنش را مي بينه و ياد لحظه مرگ استاد به دست اونا مي افته و به نظر من تو دلش مي گه يه روز تلافي مي كنم و يه سري تعارف هاي خشك و مصنوعي مي كنن
جومانگ براي عرض تشكر مي ياد پيش شاه و شاه از اوضاع مادرش مي پرسه اونم مي گه ممنون كه به فكر مادرم هستي و شاه مي گه ديدم كه خيلي خوب شمشير مي زدي پيش كي تمرين كردي و جومانگ جريان را مي گه و شاه مي فهمه كه استاد اون هه موسو بوده
در خلوت داره با خودش زمزمه مي كنه:
هه مو سو قدرت و اقتدار تو حالا به جومانگ منتقل شده
شاه همه اهالي قصر از كوچيك و بزرگ را جمع مي كنه و مي گه بين 3 تا پسر مسابقه مي زاريم و هر كي بتونه بهتر ظاهر بشه اونم وليعهد مي شه كه داد ملكه در مي ياد كه پسر من بزرگتره و طبق رسوم بايد اون وليعهد بشه كه شاه مي گه اگه قدرتش را داشته باشه حتما شاه مي شه نگران نباش
و يكي يكي بهشون دستوراتي را مي ده و اونا هم قول مي دن تا حد توان به شاه خدمت كنن. ولي جومانگ مي گه من لايق نيستم و بزارين قصر را ترك كنم كه مورد تعجب حاظرين واقع مي شه
داداش لوس ملكه مي ياد و يه خودي جلوي اين 3 تا نشون مي ده و مي گه كه تو الحق لايق شاهي هستي و جومانگ هم كه از همين الان مي خواد از قصر بره
وزير دوباره مي ياد پيش كاهنه و مي گه فكر مي كني شاه كار درستي مي كنه؟؟؟ بايد جلوي اونو بگيريم و كاهنه هم مي گه من بايد اول فكر كنم شاه چرا بدون مشورت با من تصميم به چنين كار مهمي گرفته(خودش می فهمه كه با مرگ هه موسو ارزش خودش را پيش شاه از دست داده)
جومانگ مي ياد پيش ماماني تا ازش خداحافظي كنه كه مامانی بهش مي گه ببين پسرم مطمئنم رفتنت دليلي داره ولي بدون كه تو بايد اداره اين مملكت را به دست بگيري و تقاص ما را از اونا بگيري و جومانگ با اين بينش قصر را ترك مي كنه
يكي از اشراف زادگان با قدرت بويو گوما دائي ملكه هستش كه در منطقه خودش قدرت زيادي داره اون امروز براي عرض ارادت به قصر بويئو اومده تا به شاه عرض ارادت كنه
قبل از ديدار با شاه با ملكه ديدن مي كنه و اون هم بهش مي گه كه شاه بين شازده ها مسابقه گذاشته كه خلاف قوانين و رسوم بويئو هستش
و با شاه ديدن مي كنه تا بهش بگه از دستورش صرف نظر كنه ولي خودتون كه اخلاق شاه را مي دونين كه اگه كاري را خواست حتما مي كنه
اون طرف دست از پا درازتر مي ياد و مي گه شاه زير بار نرفت و دارن فكر مي كنن كه چي كار كنن
اينا هم ناراحتن كه جومانگ بعد از بازگشت به قصر اونا را فراموش كرده و به حال خودشون گذاشته
خبر می رسه كه بين شازده ها مسابقه اي برقرار شده و هر كي بهتر باشه شاه اتي اونه. كه اهالي خونه سوسونو اينا متوجه مي شن كه شاه خواسته يه فرجه اي به جومانگ بده
و شعله هاي عشق در قلب كوچك سوسونو رشد مي كنه و ياد اون روز اول مي افته كه جومانگ را مسخره اش كرد و حرفش را باور نكرد كه مي گفت من شازده بويئو هستم
و همين طور پيش خودش مي گه من الان هر دو ببر وحشي بويو را در كنار خودم دارم اگه اين نشد اون يكي و ياد روز اولي مي افته كه شازده بزرگه را ديد
شازده كوچيكه هم كه همچنان با دوچي قاچاق اسلحه مي كنن و پول خوبي به جيب زدن
از طرفي سربازهاي دوچي هنگام قاچاق توسط هاني ها كه دشمن بويو هستند و به بويو اخطار داده بودن كه شمشير توليد نكنن گرفتار مي شن و بهانه خوبي به دست دولت هان مي افته
شاه هان براي شاه بويو نامه مي ده و اونا را به خاطر تخلف در توليد شمشير به تحريم اقتصادي محكوم مي كنه و ارسال نمك از هر كشوري به بويو را قطع مي كنه
به گوش كاهن مي رسه كه به خاطر توليد اسلحه هان نمك بويو را قطع كرده
مو پال موي بدبخت كه اين وسط هيچ نقشي نداره فقط چون رييس اهنگري هستش براي بازجويي پيش شاه برده مي شه
موپال مو به شاه مي گه منه بدبخت عمرم را به بويو خدمت كردم و همش تو اهنگري بودم چطور مي تونم به كشورم خيانت كنم من فقط شمشيرها را به قسمت نظامي تحويل مي دادم
كاهنه پيش شاه مي ياد و مي گه اگه نمك ازاد نشه كشور به هم مي ريزه و فلان و بهمان
شازده كوچيكه كه خودش را از ترس زرد كرده پيش دوچي مي ياد و هر چي از دهنش در مي ياد به اونا مي گه كه چرا مواظب نبودن و حالا ممكنه دودمانشون به باد بره
به دوست دختر جومانگ هم هشدار مي ده كه اگه چيزي بگه مي كشتش
جومانگ با مادرش خداحافظي مي كنه و اماده ترك قصر مي شه و مي گه روزي بر مي گردم كه بتونم شاه كشور بشم و تقاص تو را بگيرم
و جومانگ دوباره اواره كوچه و بازار مي شه
از طرفي شازده بزرگه براي صحبت كردن در مورد نمك به هيون تو گو يا همون مركز حكومت دولت هان مي ره
جومانگ مجددا به خانه سوسونئو اينا مي ياد و از باباش مي خواد كه اون در گروه تجارشون كار كنه!!!
خلاصه قسمت پانزدهم سريال افسانه جومونگ
خلاصه قسمت شانزدهم سريال افسانه جومونگ
سوسونو با پدرش مطرح میکنه و علیرغم مخالفت سویونگ و محافظش ، یون تابال قبول میکنه و میگه بذارین دخترم واسه خودش یه راه تجاری باز کنه
سوسونو به جومانگ خبر میده که پدرم موافقت کرده ، تسو محافظش رو میفرسته دنبال سوسونو
محافظ که به سوسونو میگه شاهزاده میخواد ببیندت ، سوسونو یه نگاهی به جومانگ میکنه و میگه بهش بگو فعلا کار داره ، محافظ میگه شاهزاده از این جوابت عصبانی میشه، سوسونو هم میگه مگه اون کیه که منو احظار کنه بهش بگو کسی نمیتونه به من بگه برو و بیامحافظ هم عین همین حرف ها رو میذاره کف دست تسو، تسو هم میخنده و میگه چه دختر نمک نشناسیه خودم میرم پیشش
محافظ به سایونگ میگه تو میتونی نظر ارباب رو برگردونی یه کاری کن سوسونو نره به این سفر اونم میگه تو مثل اینکه سوسونو رو دوست داری نه؟
جومانگ به 3 برادر میگه بار و بندیل رو جمع کنین که میریم سفر اون سه تا هم که فکرش رو نمیکردن قراره با جومانگ برن دادشون در میاد
سایونگ سعی میکنه سو رو منصرف کنه ..بهش میگه فعلا تنها برتری که کشور ما نسبت به بویو داره همین نمکه اگه تو به این سفر بری و نمک بیاری اونا دیگه مشکل نمک ندارن و از ما قوی تر میشن ولی سوسونو میگه با این احوال بازم من میرم سفر ....عشقه دیگه کاریش نمیشه کرد
نگهبان که ندیمه رو یه جای خلوت گیر اورده مشغول بوسیدن اونه که جومانگ میبیندش و بهش میگه خجالت نمیکشی با خواهرت از اینکارا میکنی؟
اونم میگه این که خواهرم نیست ما پدر و مادرامون باهم فرق دارن تازش تو خودت تو با دخترها بودن زبانزدی ، من خودم هم توی اون کافه دیدمت با دخترها
جومانگ واسه خداحافظی میاد پیش مادرش و مادرش هم یه حلقه رو بهش میده و میگه هر وقت سیندرلای زندگی ات رو دیدی اینو بهش بده
جومانگ به این دوتا میگه وقتی من نیستم چشم از برادرهام برندارین ، روی این که چطور میشه شمشیر نشکن ساخت هم کار کنین، که موپال مو میگه من یکی ساختم
میبره کارگاه و به جومانگ نشون میده اما میگه این یکی تصادفی اینطوری شده ما هنوز راز ساختش رو بلد نیستیم
یکی از کاهن های جوونی که توی قصره به کاهن بزرگ میگه من یه سایه رو توی این قصر حس میکنم و کاهن هم بیش از پیش یاد کمان شکسته میفته
شاه که به ملاقات یوهوا اومده از سفر جومانگ مطلع میشه و به یوهوا میگه به جومانگ نگو پدرش کیه زمانش که بشه خودم یواش یواش بهش میگم همون وقت هم کاهن از راه میرسه و به شاه میگه
کمان مقدس شکسته
کار یکی از شاهزاده هاست باید زودتر بفهمی کار کیه چون شکستن کمان برامون بدبختی میاره شاه هم می میگه تو کاری نداشته باش مگه قبلا بهت نگفتم؟ من خودم درستش میکنمکاهن هم که حسابی سرخورده میشه دوباره هر چی کاهنه دور خودش جمع میکنه و میگه مراسم بز رو توی 10روز به صورت فشرده برگزار میکنیم
خلاصه یک مراسم مسخره ای به پا میکنن و دلم میخواد دیونه بازی هاشون رو ببینین
یه بز میارن و میکشنش و خونش رو میریزن روی اب و مثلا از روی لکه ها کاهن یه چیزهایی میفهمه روز سفر که میاد محافظ به اون سه تا میگه حتی شب ها هم باید نگهبانی بدین و مراقب بانو باشین
تو راه رفتن بویونگ به بدرقه اومده و جومانگ میگه اگه پول گیرم بیاد توی این سفر ازادت میکنم
شاهزاده پو که چند تا از ندیمه ها رو میبینه رو به یکیشون میکنه و میگه امشب بیا
قصر من ، ندیمه بیچاره هم جز اطاعت کردن کار دیگه ای نمیتونه بکنه ، دایی اش سر میرسه و میگه تو نمیدونی ندیمه ها جز اموال شاه حساب میشن ، شاهزاده هم میگه بابای من سالی یه بار به اینا نگاه هم نمیکنه تو نگران نباش
پو از روی اجبار به برادرش میگه که به کاهن گفتم که ما نتونستیم اصلا کمان رو بکشیم ،
تسو هم که آمپرش میره روی 3000 بهش میگه اخه توی اون کله تو چی قایم کردن؟؟
تو نفهمیدی کلاسمون میاد پایین؟؟؟
حاکم هیون تو طبق معمول شر درست میکنه و میره ملاقات امپراطورشون ، تسو هم همینو میکنه بهونه میره به خونه یون تابال که ببینه علت این ملاقات چیه
وقتی میرسه به یون تابال میگه انگار دخترت نیستش؟؟ اونم جریان سفر رو براش میگه وقتی تسو میپرسه که جومانگ و سوسونو چطوری با هم اشناشدن، یون تابال توضیح میده که وقتی جومانگ تو یه مرداب بوده سوسونو نجاتش داده و به فلان کوه بردتش ، همون جا تسو دو زاری تیزش می افته که جومانگ دروغ گفته که نتونسته به اون کوه بره
توی راه اردو میزنن و سوسونو به جومانگ اصرار میکنه با اونا شام بخوره ولی جومانگ میگه دوست دارم با برادرهام باشم
شب دو تایی باهم خلوت میکنن و جومانگ میگه یادته به من گفتی احمق به درد نخوری؟ سوسونو میگه اره بودی
جومانگ میگه الان چی؟ سوسونو میگه یه کم بهتر شدی و جفتشون میزنن زیر خنده ، که سویونگ و نوکره سر عاشق شدن سوسونو شرط بندی میکنن
ملکه که سعی میکنه رابطه بین کاهن و شاه رو دوباره خوب کنه کلفتش رو میفرسته سراغ کاهن ولی کاهن محل نمیذاره و یه دفعه در حین انجام مراسم بیهوش میشه
ملکه با تسو درد دل میکنه و میگه اوضاع بین شاه و کاهن خرابه، تسو هم میگه بابام هر کاری میکنه راست میگه این زنه همش چرت و پرت میگه، ملکه میگه مادر حواستو جمع کن اگه مردم بفهمن و کاهن به مردم حرفی بزنه بل بشو میشه
فرماندار هیون تو میاد پیش شاه ....
جوانگ نقشه راه رو بررسی میکنه و توی همون مسافرخونه، سربازهای با مانگ(همون فرمانده ای که قبلا با سوسونو معامله کرد و کلک زد و سوسونو میخواست بکشتشون)سوسونو رو میبینن و میشناسن و به فرمانده شون میگن
با مانگ هم میگه برین این دختره رو بیارین تا حالیش کنم من کیم، این فرمانده به خاطر اون حرکت سوسونو ، شغلش رو از دست داده و با افرادش دزدی میکنن
شب همه خوابن که اونا میان سراغ سوسونو که دخلشو بیارن
سوسونو از خواب بیدار میشه و با اونا میجنگه ، جومانگ هم که با پیژامه خوابیده از سرو صدا بیدار میشه و میره کمک سوسونو...
خلاصه قسمت هفدهم سريال افسانه جومونگ
جومانگ و سه تا نخاله در باره فرمانده حرف میزنن و میدونن که اگه بخوان به گوسان برن ، حمله اونا حتمیه
از طرفی هم سوسونو از عمل های بعدی فرمانده میترسه
ملکه نگرانه که نکنه همه اون زحمت هایی که دردونه اش با سفر به هیون تو کشید از بین بره
حاکم هیون تو از تسو میخواد که با شاه حرف بزنه و میگه یادت نره منو تو باهم یه قول و قرار هایی داریم
ماری از بالای یه صخره نگاه میکنه که چطوری افراد بامانگ به کاروان ها حمله میکنن و اونا رو لخت میکنن
خلاصه یه مشت ابریشم و جنس و خرت و پرت بر میدارن میرن به همون مسیری که دزدها همیشه حمله میکن
دزدها هم طبق عادت میگیرنشون و میبرنشون مخفی گاهشون ، اونا رو زندانی میکنن
شب که میشه هیوپ تو با قدرت خدادادیه رستم وارش طناب هارو میپکونه و دستش باز میشه و بقیه رو هم باز میکنه، خلاصه 4تایی حمله میکنن و اول از همه میرن سراغ اتاق فرمانده بامانگ که میبینن یارو نیست
و وقتی از اتاق میان بیرون میبینن یه دسته کماندار اماده تیراندازین
دستیار دوچی یه چند تا متلک بار جومانگ میکنه و بازم این 4تا مفلوک رو زندانی میکنن
دستیار دوچی به فرمانده میگه که اینی که گرفتی شاهزاده ست اگه خواستی بدش ما دخلشو بیاریم و پول بگیر
ولی واسه فرمانده هیچی سوسونو نمیشه میگه اولین اولویت ما گرفتن سوسونو هست
دوچی خبر دار میشه که جومانگ رو گرفتن و میشه کشتش ، بویونگ هم حرفاشون رو میشنوه و گریه میکنه
کاهن در حال انجام مراسمه که غش میکنه
وقتی به هوش میاد یه عالمه ادم دورش جمع شده
یوهوا که نگرانه جومانگه از ندیمه اش میخواد بره خونه یون تابال و بیبینه خبری از جومانگ دارن یا نه
حاکم برای گرفتن جواب نهایی پیش شاه میاد
شاه هم میگه من به خاطر جریان هه موسو ازت بدم میاد تو خیانتکاری
یون تابال واسه دخترش نگرانه...
تا پاشو میذاره اونجا میگیرنش و میبندنش و میندازن پیش عشقش جومانگ
جومانگ که از دیدنش تعجب میکنه میگه تو کجا اینجا کجا واسه چی اومدی؟
سوسونو هم میگه من به خاطر تو حاضرم جونم رو هم بدم ، من زندگی ام روبه خاطر تو به خطر میندازم
همون موقع افراد میان سوسونو رو ببرن که جومانگ بهش میگه منم زندگی ام رو به خاطر تو به خطر میندازم
میخواد بهش روحیه بده اونا به هم نگاه میکنن و .....
خلاصه قسمت هجدهم سريال افسانه جومونگ
دوچی خبر زندانی شدن جومانگ رو به شاهزاده پو میده و میگه خیالت راحت دیگه جومانگ رفت!!!
بامانگ جومانگ و اون سه تا رو ازاد میکنه و عذرخواهی میکنه ، اونا هم راه میفتن و میرن
سوسونو به یاد حرف جومانگ میفته که میگفت من جونم رو برای تو میدم و تو دلش قلنج میزنه!
توی راه سربازهای بومانگ جلوشون رو میگیرن، محافظ ها دست به شمشیر میشن که سوسونو میگه این خودیه ، قرار از ما محافظت کنن ولشون کنین،
سهمیه خیلی کم نمک بین مردم تقسیم میشه ، بین مردم برای نمک دعوا میشه و همین خبر به گوش شاه هم میرسه
محافظ به یون تابال خبر میده که اوضاع سوسونو خوبه و رفتن به سمت گوسان
ملکه به یکی از کاهن ها میگه ، رابطه بین شاه و کاهن بزرگ خیلی بده واسه همین من میخوام تو کاهن بشی
جومانگ و دارو دسته به گوسان میرسن اما از هر کی درباره کوه نمک میپرسن فرار میکنه
میگن مسئول کاروان کیه، جومانگ میخواد مردونگی نشون بده میگه منم اما سوسونو میگه وایسا کنار خودم میرم
سوسونو با کاهن گوسان روبرو میشه و حاضر جوابی میکنه
میگه من مملکتی به این بدبختی و مردمی به این فقیری ندیدم چرا نمیذاری مردم از نمک استفاده کنن
میان جومانگ رو میبرن و کاهن جلوی جومانگ تعظیم میکنه
اتش حسادت در چشمهای شاهزاده پو موج میزنه
شاه از یون پالمو میخواد شب وروز شمشیر و اسلحه بسازه
کاهن زمان اعزام رو تعیین میکنه و به شاه میده همون وقت جومانگ از راه میرسه و به شاه میگه
از جنگ دست بکش که ما واست نمک اوردیم...
خلاصه قسمت بيستم سريال افسانه جومونگ
وقتی از تالار میان بیرون جومانگ یه نگاه پر از پیروزی به اون دوتا داداش عتیقه اش میکنه
محافظ هم یکی از کارگرهای اونجا رو میبره پیش تسو و میگه حرف بزن
همون موقع یه نامه خصوصی از نخست وزیر واسه تسو میاد که ازش خواسته بره خونش
یوهوا به جومانگ میگه که شاه و کاهن میدونن کمان شکسته ولی هنوز خبر ندارن کار تو هست
نخست وزیر به تسو میگه صبر کن تا زمانش برسه بعد به شاه میگیم که کمان شکسته میندازیم گردن جومانگ
جومانگ به دیدن یون تابال میره و میگه به فرماندار هیون تو گفتم که ما جلوش در میایم
سه تا برادر جریان بویونگ رو واسه جومانگ میگن و سه تایی قشون میکشن خونه دوچی
دستیار دوچی میگه ما فروختیمش هرکاری میخواین بکنین
جومانگ به اویی میگه منو ببخش ولی هر طور باشه نجاتش میدم اویی عصبانی ول میکنه و میره
نگهبان و موپالمو به جومانگ خبر میدن که تسو محافظش رو فرستاده بوده کارگاه واسه فضولی
اویی هم باز میره جاسوسی و به شاهزاده میگه اینا به یه کشفیات جدیدی رسیدن بجمبین
نوچه یومی یول(همون کاهن بزرگ) همه رو میذاره کف دست کاهن و میگه میخوان بندازنت بیرون
دستیارهای یومی یول میگن ما نمیتونیم همینطوری فقط نگاه کنیم یه کاری بکن
کاهن هم یون تابال رو دعوت میکنه و میگه اگه من یه دست همکاری بهت دراز کنم میگیریش؟
یون تابال و سوسونو درحال چونه زدن سر کاهنن که تسو میبیندشون و میگه باهاتون کار دارم
موپالمو سخت در حال ساختن شمشیرهای مختلفه ولی هیچکدوم اونی که میخواد نیست،جلسه
محافظ به جومانگ میگه که اسم بویونگ توی هیچ دسته برده فروشی نیست گولتون زدن،
جومانگ هم که از گول خوردن خودش ناراحته، میره سراغ دستیار دوچی و با کتک میخواد ببردش پیش بویونگ
دوچی که خیلی نگرانه ، به دستیارش میگه خاک بر سر بی عرضه ات که این جاسوس رو هم از دست
دادیم حالا جواب شاهزاده رو چی بدیم؟ ولی اویی بازم برای دوتاشاهزاده خبر میاره که جومانگ داره
روی شمشیر ها کار میکنه و تونستن شمشیر نشکن بسازن و جومانگ از دور نگاهشون میکنه
لاصه قسمت 21 افسانه جومونگ (نبرد شاهزاده ها)
اینم از خلاصه ی قسمت بیست و یکم سریال افسانه جومونگ
اویی که به جومانگ میگه اینا حرفی که زدم رو باور میکنن ؟جومانگ میگه پو که خنگه اره ولی تسو به این راحتی باور نمیکنه
تسو دوباره کارگر رو احظار میکنه و ازش میپرسه تو کارگاه چه خبره ؟ اونم میگه موپال مو یه چیزی کشف کرده ولی به ماها نشون نمیده
توی خونه یون تابال اون سه تا و جومانگ به ریش تسو میخندن که ماری میگه ما اولش واسه پست و مقام باهات بودیم اما حالا که دیدیم مردی ، تا اخرش باهاتیم
جومانگ به بویونگ میگه یه خونه درویشانه واست جور کردیم تو برو اونجا ،دختره میگه من میخوام به تو خدمت کنم جومانگ میگه نمیشه اگه نزدیک من باشی بازم اذیتت میکنن،
اویی بویونگ رو میبره اما دستیار دوچی تعقیبش میکنه و خونه رو یاد میگیره
سوسونو میگه تصمیم گرفتم با تسو ازدواج نکنم، و از اتاق میره بیرون
عمه به یون میگه میدونی چقدر بد میشه وقتی شاهزاده بفهمه؟؟
شاه همه خانواده اش رو احظار میکنه، برق از کله پو میپره و به داداشش میگه بیا که بدبخت شدیم حتما جومانگ جریان شمشیر نشکن رو گفته و مسابقه تموم شد
ملکه هم کپ میکنه
همه میان دور میز میشن ، چه نشستنی، جومانگ و مامانش یه طرف و ملکه و پسراش طرفه دیگه
چشم غره همدیگه میرن تا اینکه شاه میاد.شاه که میفهمه چه خبره میگه نگران نباشین فقط دور هم جمعتون کردم که باهم غذا بخوریم.
پو احساساتی میشه و میگه ددی اگه بریم شکار واست یه ببر میگیرم
باباش هم میگه اااااا؟! چه خوب حالا که اینطوره شاهزاده ها باید جلوی عالی رتبه ها باهم مسابقه هنرهای رزمی بدن
ملکه میگه این شوهر مارمولک من اگه ریگی به کفشش نبود میگفت شاهزاده ها با فرمانده مسابقه بدن نه باهم
پو میگه مامی نگران من نباش همچین پوز این جومانگ رو به خاک بمالم که کیف کنی
تسو میگه پاشو تمرینت رو بکن ابرومون رو نبری ملت بهمون بخندن
یوهوا به جومانگ میگه مادر این شاه خیلی هواتو داره ناامیدش نکن،
سوسونو و سویونگ هم شرط میبیندن، سو یونگ میگه چون تو جومانگ رو دوست داری و دلت میخواد اون ببره پس من روی تسو شرط میبندم
دو تا شاهزاده در حال تمرین اند، تسو محافظش ناریو رو شکست میده و به پو میگه شما دوتا یه گروه بشین با من بجنگین، پو میگه از اون بالا نگاهمون میکنن ابروی من میره، تسو میگه بیخیال گروه بشین!
نخست وزیر و فرمانده از مهارت های تسو تعریف میکنن ، جومانگ هم تکی در حال تمرینه که اویی میاد و باهاش مبارزه میکنه
موپالمو شمشیری رو به جومانگ میده که میگه با روحم اینو درست کردم
خواهر یون تابال هم برای عذر خواهی از موپالمو میخواد باهاش یه چیزی بخوره(فکر کنم فهمیده که موپالمو مجرده!)
نامه تسو به سوسونو میرسه که از اونا دعوت شده به مسابقه برن
روز مسابقه سوسونو به تسو میگه ترا خدا مواظبت خودت باش یه وقتی زخمی نشی!
پو سر راه جومانگ رو میبینه و بهش میگه انگار تو هم اومدی؟ جومانگ میگه بله میخوام از برادر بزرگترم که شما باشی چیز یاد بگیرم ، نمیدونی پو چه کیفی میکنه که اینو میشنوه
مسابقه شروع میشه، تسو تمام تیرها رو به هدف میزنه ، پو فقط یکی رو خراب میکنه ،
نوبت جومانگ که میشه اول یه بار کمان خالی رو میکشه تا اندازه و جهت رو به دست بیاره
و بعد خودش چشمهاش رو میبنده و با سرعت تیر میندازه،
همه تعجب می کنند، همه رو به خال میزنه
همون موقع شاه به یاد هه موسو میفته و نخست وزیر یادش میاد کاهن بهش گفت این پسر شاه نیست پسر هه موسو هست!
خلاصه ، داداش ملکه که میبینه اوضاع خرابه میپره وسط و میگه ، حضرت همایونی ، از اونجایی که تسو شمشیر بازیش خیلی خوبه بذار جومانگ با پو مسابقه بده و برنده با تسو بجنگه!
پو با جومانگ مسابقه میده که نقش زمین میشه
دوباره داداش ملکه میبینه اوضاع خیطه میپره وسط و میگه مبارزه بعدی بعد از ناهار باشه
جان من به قیافه پو نگاه کنین!
تسو میگه باز بی عرضه بازی در اوردی ؟چقدر گفتم تمرین کن؟ مادرش میگه تقصیر این نیست جومانگ خیلی حرفه ای شده!
سوسونو میاد واسه تقویت روحیه و از جومانگ تعریف میکنه که خیلی عالی شدی و اینا...
مبارزه بین جومانگ و تسو انجام میشه...بزن و بخور و بگیرو ببند که یه دفعه وسط کار شاه میگه دیگه بسه
تسو میگه من هنوز تمام انرژی ام تخلیه نشده شاه میگه نه بابایی دیگه بسه
دوباره جلسه مارمولک ها تشکیل میشه و ام الشر ،
ملکه میگه شاه نذاشت تو ادامه بدی چون میترسید جومانگ شکست بخوره ، اون فقط میخواست درباری ها قدرت جومانگ و توانایی هاش رو ببینن
فرمانده در جلسه وزیران از جومانگ تعریف میکنه
نخست وزیر عکس العمل وزیر ها رو برای تسو میگه و تایید میکنه که درباری ها از توانایی جومانگ تعجب کردن ولی تو ناراحت نباش نوبت تو هم میشه
یوهوا قربون صدقه جومانگ میره و میگه فکر نمیکردم انقدر خوب شده باشی ، در ضمن اونا میخوان کاهن رو عوض کنن ، گرچه یومی یول هم خیلی طرف تو نبود اما اگه اوریونگ کاهن بزرگ بشه اوضاع بدتر میشه نمیدونم به یومی یول کمک کنم یا نه؟!
تسو میاد خونه یون تابال و میگه من خیلی خفن ناراحتم بیا با هم یه مشروب کوچولو بخوریم!خلاصه بساط رو میچینن و ....
تسو میگه من احساس تهی بودن میکنم فقط تو می تونی این حس رو از بین ببری ؟ فکر کردی؟ سوسونو هم میگه من زن تو نمیشم! من یه نفر دیگه رو میخوام(بگو حالا میمردی اینو نمیگفتی؟!) تسو هم سر ضرب میفهمه که جومانگه!! بهش میگه جومانگ رو میخوای؟ من نمیذارم تو مال منی
چه احساس مالکیت هم بهش دست میده!
همزمان با خارج شدن غم انگیز تسو از خونه یون ، جومانگ وارد میشه و تسو مثل مرده و شبح درحالیکه اشک تو چشمهاشه از کنار جومانگ رد میشه
تسو مرتب شراب میخوره و....
میره پیش شاه، به شاه میگه کمان شکسته و کسی غیر از جومانگ این کارو نکرده
شاه میگه تو مطمئنی واسه خاطر دشمنی این حرفو نمیزنی؟ تسو هم میگه از روی دشمنی نیست واسه ممکلتمون گفتم شاه هم به ظاهر اهمیت نمیده و میگه پاشو برو بیرون تسو به نخست وزیر میگه که به شاه گفتم و عکس العملی نشون نداد
نخست وزیر هم میگه الان وقتش نبود نباید میگفتی
یه نامه واسه حاکم هیون تو میفرسته و میگه راز این شمشیرهای استیل رو به من بگو تا از داداش جومانگم جلو بزنم... فرماندار هم نماینده اش رو میفرسته و میگه قبوله به شرطی که دختر منو بگیری!
و کاهن ها پشت سر یومی یول توطئه میکنن و فقط نوچه اش هست که مخالفت میکنه
شاهزاده پو که از دست جومانگ خیلی کفریه میگه من الان با یه حرکت پرستیژ از دست رفته ام رو برمیگردونم
میره سراغ دوچی و میگه چند نفر رو برام حاضر کن، به افراد هم میگه اینکاری که میخوام انجام بدین باید تو دل سیاهتون بمونه و به کسی نگین
دوباره برمیگرده سراغ دوچی و میگه حالم خرابه بگو بویونگ بیاد و دوچی هم میگه که جومانگ اومد و بردش
پو عصبانی میشه و میگه اصلا من میخوام هر چی و هرکی که به جومانگ مربوط میشه رو بکشم.
یالا خونه بویونگ رو به من نشون بدین ، بویونگ هم که در حال هنر در کردن هست و شاهزاده از راه میرسه و میگه تو امشب باید ......
بویونگ میزندش کنار که شاهزاده عصبانی میشه و بویونگ رو میزنه
جومانگ وقتی میرسه که اویی بهش میگه اونا بویونگ رو دزدیدن!
خلاصه قسمت بیست و دوم سریال افسانه جومونگ
دوچی که تازه فهمیده شاهزاده دستور داده بویونگ رو بگیرن به دستیارش میکه این انگار کارو زندگی نداره ؟
یه سری ادمکش ، به نگهبان های زن کاهن حمله میکنن و اونا رو میکشن، اما کاهن بزرگ فرار میکنه
شاه هم میفهمه که به قصر غیبگویی حمله شده، ملکه هم میفهمه
کاهن ها میریزن اتاق ملکه و بهش دلداری میدن
وقتی از اتاق میره بیرون ، به دائه سو میگه این کاری که کردم بیشترین نفعش بواسه تو هست
دائه سو هم یه جواب قلبمه میده:"این صدقه ات رو فراموش نمیکنم"
کاهن که در یه غار مخفی شده به عبادت میپردازه و تازه میفهمه این همه سال اشتباه قضاوت کرده ...
شاه شب به اتاق یوهوا میره ومشر....زیادی میخوره
میگه تو جوننی بیوه شدم و الان تنهام موپالمو میگه خب به من چه؟ عمه میگه همینطوری گفتم!
کاهن جلوش زانو میزنه و میگه من یه بدی در حق تو کردم به موقع اش بهت میگم چیه
یونتابال به کاهن میگه هر کاری بخوای واست میکنم و روی کمک من حساب کن....
شاه عصبانی میشه و میگه اگه یه کلام دیگه بگی میکشمت
دوباره دائه سو پو رودعوا میکنه و میگه این گندی که بالا اوردی خودت درستش کن
نخست وزیر به دیدن کاهن میاد و میگه الهی من بمیرم که بهت حمله کردن ،دیگه نمیذارم اینطوری بشه
اما کاهن میگه زحمت نکش من از قصر میرم
نخست وزیر به شاه خبر میده و میگه برو جلوش رو بگیر شاه میگه فایده نداره اون تصمیمش رو گرفته
مجمع مارمولک ها تشکیل میشه و از رفتن کاهن خوشحال میشن
کاهن از دوتا نوچه عزیزش خداحافظی میکنه و میگه من میرم مسافرت اما بعد میام شمارو میبرم
توی جلسه وزیران ، برادر ملکه سر کاهن بزرگ شدن اوریونگ بحث میکنه
پدر تو گیوم نیست پدر تو هائه موسو بود
خلاصه قسمت بیست و دوم سریال افسانه جومونگ
دوچی که تازه فهمیده شاهزاده دستور داده بویونگ رو بگیرن به دستیارش میکه این انگار کارو زندگی نداره ؟
یه سری ادمکش ، به نگهبان های زن کاهن حمله میکنن و اونا رو میکشن، اما کاهن بزرگ فرار میکنه
شاه هم میفهمه که به قصر غیبگویی حمله شده، ملکه هم میفهمه
کاهن ها میریزن اتاق ملکه و بهش دلداری میدن
وقتی از اتاق میره بیرون ، به دائه سو میگه این کاری که کردم بیشترین نفعش بواسه تو هست
دائه سو هم یه جواب قلبمه میده:"این صدقه ات رو فراموش نمیکنم"
کاهن که در یه غار مخفی شده به عبادت میپردازه و تازه میفهمه این همه سال اشتباه قضاوت کرده ...
شاه شب به اتاق یوهوا میره ومشر....زیادی میخوره
میگه تو جوننی بیوه شدم و الان تنهام موپالمو میگه خب به من چه؟ عمه میگه همینطوری گفتم!
کاهن جلوش زانو میزنه و میگه من یه بدی در حق تو کردم به موقع اش بهت میگم چیه
یونتابال به کاهن میگه هر کاری بخوای واست میکنم و روی کمک من حساب کن....
شاه عصبانی میشه و میگه اگه یه کلام دیگه بگی میکشمت
دوباره دائه سو پو رودعوا میکنه و میگه این گندی که بالا اوردی خودت درستش کن
نخست وزیر به دیدن کاهن میاد و میگه الهی من بمیرم که بهت حمله کردن ،دیگه نمیذارم اینطوری بشه
اما کاهن میگه زحمت نکش من از قصر میرم
نخست وزیر به شاه خبر میده و میگه برو جلوش رو بگیر شاه میگه فایده نداره اون تصمیمش رو گرفته
مجمع مارمولک ها تشکیل میشه و از رفتن کاهن خوشحال میشن
کاهن از دوتا نوچه عزیزش خداحافظی میکنه و میگه من میرم مسافرت اما بعد میام شمارو میبرم
توی جلسه وزیران ، برادر ملکه سر کاهن بزرگ شدن اوریونگ بحث میکنه
پدر تو گیوم نیست پدر تو هائه موسو بود
خلاصه قسمت بیست و سوم سریال افسانه جومونگ
کاهن دسته گل هایی که اب داده رو واسه جومانگ تعریف میکنه و میگه که چون من فکر میکردم پدرت باعث اسیب به بویو میشه ، از شاه قبلی خواستم بهش خیانت کنه ، به این ترتیب پدرت شکست خورد و چشمهاش رو از دست داد و بعد هم جلوی جومانگ زانو میزنه عذر میخواد
جومانگ به یاد حرف های پدرش که درزندان بهش میگفت بهش خیانت کردن و در تله افتاد می افته و اشک از چشمهاش جاری میشه و روی کوه پدرش رو صدا میکنه
صحنه های با هه موسو بودن در ذهن جومانگ تداعی میشه
پو که از ذوق؛ مرده به داداشه میگه حالا که مسئله قبلی (کاهن یومی یول) رو با هوشم حل کردم، نوبت اینه که از شر جومانگ خلاص بشیم و بفرستیمش بره
تسو میگه تو مطمئنی همه اینکارها رو برای من میکنی؟ پو میگه اره
جومانگ که خیلی ناراحته به ملاقات مادرش میاد و ازش میخواد براش بگه چرا با شاه ازدواج کرده ،یوهوا میگه قبلا هم گفتم که پدرت من رو که بعد از اسیر شدن قوم هابک میخواستن بکشن نجات داد، جومانگ میپرسه چرا قوم هابک رو کشتن؟ و مادرش میگه بعدا بهت میگم
جومانگ میره پیش شاه و اونم حسابی تعریفش رو میکنه و میگه اون روز روسفیدمون کردی، جومانگ از فرصت استفاده میکنه و میگه اسم من جومانگه و مهارت های تیراندازی ام به پدرم رفته، شاه هم روی خودش نمیذاره، جومانگ یاد حرفهای کاهن میفته که بهش میگفت اگر چه الان شاه باهات خوبه ولی اگه لازم بشه تو رو کنار میزنه ، ببین با پسرهاش که هه موسو رو کشتن هیچکاری نکرد اما تو که پسر واقعی اش نیستی، جومانگ دست از پا درازتر از پیش شاه میره بیرون
جومانگ به خونه یون تابال برمیگرده که اون سه تا بهش میگن دوچی کارت داره، لشکر کشی میکنن خونه دوچی
اونم که در حال جگر خام خوردنه و به پرنس میگه اینای که میگم حرف من نیست و منم این وسط سودی ندارم همین موقع شاهزاده پو میاد و میگه بذار خودم بگم،جومانگ یا از ولیعهد شدن انصراف بده یا همین الان برو حلوای بویونگ رو بپز، تو که پسر زن دوم بابای ما هستی و از قبل رسم بوده پسر بزرگ ولیعهد بشه
غضب رو تو چشمهای جومانگ ببینین!
حتی اویی به جومانگ میگه ولش کن اگه بویونگ هم بفهمه که به خاطر اون از ولیعهد شدن انصراف دادی ناراحت میشه و سرش رو میزنه به این ور و اون ور
بویونگ هم وقتی میفهمه که جومانگ میخواد انصراف بده ناراحت میشه....فرداش پو در قصر جومانگ رو میبینه ، جومانگ میگه شرطت قبوله برو بویونگ رو ازاد کن ،پو هم میگه به بابایی نگی ها!
جومانگ در حضور همه به شاه میگه من انصراف دادم هر چی هم شاه میگه علت اصلی انصرافت چیه، جومانگ میگه فقط اینکه من لیاقت ندارم
پو داره با دمش گردو میشکنه و میگه به خاطر من این طور شد و هیچکس ما رو تحویل نمیگیره
ملکه و برادرش به تسو تبریک میگن، به یوهوا هم خبر میرسه که جومانگ انصراف داده
جومانگ بازم به شاه میگه که انصرافش علت خاصی نداشته...شاه میگه اگه از جانب دو تا شاهزاده تهدید شدی بهم بگو اما جومانگ باز هم دلیل قبلی رو میگه شاه میگه پاشو برو بیرون که نا امیدم کردی
یوهوا انقدر ناراحته که جومانگ تا از پیش شاه میاد بیرون ازش میپرسه علت انصرافت چیه
جومانگ میگه تو اول بگو چرا قوم هابک رو کشتن؟! و یوهوا براش توضیح میده .....
جومانگ میگه هه موسو پدرم بود؟ یوهوا چاره ای جز تایید نداره و واسش تعریف میکنه
جومانگ عصبانی میشه و میگه من یه عمر با دروغ زندگی کردم؟! پدرم بیست سال تو زندان بود حتی نور رو نمیدید اما من اون موقع با دخترهای قصر در حال بازی بودم..و حتی یه بار هم پدر صداش کردم
یوهوا از جومانگ میخواد راه پدرش رو ادامه بده
خبر انصراف جومانگ به یون تابال هم میرسه ، و شاخ همه در میاد
سوسونو از اون سه تا میخواد تا علت انصراف جومانگ رو براش بگن، اونا هم براش میگن که به خاطر بویونگ این کارو کرد
بویونگ ازاد میشه ، و وقتی میفهمه که در قبال ازادی اون چه بلایی سر جومانگ اومده میره خونه یون تابال و جریان رو براش تعریف میکنن و اونم گریه میکنه
سوسونو از دور میبیندش
پو برای سوسونو تعریف میکنه که در قبال ازادی این دختره جومانگ از ولیعهد شدن کنار کشید ولی تسو میگه علتش این نیست
موپالمو در حال تست کردن شمشیر هاست که نگهبان خبر انصراف جومانگ رو بهش میده و اونم داد و بیدادی راه میندازه که بیا و بپرس
همون موقع پو احظارش میکنه و میگه یالا بگو ببینم چیز تازه ای فهمیدی یانه ، وقتی موپالمو میگه نه، شاهزاده میگه فکر میکنی من نمیدونم یه شمشیر محکم ساختی ولی فقط به جومانگ نشون دادی؟
شاه از یوهوا میخواد که علت انصراف جومانگ رو بگه اما اونم میگه من چیزی نمیدونم
کاهن ها جلسه میذارن که مردم هنوز به یومی یول اعتقاد دارن و کاهن جدید رو قبول نکردن و ما باید یه چند تا اتفاق بد بوجود بیاریم تا اون از ذهن مردم بره، سوریونگ همون نوچه کاهن قبلی مخالفت میکنه و میره
ملکه به دیدن کاهن میاد و میگه عجب پا قدمی داشتی تو؟از وقتی اومدی همه چی به نفع ما تموم میشه
و بعد هم یه هدیه کوچک! به کاهن میده
خواهر یون تابال از برادرش میخواد حالا که جومانگ ولیعهد نیست بندازدش بیرون که یون میگه سوسونو اونو دوست داره
بویونگ از جومانگ عذرخواهی میکنه و میگه من سد راهت شدم اما جومانگ میگه دلیل انصراف من تو نبودی!
اویی به بویونگ میگه من غلامت میشم و تو هم کلفت من شو برادر و خواهرت
رو هم سرپرستی میکنم، دو تافضول هم اضافه میشن و میگن اره بچه دار هم که بشین ما براتون بزرگش میکنیم و عروس اشک میریزه
شب سوسونو میره پشت در اتاق جومانگ اما جرات نمیکنه وارد بشه ...
بویونگ یه نامه برای جومانگ میفرسته و میگه که من از اینجا میرم چون عاشقت بودم و تو به خاطر من از کارت کنار کشیدی، از ماری و هیوپ و اویی هم عذرمیخوام اما هر جا باشم برات دعا میکنم
اویی تمام شهر رو میگرده و بویونگ رو صدا میکنه
جومانگ میخواد وارد اتاق سوسونو بشه که سوسونو اول ارایشش رو چک میکنه و بعد اجازه ورود میده
سوسونو فکر میکنه جومانگ میخواد علت انصراف رو بگه اما جومانگ حلقه ای که مادرش بهش داد رو
به سوسونو میده و میگه من میخوام از بویو برم ولی یادم باش
خلاصه قسمت بیست و پنجم سریال جومونگ
جومانگ و سه نخاله فرار میکنن تا اینکه از دید سربازهای هان پنهان میشن
جومانگ که دلش واسه مردم پناهنده میسوزه تصمیم میگیره ا ونا رو نجات بده
برای همین شبانه به سربازها حمله میکنن و باهنر تیر اندازی جومانگ ، موفق میشن سربازها رو بکشن و پناهنده رو ببرن
حاکم هیون تو وقتی میفهمه که سربازهاش کشته شدن و پناهنده ها هم فراری، دستور میده یه عده سرباز دیگه برن دنبالشون
سو و بقیه سربازها رو میبینن و میفهمن یه اتفاق مهمی باید افتاده باشه .سویونگ علت اومدنشون به هیون تو و نقشه یون تابال رو میپرسه که سو میکه من خودم هم خبر ندارم ددی میخواد چیکار کنه
فرمانده جنگی میاد و فرماندار هیون تو یه استقبال گرمی ازش میکنه و پارتی رو راه میندازن
توی پارتی فرماندار مسئله فرستادن اهنگر به بویو رو مطرح میکنه
دائه سو میره ملاقات فرمانده که اون اوکی شدن فرستادن اهنگر ها رو به شاهزاده میده
دائه سو داره از ذوق میمیره که یه دفعه دختر شاه پریون از در میاد تو و چایی میاره
حاکم میکه این دختر من یونگ سو هست
خلاصه میگن عروس داماد برن بیرون باهم سنگ هاشون رو وابکنن
دختر حاکم میگه اگر چه بابام برای این تصمیم از من نظر نخواست ولی الان که دیدمت ازت خوشم میاد و با کلاسی و اینا
دائه سو هم هر از گاهی یه نیمچه نگاهی به دختره میکنه
دختره که زیادی جلو رفته میگه بابات با عروسیمون موافقت میکنه؟! شاهزاده میگه اگرچه بابای جفتمون بچگی هاشون باهم دوست بودن اما الان با هم دشمنن ولی من روی قولم هستم
نارو از شاهزاد ه میپرسه تو واقعا میخوای این دختره رو بگیری؟ دائه سو در کمال وقاحت میگه ، واسه من که میخوام شاه بویو بشم مهم نیست که 10 تا صیغه داشته باشم من در اصل حواسم پیش سو هست
توی جلسه یون تابال، اون هدفش رو از این سفر میگه و همه میفهمن که میخواد فوت و فن ساخت اسلحه ها رو از هان یاد بگیره یا به اصطلاح خودش بخره
کاهن بزرگ مراسم ا جرا میکنه تا اون اتفاقات بدی که در کشور افتادده بود(مثل همون چشمه که ابش خونی بود) از بین بره ، حتی ملکه هم شرکت میکنه
اخر مراسم ، کاهن میگه اوضاع خیلی خطریه من هر کاری میتونستم کردم اما باید یه نفر باشه که کنترل این اوضاع رو در دست بگیره مثل یومیول!!!!!!!!
ملکه از ندیمه اش میخواد بره همون کسی که قصه گو بود رو بیاره(توی قسمت های اول ملکه یوهوا رو دعوت کرد و یه نفر هم اورده بود گفت میخوام این برامون قصه بگه اون طرف هم جریان عاشق شدن یوهوا و هائه موسو رو گفت)ندیمه برمیگرده و میگه که شاه اونو کشته
ملکه میدوه میره پیش شاه چغولی کردن که چرااین یارو مرده.....شاه میگه ها چیه؟ چی میگی؟ ملکه هم نه زیر میذاره نه رو میگه شایع شده بود که جومانگ بچه شما نیست و بچه هائه موسو هست ....شاه میپره وسط حرفشو میگه جومانگ پسر منه و از این به بعد اگه کسی درباره این موضوع حرف بزنه میکشمش
سوریانگ و اون دختره که جز اعجوبه ها بود پیش یوهوا میرن و سوریانگ میگه
حتی یومیول به قدرت این بچه پی برده بود گوش کن چی میگه.دختره هم میگه جومانگ نباید در بویو باشه اگه باشه کشته میشه!
پناهنده ها باید از منطقه هیون تو خارج بشن تا اسیبی نبینن به همین دلیل جومانگ پیشنهاد میکنه که هیوپ مردم رو ببره و خودش و ماری و اویی ته مونده سربازها رو سر به نیست کنن
بازم با سربازها برخورد میکنن که جومانگ ترتیب اونا رو هم میده، امار کشته های هیون تو میزنه بالا
یون تابال میره دیدن حاکم، حاکم میگه این همه ابریشم گرونی که واسه من فرستادی برای چی بود؟ یون میگه در عوضش بذارین من با فرمانده جنگ یه ملاقات بکنم
تو ی حیاط قصر، دختر حاکم از جلوی سو رد میشه،
همون موقع محافظ میاد و به سو میگه که دائه سو هم توی هیون تو هست، اونا بهش شک میکنن که چرا دائه سو اینجاست و شاهزاده بویو ا ینجا چیکار میکنه
دیدار برگزارمیشه ویون به فرمانده جنگی پیشنهاد میکنه که هنر اهنگری ات و سلاح ساختنت رو به ما بفروش
فرمانده عصبانی میشه و میگه برای چی بدون اینکه از قبل به من بگین جلسه معامله راه انداختین
فرماندار هم از دست یون ناراحت میشه و لی یون میگه تو ا ین معامله رو واسه ما جوش بده حق کمیسیونت بامن کاری میکنم که هم از لحاظ مادی سود کنی هم اینکه در اسلحه و تدارکات نظامی قوی بشی
نارو یون تابال و سو رو د ر خیابان میبینه و به دائه سو گزارش میده
دوچی که خیلی دلش میخواد یه بلایی سر یون و گروهش بیاره میفهمه که چند روزه همشون ا ز بویو رفتن ، همو ن موقع منگول هم میاد و به دوچی میگه من دیگه نمیتونم با داداشم رقابت کنم فایده ای نداره
دوچی که میخواد با یه تیر 22تا نشونه بزنه، میگه ببین ،جومانگ با کمک یون تابال کوه نمک کشف کرد، برادرت هم اخبار رو ا زاون میگرفت، تو باید یون تا بال رو نابود کنی تا داداشت هم ضعیف بشه
خلاصه میریزن خونه یون و تمام اسنادشون رو برمیدارن هر چی خواهر یون اصرار میکنه شاهزاده میگه من شنیدم یه جاسوس تو گروه شماست باید بررسی بشه
بین همه او ن اسناد ، نامه اومدن فرمانده جنگی به هیون تو رو پیدا میکنه و همین رو به شاه به عنوان خیانت گزارش میده ، شاه عصبانی میشه و میگه یون رو بیارین پیش من که بهش میگن رفته هیون تو
بازم جومانگ با سربازها درگیر میشه
دائه سو با حاکم در حال صحبتن که فرماندار میگه دخمرم خیلی از تو خوشش اومده ، دائه سو هم واسه اینکه کم نیاره میگه به خوشکلی دختر شما دختری تو کشور ما نیست!!!!!
بین صحبتها شون بازم سربازه میاد و میگه یه چندنفر که قوی هیکل بودن و مهارتهاشون خوب بوده دمار سربازها مون رو دراوردن
دائه سو شک میکنه
تو ی شهر جومانگ و اون دوتا ، هیوپ رو میبینن و میرن باهم مشر....بخورن، جومانگ بهشون م یگه اگه من میتونستم دوچی رو بکشم و بویونگ رونجات بدم اما دلیل من از انصراف این بود که نمیدونستم اگه ولی عهد شدم میخوام چیکار کنم، اما الان میدونم
همون موقع نوکر یون و سو یونگ اونا رو میبینن و چومانگ رو میبرن پیش سو
جومانگ جریان ازاد کردن پناهنده ها رو براش میگه سو هم خودش رو لوس میکنه و میگه تورو به خدا مواظبت خودت باش
دائه سو که میفهمه سو در هیون تو هست میره سراغش
جومانگ و سو دارن با هم دل و قلوه رد و بدل میکنن که جومانگ حلقه رو توی دست سو میبینه و دلش ضعف میره!
همون وقت هم خروس بی محل میاد تو!
خلاصه بین اون و جومانگ سر هیون تو اومدن دعوا میشه .جومانگ میگه هروقت مملکت ما مشکل داشت تو به جای کمک توی هیون تو بودی، دائه هم میگه تو چیکار د اری ؟ و پامیشه میره
دائه سو به سربازه خبر میده اونی که به نیروهای شما حمله کرده چومانگه
و یک صحنه عاشقانه بی توضیح!
این دوتا توی حسن که ماری میاد و میگه به اینجا حمله شد، سو میگه از درپشتی که اصطبل هست برین اما اونجا هم سربازها هستن و درگیری پیش م یاد
دائه سو با اهنگر ها میره بویو، شاه دستور میده اهنگرها کارشون رو شروع کنن،
اهنگره به ساخته های موپالمو میخنده
اهنکرها ها شرط میکنن که وقتی کار میکنن کسی نزدیکشون نباشه
موپالمو از غصه در حال دق کردنه
نگهبان بهش میگه بیا دزدکی بریم ازشون یاد بگیریم چطوری میسازن
فردا شمشیرهای جدید ساخته میشه و شاه خودش اونا رو تست میکنه و میبینه همشون نمیشکنن
جومانگ یه بار دیگه به تپه ای که با هائه موسو درش بود میره موقع برگشت به بویو
به اون سه تا میگه که من پسر ژنرال هائه موسو هستم و الان که دارم میرم به بویو به عنوان شاهزاده بویو نمیرم
به عنوان یک دالمی میرم اونا هم قول میدن تا اخرش باهاش باشن
خلاصه قسمت بیست و ششم سریال افسانه جومونگ
شاهزاده دائه سو باشمشیر تازه ساخته شده و نارو با شمشیرهای قبلی باهم مسابقه میدن تا وضعیت شمشیر جدید معلوم بشه، شمشیر نارو میشکنه و همه تعجب میکنن ،اهنگرهای جدید خوشحال میشن و موپالمو ناراحت...
شاه دستور میده به تمام اهنگرهای جدید نفری 50طاقه ابریشم بدن
ندیمه ملکه بهش خبر موفقیت اهنگرها رو میده و ملکه با تبریک گفتن به دائه سو دست اونو میگیره، این وسط کسی محل یونگ پو نمیذاره و اونم همش دهنشو کج میکنه
یونگ سو برای یوهوا میگه که شمشیرجدید نشکست و الان نفوذ دائه سو بیشتر میش
ه
در کارگاه جشن میگیرن اما موپالمو خیلی ناراحته ، تصمیم میگیره غرورش رو بشکنه و از اهنگر جدید بخواد شیوه خاص ساخت این شمشیر ها رو بهش یاد بده ، اهنگره میگه اگه قرار بود به همه یاد بدیم که دیگه اسمش شیوه خاص نبود ، خودت برو یاد بگیر
اونم که خیلی ناراحت میسشه در جشنشون شرکت نمیکنه ،اما از طرف شاه براش یه بطری مشر.....میارن و میگن شاه به خاطر زحمات چند ساله تو اینو فرستاده، موپالمو از شرمندگی گریه میکنه
کاهن بزرگ موفقیت دائه سو به ملکه تبریک میگه و تاکید میکنه تا تنور داغه نونورو بچسبونین و شاهزاده رو ولیعهد کنین، نگاه کنین داداش ملکه چطور نگاهش میکنه!
یونگ پو هم که عرضه خاصی نداره ، تو خونه دوچی بسط میشینه و کاسه چه کنم چه کنم میگیره دست .....
دوچی میگه ببین داداشت هم یه نقطه ضعفی داره ، با نقطه ضعفش بهش ضربه بزن.یونگ پو که خنگه میگه داداش من نقطه ضعف نداره ،اما دوچی میگه نقطه ضعف داداشت همون جومانگه باید از طریق جومانگ بهش ضربه بزنی
یون تابال و اهل وعیال برمیگردن بویو ، هنوزنرسیده عرقش خشک نشده خواهرش میذاره کف دستش که تمام خونه رو گشتن و بدبخت شدیم و از این حرفا
سویونگ میگه اگه اون اسنادی که تا حالا رو نکردیم رو ببینن بد میشه، یونتابال نگرانه که سو میگه من خودم درستش میکنم میره قصر پیش دائه سو و میکه جلوی این کاکات ! رو بگیر این چه حرکتیه ما تا حالا این همه به شما خدمت کردیم! دائه سو میگه من خودم پیگری میکنم
خلاصه طبق معمول و تکرار مکررات ، دائه سو یه چند تا داد سر یونگ پو میزنه و میگه هر بازرگانی باید از سیاست اطلاع داشته باشه تاکارو کاسبی اش بچرخه، اگه اینا جاسوسن پس همه عالی رتبه های ما که از سیاستمون خبر د ارن جاسوسن؟! این گند رو خودت بالا اوردی خودتم درستش میکنی
جومانگ میاد به قصر و اول ازهمه مادرش رو میبینه و میگه من از اوارگی مهاجران خیلی ناراحتم، میخوام کمکشون کنم از ظلم هان بیان بیرون و ارزوی پدرم محقق بشه و من بشم امید پیروزی اونا
ماری و هیوپ و اویی میرن خونه یون تابال ،سو که خیلی ناراحته اول از همه احوال جومانگ رو از اونا میپرسه
یونگ سوکه طبق معمول سر عشق و عاشقی سوسونو اذیتش میکنه بهش میگه خبر داری دائه سو اهنگر اورده که شمشیرهایی میسازن که نشکنه؟! سو سونو شصتش خبر دار میشه که دائه سو تو شهر هیون تو واسه این اومده بوده نه واسه معامله
ملکه هم از برادرش میخواد حالا که دائه سو این کار بزرگ رو کرده و مسابقه ای هم دیگه در کار نیست زودتر ولی عهد رو مشخص کنن
جومانگ میره پیش شاه....
شاه میگه تو اگرچه پسر هائه هستی اما من تورو بزرگ کردم و مثل پسرم هستی
جومانگ میگه من هیچ وقت نمیتونم محبت شما به خودم و مادرم رو چبران کنم اما هیچ وقت فراموشم نمیشه پدرم بیست سال در یه زندان بود و با ا ون وضع سوزناک مرد ، برادرام رو هرگز نمیبخشم
جومانگ که میره بیرون دائه سو رو میبینه ، دائه میگه حالا که برگشتی یه ذره فکر مملکت باش یللی تللی بسه دیگه، دائه سو از شاه اجازه حضور میخواد اما شاه اینقدر ناراحته که بهش اجازه نمیده
جومانگ یسره میره پیش مامی ، یوهوا بهش میگه تو م یدونی چرا وقتی قنداقی بودی اوردمت قصر؟ چون باید اول مثل پدرت نیرو و افراد داشته باشی تا بتونی کاری کنی وگرنه بدون نیرو کاری از دستت برنمیاد
جومانگ به یونتابال میگه که میخوام برگردم قصر ، یون میگه اگه بازم کاری داشتی تعارف نکن
سو هم در مورد دائه سو بهش هشدار میده
جومانگ به سه تا نخاله هم مژده میده که به زودی صداتون میکنم بیاین قصر
، جومانگ در حضور همه از اینکه یه مدت غیبش زده عذر میخواد، شاه هم بهش مقام رییس گارد رو میده
بعد از جلسه ، شاه به جومانگ میگه این مسئولیتی که بهت دادم فقط واسه این نبود که از قصر و من محافظت کنی، بلکه تو باید دستورات منو بدونی که هیچ کس دیگه ای نمیدونه و باید ا وضاع قصر و افکار مردم رو بهم بگی
شاه میگه ، واسه این دائه سو رو مجازات نکردم که پسرم بود بلکه واسه این مجازاتش نکردم که مقصر اصلی منم و نتونستم از اون محافظت کنم پس تو هم دیکه نسبت به برادرهات کینه نداشته باش!
نخست وزیر هم که غیر از موش دوندن بین شاهزاده ها کاری نمیکنه به دائه سومیگه ،گول نخوری! این بابات میخواد جومانگ بشه مامور دستوراتش ، رییس گارد شدن بهونه ست
ملکه وقتی حکم شاه رو میفهمه ، کفرش در میاد و به برادرش میگه:مگه ما اینجا نون مفت داریم، نمیفهمی این پستی که شاه بهش داده چقدر مهمه؟! یالا زودتر برو ولیعهد رو معلوم کن
جومانگ با لباس جدیدش میره پیش مامی و یوهوا بهش میکه حواست باشه این پستی که شاه بهت داده یعنی چی و واسه چی بهت داده!
یونگ پو سرراه جومانگ ظاهر میشه و مثل یه منگول خوب و مهربون میگه کجایی بابا، تبریک میگم بیا بریم با هم یه چیزی بخوریم، کارت هم سخته ها، اگه کمکی چیزی خواستی بهم بگو، گذشته ها رو هم بی خیال !!! جومانگ که حالیشه چی به چیه فقط تشکر میکنه
یکی از محافظ ها به جومانگ میگه بقیه فکر میکنن چون اون سه تا به شما نزدیک بودن اوردیشون تو گروه واسه همین حرف و حدیث سرهم کردن
جومانگ میگه یه نفر با اویی بجنگه، اویی همون اول مغلوبش میکنه و همه انگشت به دهن میمونن، جومانگ میگه باید عرضه رزمی داشته باشین هر کی نداشته باشه میندازمش بیرون
خلاصه تا ا میتونه این بیچاره ها رو تو کوه و کمر تمرین مید
ه
جومانگ نقشه قصر رو به ا ون سه تا نشون میده و میگه خوب نگاه کنین که از سوراخ سمبه های قصر خبردار بشین در ضمن یه وقت از زیر زبونتون در نره هدف من چیه ! ماری میگه نارو یه چند روزه جاسوسی شما رو میکنه باید حالشو بگیرم
جومانگ میره کارگاه که موپالمو رو ببینه ، اما نگهبانه بهش میگه از صبح تا شب مشر...میخوره
جومانگ میره خونش ....موپالمو از ناراحتی گریه میکنه و میگه من میخوام از اینجا برم
جومانگ به اصرار راضی اش میکنه ومیگه تو باید برای کمک به من بری به شهر گیه رو
و از موسونگ هم میخواد که باهاش بره
موپالمو میره خونه یونتابال، عمه تا اینو میبینه میگه ترتیبی بدین که توی سفر موپالمو اتفاقی واسش نیفته!
موپالمو به یون میگه که من میرم گیه رو واسه کار ساخت سلاح ولی فکر نکنی واسه تو ، واسه خاطر شاهزاده دارم میرم
القصه دسته جمعی میرن شهر گیه رو ، و سوسونو میگه جلسه رییس ها رو تشکیل بدین میخوام برم منبر!
کارگاه رو به موپالمو نشون میدن
داد رییس ها درمیاد که خود رییس(یونتابال) کجاهست و انقدر تو بویو مونده که شده شهروند اونجا،
خلاصه گرد و خاک میکنن که سوسو میگه حرف دهنتون رو بفهمین من نماینده اش هستم، بابای من اونجا گردش که نمیره ، هیچ فکر کردین چرا تا حالا از همسایه ها بهتون حمله نشده
؟
واسه اینکه بابای من با شاه بویو ارتباط برقرار کرده و اونا از ما حمایت میکنن، درضمن اگه کسی واسه کارگاه دردسر درست کنه پدرش رو درمیاریم
یوهوا از سوریانگ میخواد که پیش بیینی که برای جومانگ شده بود رو به کسی نگه تا کار جومانگ تموم بشه و بعد از بویو بره ، اونم میگه من به کسی نمیگم اما این خواست خدا بود که جومانگ زودتر از بویو بره
یوهوا و شاه به تمرین جومانگ و محافظها نگاه میکنن که یوهوا درخواست ملاقات خصوصی میکنه
<
و به شاه میگه که حواست باشه ، اکه دائه سو روکردی ولی عهد از اینی که هستی تنها تر میشی
این ملکه و فک و فامیلهاش و کاهن تیکه پارت میکنن
جلسه وزیران تشکیل میشه و بعد از کلی بزن و بخور، فرماند همیگه من با ولیعهدی دائ سو مشکل ندارم
اما به شاه وفت بدین، دایی شاهزاده عصبانی میشه و میگه اصلا خودم به شاه میگم
این حرف رو به شاه میگه و شاه هم میگه من هنوز باید فکر کنم، اب سردی روی همه وزیرها ریخته میشه
از در که میان بیرون ،دائه سو گریه کنون میاد و التماس روی التماس
که من چیکار کردم؟ و دیگه باید چیکار کنم؟ و چرا به من اعتماد نداری و از این ننه من غریبم بازی ها
و جومانگ مثل میر غضب نگاهش میکنه.....
خلاصه قسمت بیست و نهم 29 سریال افسانه جومونگ
شاه بعد از دیدن سر فرستاده ا ش به ساچولدو ،دو میبنده که میکشمشون و پدرشون رو در میارم که صدای همه وزیر ها از جمله برادر ملکه در میاد ، شاه میگه تو مگه از خداتنبود هک این اتفاقبیفته؟ پس حرف نزن ، علرغم مخالفت همه شاه کوتاه نمیاد...
جومانگ و شاه درموقعیت بدی گرفتار میشن و اویی به جومانگ توصیه میکنه اگه ساچولدو بهمون نیرو نده حتما شکست میخوریم
ملکه هم با دمش گردو میشکنه و میگه حقشه مادر دائه سو (یا به زبون خودشون دسویا)صبر کن ببین چه بلایی سرش بیاد...
یونگ پو هم که مضطربه ونمیدونه جهت باد از کدوم وره، به جومانگ میگه حالا چی میشه؟ شاه حمله میکنه یا نه و چه کنم چی کار کنم که ، دردونه قصر دائه سو میپره وسط و میگه جنگ فاتحه اش رو خوندیم شما دیر رسیدین!
بیا بریم یونگ پو باهات کار دارم
دائه سو به یونگ میگه فکر نکنی ما نفهیمیما ، رفتی با این دست به یکی شددی بدبخت؟ میخوای منو خراب کنی؟ این بار ولت میکنم وای به حالت دفعه دیگه با دم شیر بازی کنی
یه نامه سری به جاسوس ها ی اهنگر میرسه
سویونگ واسه سوسونو میگه که ساچولدو یی ها چیکار کردن و از دستورات شاه پیروی نمیکن
سوسونو میگه من هرطوری باشه به جومانگ کمک میکنم،
شاه از جومانگ راه حل میخواد ، جومانگ میگه والا من نه عقلم میرسه نه میتونم کاری کنم فقط مامی گفته کمه بهت بگم به هدفت فکر کن
توی مسیر گشت جومانگ ، چند نفر از ارتش دالمول سابق رو میبینین که میگن میخوایم تو جنگ علیه هان با شاه باشیم ،یکیشون هم که بومسانگ توی سریال سودانگه که جانگ سرشو به باد داد
ارتشی ها پشت در قصر جمع میشن و میگن میخوایم به شاه کمک کنیم، اون طرفی که دوست بابای هیوپ بود هم میاد
جومانگ شاه رو میبره و جمعیت رونشون میده ، شاه به خاطر ضعفش گریه میکنه و میگه حمله میکنیم!
شاه همه رو توی قصر جمع میکنه و میگه من حلمه میکنم ، به کاهن میگه تو که حرفی نداری اونم از سر بیچارگی میگه نه تازه واست دعا هم میکنیم
ملکه خشکش میزنه و به دائه سو میگه این بابات دیگه خل شده به درد شاهی نمیخوره زودتر خودت کار رو تموم کن
شاه از جومانگ میخواد که ا رتش رو تشکیل بده
یون تابال به سوسونواجازه نمیده که در تجارت جنگ افزار کمک کنه و میگه چون ته این جنگ معلوم نیست نمیذارم کاری کنی
کارگرهای جاسوس توطئه میکنن و میرن اتاق خواب شاه بکنش که جومانگ یه تنه همه رو میکشه و شاه هم خودش دست به شمشیر میشه
همه میریزن و میان و وقتی میفهمن که کارگرهای کارگاهن ، دائه سو از ترس میمیره
شاه به دائه سو بد و بیراه میکه و از اینکه خودش رو به خاطر این ا هنگرهای جاسوس جلوی حاکم هیون تو کوچک کرده دعواش میکنه
دائه سو از توطئه قتل اظهار بی اطلاعی میکنه
شاه دستو رمیده چومانگ ازش بازجویی کنه و تا اطلاع بعدی ، دائه سو زندانی باشه
شاه هم به وزیرها میگه حالا فهمیدین واسه چی میگم باید به هان حمله کنیم /؟ دیگه صدای مخالفت از کسی در نمیاد
خبر حمله به شاه به گوش یون هم میرسه، یون که میبینه اوضاع مساعده به سو سو نو میگه اجازه دار ی تجهیزات نظامی رو فراهم کنی
این اتفاق به نفع شاه و جومانگ میشه
قرار میشه اوتا هم بره بویو به سو کمک کنه، چون در حال حاضر فقط میخوره و میخوابه
یون تابال دریه نامه جریان سو قصد به شاه رو برای کاهن میگه و ، خواب شاگردش درست از اب در میاد.
جومانگ از دائه سوبازجویی میکنه و وقتی میکه من میدونم تو یه قول وقرارهایی باد دختر شاه هیون تو داشتی، دائه سومیگه مردی مدرک رو کن !
کارشون گره میخوره و جومانگ میگه از شاه طلب بخشش کن
بیرون اتاق ، ملکه میخواد دائه سو رو ببینه ولی جومانگ نمیذاره، ملکه بعد ازکلی فحش و ناسزا میزنه تو گوش جومانگ و میگه روزی میاد که تو و مادرت به من التماس میکنین نکشمتون
صحبتهای ملکه با شاه هم فایده نداره و شاه میگه جون تو کاری کردی که ساچولدویی ها با من مخالفت کنن منم دائه سو رو زندانی کردم
ملکه گریه میکنه وتو اتاقشه که یوهوا میاد دیدنش و خصوصی بهش میگه تو قول بده ساچولدوییها رو راضی کنی با شاه برن جنگ، منم دائه سو رو نجات میدم
فرماندار هیون تو وقتی میفهمه که شاه کشته نشده و دائه سوهم زندانیه ، دستور میده اون دوتاشهر رو تقویت کنن و خودشون هم اماده جنگ بشن
سولان که واسه دائه سو نگرانه میگه واسه اینکه با من نامزد! شده زندانیش کردن؟ باباشم میگه نه قربونت برم پاپای اون از یه چیز دیگه ناراحته
یوهوا از جومانگ میخواد که دائه سو رو راضی کنه باشاه به جنگ بره و اینطوری جون خودش رو نجات بده چون توطئه در قتل شاه حتی برای شاهزاده ها هم مجازات مرگ رو داشته
جومانگ در حصور همه میگه که دائه سو بیتقصیره شاه باور نمیکنه
دائه سو خودش جلو میاد وزاانو میزنه و میگه من این کارها رو واسه بویو کردم ولی یه فرصت دیگه بهم بدین
شاه هم قبول میکنه ومیگه جومانگ فرمانده پیشاهنگ سپاهه و دائه سو و یونگ هم باید به اون کمک کنن
اه از نهاد دائه سو و یونگ پو برمیاد
جومانگ با غرور به شاه نگاه میکنه
خلاصه قسمت آخر سریال افسانه جومونگ
همه آماده ی جنگ شدن.جومونگ هم دستور میده برای اینکه دشمن نفهمه ما حرکت کردیم همه ی جاسوسانو رو بکشید.
سوسانو هم داره تجهیزات جنگی رو آماده میکنه تا با مشکلی مواجه نشن.
در لیادونگ ماهوانگ دستور میده به پادگان های بویو حمله کنند ولی ژنرال ها میگن گوگوریو از پشت به ما حمله میکنه.ماهوانگ هم میگه نگران نباشید جاسوسان به ما گفتند ارتش گوگوریو تا 1 ماه دیگه حرکت نمیکنه.
تسو در جمع همه اعلام میکنه من میخوام با گوگوریو متحد بشم.بعد نارو میاد و میگه دشمن پادگانهای مرزی رو محاصره کرده.بعد تسو به یاد حرفهای جومونگ میفته.بعد میگه آروم باشید.من و جومونگ قبلا در این باره نقشه کشیدیم.
تسو هم از همه خداحافظی میکنه و با یونگ پو راهی جنگ میشه.
تسو پیش جومونگ میره و بهش میگه همون طور که انتظار داشتی هان به پادگانهای ما حمله کرده.بعد با هم تصمیم میگیرند به گو هیون سون حمله کنند.
ماهوانگ و ژنرال ها هم داره مش... میخورند که یک نفر میاد و میگه دشمن به گو هیون سون حمله کرده.همه هم با شنیدن این حرف تعجب میکنند.
بعد ماهوانگ میگه نامه ای برای نیروهای کمکی بفرست و بهشون بگو زودتر به اینجا بیاند.
بوبونو میاد و به جومونگ میگه دشمن نیروهاش رو در لیادونگ مستقر کرده.جومونگ هم دستور تشکیل جلسه رو میده.
در جلسه تسو میگه هان میخواد از لیادونگ محافظت کنه.تسو میگه تعداد نیروهای اونها از نیرویهای متحد ما هم بیشتره.ما باید قبل از رسیدن نیروی کمکی بهشون حمله کنیم.وزیر اعظم هم میگه بهتره نیروهامون رو در 3 نقطه تقسیم کنیم.
با فرمان حمله جومونگ جنگ شروع میشه.ماهوانگ که میبینه اوضاع خرابه دستور عقب نشینی میده.ولی موگول دنبال اون میره.در بین راه سربازهای هان که مخفی شدن به موگول و سربازهای گوگوریو حمله میکنند.بعد از اینکه همه ی سربازها رو کشتند موگول رو محاصره میکنند.و اون رو به شدت زخمی میکنند.وقتی جومونگ به اونجا میاد موگول رو تو بغلش میگیره و اون همین جوری تو بغل جومونگ میمیره.
شب نیروی کمکی به اردوگاه هان میرسه.ماهوانگ هم میگه برای یه جنگ بزرگ آماده بشید.
فردا صبح دوباره جنگ شروع میشه.در وسط جنگ یکی از سربازها به ماهوانگ میگه باید عقب نشینی کنیم اما اون میگه راهی برای برگشت نیست.و اون هم حمله میکنه.جومونگ هم با دیدن اون بهش حمله میکنه و اون رو میکشه.
در جلسه جومونگ از تلاشهای همه تشکر میکنه و میگه جشن بزرگی برپا کنید و به همه غذا و مش... بدید.
در جشن جومونگ شونه اش درد میگیره و سوسانو میره پیشش.جومونگ هم ازش تشکر میکنه.سوانو بهش میگه تو اولین مردی بودی که عاضقش شدم.وقتی دوباره هم دیگر رو دیدیم.من شما رو به عنوان پادشاه قبول کردم.
بعد جومونگ به گوگوریو بر میگرده و سویا و اون جو هم ازشون استقبال میکنند.
شب پزشک زخم جومونگ رو معاینه میکنه و میگه عفونت به استخونهای شما هم رسیده.باید استراحت کنید.
سوسانو به یون تابال سایونگ و گیه پیل میگه من میخوام گوگوریو رو ترک کنم.من بخاطر بیریو و اونجو این کار رو میکنم.من نمیخوام اونها بخاطر سلطنت با هم بجنگند.من میخوام بیریو و اون جو در جنوب یک کشور جدید بسازند.
بعد سوسانو به بیریو و اون جو هم قضیه رو میگه.
جومونگ هم میره قلمروای رو که بدست اورده رو تماشا میکنه.وقتی به قصر برمیگرده سایونگ میگه ملکه منتظر شما هستند.
وقتی جومونگ پیش سوسانو میره اون از گذشته ها میگه و میگه موقعی که من در کاروان تجاری بودم و شما هم ادعای شاهزادگی میکردید و به من گفتید دوستم دارید بهترین زمان عمرم بود.جومونگ هم همین حرف رو میزنه.بعد میگه من میخوام گوگوریو رو ترک کنم.من میخوام بیریو و اون جو یک کشور جدید بسازند.شما بزودی برای تعیین ولیعهد دچار مشکل میشید.
هیوب بو هم پیش سایونگ میره و بهش میگه تو هم با سوسانو میری.سایونگ هم میگه بله اما من همیشه به یاد تو هستم.
سویا وقتی از یوری میشنوه سوسانو میخواد گوگوریو رو ترک کنه میره پیشش و بهش میگه اگه بخاطر من و یوری از اینجا میری ما گوگوریو رو ترک می کنید.اما سوسانو میگه شنیدم خیلی وقت پیش وقتی میخواستی بیای جومونگ رو ببینی وقتی جشن عروسی ما رو دیدی بخاطر اتحاد گوگوریو سالهای زیادی رنج کشیدی.من از اینجا میرم ولی تو باید پیش جومونگ بمونی.
در جلسه همه موافق که سوسانو نظرش رو عوض کنه که خودش میاد و میگه نظر من عوض نمیشه.من بخاطر یک ماموریت جدید به جنوب میرم.
در بویو تسو از خدایان میخواد اون رو برای حل مشکلات کمکش کنند.
جومونگ هم که خیلی ناراحته به هیوب بو میگه موپال مو رو به اینجا بیار.وقتی موپال مو پیشش میاد بهش میگه من میخوام تو با سوسانو به جنوب بری.موپال مو هم میگه من می خواستم تا مرگم به شما خدمت کنم.جومونگ میگه اگه تو به سوسانو کمک کنی من خوشحالترم.
وقتی سوسانو میخواد بره جومونگ بهترین سربازهای بویو رو برای حفاظت به اونها میده.بعد موپال مو میگه من هم با شما میام.
وقتی سوسانو حرکت میکنه جومونگ با اسبش میاد و رفتن اونها رو تماشا میکنه.
در صحنه ی آخر هم جومونگ میگه من تا آخر عمرم به هان حمله میکنم و دستو حمله رو میده.
سرگذشت شخصیت های اصلی فیلم.
بیریو و اون جو در جنوب به کمک سوسانو کشور جدیدی ایجاد کردند.
تسو به دشمنی اش با جومونگ ادامه داد و توسط نوه ی جومونگ داموسین (موهیول)کشته شد.
جومونگ هم در سن 40 سالگی مرد و یوری بر تخت نشست.
خلاصه قسمت آخر سریال افسانه جومونگ
به عنوان اولین سایت خلاصه قسمت ۸۱ و آخرین قسمت سریال افسانه جومونگ رو براتون گذاشتم.![]()
اگه کلیپی خواستید بگید براتون بذارم.
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
خلاصه قسمت 80 سریال افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در شنبه دهم مرداد 1388ساعت 0:47 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت 79 سریال افسانه جومونگ
![]()
خلاصه قسمت 78 سریال افسانه جومونگ
![]()
.
خلاصه قسمت 77 سریال افسانه جومونگ
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و ششم افسانه جومونگ
اینم از خلاصه قسمت هفتاد و ششم جومونگ
خلاصه ها رو تا قسمت ۸۱ آماده کردم که همین امشب براتون میذارم.
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و پنجم افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و سوم افسانه جومونگ
اینم از خلاصه ی قسمت ۷۳.سعی می کنم تا آخر امشب خلاصه ها رو تا قسمت ۷۶ بزارم.
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و دوم افسانه جومونگ
اینم قسمت بعدی.
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و یکم افسانه جومونگ
براتون خلاصه قسمت ۷۱ رو آماده کردم.چند قسمت دیگه رو هم الان براتون میذارم.
![]()
خلاصه قسمت هفتاد سریال افسانه جومونگ
اینم از قسمت ۷۰.![]()
![]()
خلاصه قسمت شصت و نهم سریال افسانه جومونگ
براتون خلاصه قسمت ۶۹ رو گذاشتم.خلاصه قسمت ۷۰ رو هم آماده کردم که تو پست بعدی میذارم.
![]()
خلاصه قسمت 68 سریال افسانه جومونگ
عید مبعث رو به همه ی شما تبریک میگم.براتون خلاصه ی قسمت 68 رو آماده کردم.تا آخر امشب سعی می کنم چند قسمت دیگه رو هم آماده کنم.
![]()
خلاصه قسمت 67 سریال افسانه جومونگ
براتون خلاصه ی قسمت 67 سریال افسانه جومونگ رو آماده کردم.
اگه وقت کنم فردا هم یک قسمت می ذارم.
![]()
سلام
گفتم که جبران می کنم
اینم دومین قسمت امروز و خلاصه قسمت شصت و ششم جومونگ

خلاصه قسمت شصت و ششم جومونگ در ادامه مطلب
سلام
خلاصه قسمت شصت و پنج جومونگ براتون می گذارم
البته قرار بود دیروز بذارم که نشد ولی جبران می کنم
خلاصه قسمت شصت و پنج جومونگ در ادامه مطلب
سلام
می دونم دیر شد ولی خوب بهانه ای هم ندارم . حالا اینو بخونید سعی می کنم فردا هم یکی دیگه بذارم

خلاصه قسمت شصت و چهارم جومونگ در ادامه مطلب
سلام امروز براتون خلاصه قسمت شصت و سوم جومونگ را گذاشتم
متشکرم از این کلمات و الفاظی که در نظرات قسمت قبل دادید . من فردا نیستم و سه شنبه هم تا ظهر نیستم پس قسمت بعد را روز سه شنبه قبل از جومونگ می ذارم .

راستی از من به کس دیگه ای شکایت نکنید .
اینم از خلاصه قسمت شصت و سوم جومونگ
کار رو تموم کن!

اگه یادتون با شه تسو خانواده بو رو مورد لطف و رحمت قرار داد و دست نوازش به سرشون کشید تا بو هم نمک گیر بشه و جومونگ رو بکشه

حالا که بو به مقام نظامی رسیده منتظر یه فرصته تا کار جومونگ رو تموم کنه….

امشب همون شبیه که بو با هزار امید و ارزو نقشه کشتن جومونگ رو کشِده .جومونگ هم مثل یه فرشته معصوم و اروم توی رختخواب خوابیده همین که بو پشت در اتاق جومونگ حاضر میشه تا کلکش رو بکنه ،سر و کله سوسانو و سایونگ پیدا میشه

اون شب جومونگ جون سالم به در می بره،سوسانو به جومونگ هشدار میده که هر جی زودتر یه فکری به حال این اوضاع قمر در عقرب بکنه.
فردا صبح هست که لشکر غربتی ها بریزن مقر جومونگ


جلسه میذارن و هر کسی یه چیزی میگه ،تهشو واستون بگم که به زبون خوش جومونگ رو تهدید میکنن هرطوری هست این محاصره و تحریم رو از بین ببره که ملت دارن از گرسنگی میمیرن…

دو سه تا از رییس های قبایل ،خصوصا این سونگ یانگ تهدید میکنه که اگه وضع همینطوری باشه صلح و ملح و این چیزا حالیش نیس و مثل اب خوردن میزنه زیر همه چیز…
تقریبا همه رییسها هم با حرف سونگ یانگ موافقت میکنن و فعلا قضیه همین جا تموم میشه ،رییسها که میرن یون تابال به جومونگ میگه دیگه غذایی نداریم و مردم ه روز به روز بیشتر میان اینجا ،اگه میخوای کاری بکنی بجمب که وضع بیخه و یه چند تا طاعونی هم پیدا شده!

وقتی توی جولبون ملت از گرسنگی دارن سنگ میجوون،یه چند تا سیاهی لشکر میرن قصر بویو تا به شاه رسما اعلام کنن هیچ تجارتی با جولبون نمیکنن و منتظر ن که جولبون سقوط کنه تا همشون بکشن بزنن
شاه هم طی یه سخنرانی ملوکانه ، و چون این همه ادم یه جا ندیده جو گیر میشه ،تهدید میکنه که پدر کسایی که بخوان با جومونگ
معامله کنن رو در میاره و با ارتش بویو و هان میفته به جونشون

این وسط یه عده خاص هم با دمشون گردو میشکنن ….تسو که نمیدونه از شدت خوشحالی مشر….رو از دهن بخوره یا از دماغ یه تشکر جانانه از پدر زنش میکنه و اونم همه چیو میندازه گردن دخترشو میگه قدر این دختری که بهت دادم رو بدون ،چون سولان ازم خواست بهتون کمک کنم

بو هنوز نتونسته جومونگ رو بکشه ،واسه همین تسو یه جاسوس میفرسته جولبون تا زن و مادر بو رو یادش بیاره و بهش بگه بجمبه.

بو هم یه دو سه تا بهونه میاره و قول میده زودتر کلک جومونگو بکنه
پناهنده ها هم هر روز کاری ندارن جز اینکه جلوی مقر فرماندهی چمباتمه بزنن و غذا بگیرن
موپالمو هم به بچه هایی که توی شهر ول میگردن کار میده تا از علافی دربیان


جلسه هماهنگی برگزار میشه و هر چی دسته جمعی فکر میکنن که از کجا غذا بیارن به نتیحه نمیرسن تا اینکه چومونگ واسه این که بقیه مغزشون خسته نشه میگم خودم یه کاریش میکنم

بعد از جلسه جومونگ به نگهبانا سر میزنه و باهاشون خوش و بش میکنه و حتی به یکی از نگهبانا میگه اسم بچه دومت رو هم خودم انتخاب میکنم
بو از اینکه می بینه حومونگ با زیردستاش چه رفتار خوبی داره شرمنده میشه(ایکن بدبختی و شرمندگی)

سربازا به هم دیگه دلداری میدن و میگن که حاضرن جونشونو واسه جومونگ بدن
بالاخره جاسوسی که تسو فرستاده بود برمیگرده و حرفای بو رو به تسو تحویل میده

تسو هم خوشحال از اینکه همین روزا باید حلوای جومونگ رو بخورن،دستور میده عرصه رو به جولبونی ها تنگ تر کنن

جومونگ یه عده رو میفرسته که شبانه برن نمک بیارن تا از این بدبختی دربیان
ولی نارو بهشون حمله میکنه و رهبر گروه کشته میشه و فقط سایونگ فرار میکنه و
خبر رو به گوش جومونگ میرسونه

هنوز سنگینی خبر سایونگ روی دوش جومونگ هست که سوسانو بار رو بیشتر میکنه ومیگه بقیه نامه هایی که من به قسمتهای دیگه فرستادم واسه کمک،جواب داده نشده

تازه جومونگ میفهمه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و باید یه فکر اساسی کرد
الان فقط یه راه واسه رفع قحطی و تحریم میمونه اونم اوردن غذا از سمت جنوبه
همه با جومونگ مخالفت میکنن و میگن راه تا اونجا خیلی زیاده و تا ما بخوایم غذا بیاریم ملت هفت تا کفن پوسوندن
جومونگ بقیه رو راضی میکنه که خودش یه راه حل خوب واسه این مشکل هم پیدا میکنه ،اصولا ایشون ای کیو سان هستن!

توی حیاط قصر همه افراد نگهبان در حال تمرین هستن که حرکات و تمرینات بو توجه
اویی رو جلب میکنه…..و بیشتر مطمئن میشه قبلا یه جایی اینطور حرکات جنگی رو دیده…

اویی که قیافه بو به نظرش اشنا میاد ،تمام خاطراتشو مرور میکنه تا اثری از بو توی ذهنش پیدا کنه ،ولی نمیشه که نمیشه

تا اینکه بالاخره بو دست به کار میشه و مخفیانه میره سر وقت جومونگ که لالا کرده
تا میرسه بالای سرش ،جومونگ از خواب بیدار میشه و میزنه زیر دست طرف،از این جا به بعد بو بدو جومونگ بدو تا اینکه یه گوشه ای جومونگ گیرش میندازه و شروع میکنن به کتک کاری…

اویی که شب از فکر نمیتونه بخوابه به نگهبانا سر میزنه و میبینه بو سر پستش نیس
شصتش خبردار میشه که یه خبری شده

اونم جومونگ رو پیدا میکنه و دوتایی این بدبخت رو میزنن و نقابشو برمیدارن ،

نصفه شبی همه رو از خواب بیدار میکننن و محاکمه شروع میشه و بو چاره ای نداره جز اینکه بگه تسو اونو واسه کشتن جومونگ فرستاده و به خاطر نجات جون خواهر و مادرش مجبور شده این کارو بکنه

همه میگن باید کشته بشه ولی جومونگ میگه من کمکت میکنم و تو بگو منو کشتی ،خودمم یه چند روز افتابی نمیشم.

بو هم خوشحال میره قصر بویو و میگه جومونگ رو کشتم…

نارو که از تسو باهوش تره میگه این از بین اون همه نگهبان رد شده و یه زخم هم برنداشته(اینجاست که باید به عقل جومونگ شک کرد) چطوری سالم رسیده اینجا؟
تسو هم واسه همین شک میکنه و میگه هم جاسوس بفرستن گیه رو هم اینکه چشم از این بوی متقلب برندارن
بو که به یاد مهربونی های جومونگ میفته تصمیم میگیره از این به بعد واسه اون کار کنه

یونگ پو که این وسط کسی بهش نمیگه تو مرده ای یا زنده،میره چانگ ان تو اونجا دم یکی از حاکم های ا ینده هیون تو رو ببینه
حاکم جدیده ،یعنی هوانگ به یانگ پو میگه که قراره من بشم حاکم جدید و اگه بچه خوبی باشی خودم هواتو دارم

قرار بود که جومونگ یه فکری به حال گرسنگی مردم بکنه ،بالاخره تصمیمشو اعلام میکنه و میگه باید از دزدای دریایی کمک بخوایم ..


همه مخالفت میکنن و میگن اینا ادم نیستن که ما ازشون کمک بخوایم و اینا …ولی جومونگ م یگه این تنها راهه و هیچکی نمیتونه مثل من دزدا رو ادم کنه
جاسوسای تسو بعد از چند روز فضولی،اثری از جومونگ نمی بینن و راضی میشن که خبر مرگ اونو بفرستن بویو

جومونگ و سو سانو راهی سفری میشن که انتهاش به ملاقات دزدای دریایی ختم میشه،یون تابال بدرقه شون میکنه

بالاخره خبر مرگ قطعی جومونگ به تسو میرسه و واسه محکم کاری تسو از کاهن میخواد ببینه واسه جومونگ اتفاقی افتاده یا نه

تسو خبر مرگ رو به داییش میده ، داییش انقدره کیف میکنه که نهایت نداره..طبق رسوم گذشته بعد از دایی،ملکه خبر دار میشه و بازم طبق رسوم گذشته ملکه باید واسه سوزوندن دل یوهوا راه بیفته بره قصرش

یه سویا به یوهوا درباره خوابهای ترسناکی که دیده میگه و همون وقته که ملکه میاد و خبر مسرت بخش رو به یوهوا میده…

یوهوا به عروسش میگه خیلی گوش نکن که این ملکه حرف مفت زیاد میزنه

تسو که از مردن جومونگ خیلی مطمئنه خبر رو به باباش هم میده و ازش اجازه میگیره به جولبون حمله کنه و تا ملت داغن وچیزی حالیشون نیس،شهر رو تصرف کنه،شاه هم بهش اجازه میده و تسو مثل فیل منگلستونی راه میفته واسه لشکر کشی

و اما جومونگ و سوسانو هم که واسه اوردن غذا از شهر بیرون رفتن محبور میشن از مناطق مرزی تحت کنترل بویو رد بشن که دم یکی از دروازه ها گیر میفتن و جومونگ میبینه ،سربازا دارن به سمتش هجوم میارن….


خلاصه قسمت شصت و چهارم جومونگ
اینم از لاصه قسمت شصت و چهارم جومونگ
بالاخره جومونگ به مرز حمله میکنه و خبر این حمله هم به نارو میرسه …ولی توی ماهیت حمله کننده ها میمونن نارو جرات نمیکنه خبر حمله رو به تسو بده واسه همین خودشو بو با هم میرن سراغ تسو

تسو به خاطر کاری که بو کرده بهش پاداش میده و بو نمیدونه با این همه محبت چیکار کنه.تسو خبر حمله به جولبون رو به بو میده و میگه چون توبیشتر از بقیه با جولبون اشنا هستی میخوام فرماندهی رو بسپارم دستت

.جومونگ هم بعد از انجام اولین ماموریت توی صحرا سو رو می بینه و دنبال رهبر دزدای دریایی میگردن…جومونگ میگه چون بعضی تاجرا با اونا کار میکنن باید از زبون اونا حرف

در گیری هم دارن

بکشیم…همین موقع ست که رهبرای ساچولدو که شاه سایه شونو با تیر میزد میرسن قصر و تسو یه جلسه رسمی تشکیل میده و میگه که میخواد به جولبون حمله کنه و اجازه شو از شاه هم گرفته

همه وزیرا صداشون درمیاد که مملکت پول ندره و سرباز کجا بود که ما بخوایم حمله کنیم ولی تسو قبول نمیکنه همون موقع شاه هم از پشت پرده میادش بیرون و میگه من خودم ته توی همه کارای وزیرا رو دراوردم و میدونم که وزیرمالیات چه پولی به جیب زده از این به بعد هر کی دزدی کنه پدرشو درمیارم.شاه دستور میده همه واسه جنگ اماده بشن

بویو توی گرسنگی و فقر شدیدیه برای همین تسو به کاهن میگه که میخواد محصولات مزرعه هایی که وقف خدایان شده رو برداشت کنه

هر چی کاهن خودشو میکشه و خفه میکنه که اینا مال خدایان هست و نمیشه تسو میگه تا الان این خدایان واسه ما کاری نکردن باید خودم یه کاری بکنم
بعد از حلسه شاه از وزیر اعظم تشکر میکنه و میگه فهمیدم که این همه سال واسه سه تا شاه کار کردی ولی یه ذره هم به فکر خودت نبودی

همینطور که ایندوتا مشغول تعارفن ،یوهوا درخواست ملاقات باشاه میکنه و از شاه میخواد اجازه بده بره پیش چومونگ

یوهوا میگه تا با چشم خودم نبینم باور نمیکنم
شاه میگه والا منم جومونگ رو دوستدارم بعدشم یه مدت دیگه قراره بین ما و جولبون جنگ بشه این وسط اوضاع خراب میشه که میترسم یه بلایی سرت بیاد..خلاصه از یوهوا اصرار و ازاون انکار که حال یوهوا دگرگون میشه و گریه میکنه و شاه هم به پاش میفته و میگه من میخوام همونجایی باشم که تو هستی و نمیذارم بری


یوهوا که خیلی کله شق تر از این حرفاست هر روز جلوی اتاق شاه بسط میشینه

بو حال و روز یوهوا رو میبینه ولی تردید میکنه که واقعیت روبهش بگه یانه

از اون ور جومونگ توی یه غذاخوری بین راه!، یه بازرگان رو میبینه و ظاهرا میخواد باهاش تجارت کنه ولی از طرف میخواد یه جوری اینا رو با رییس دزدای دریایی اشنا کنه

اتفاقا کسی که میز پشتی جومونگ نشسته یکی از همین افراده و دزدا خودشون زودتر از موعد میفهمن که جومونگ باهاشون کار داره

بالاخره جومونگ یه نامه ای از بازرگان جور میکنه و میره سراغ دریایی ها
وسط راه دزدا گیرشون میندازن و کت بسته میبرنشون خدمت رییس خان

تا جومونگ میگه من کیم همه میزنن زیر خنده و رییسه میگه جومونگ به خاطر محاصره حولبون نمیتونه تکون بخوره اون وقت اینجا چیکار میکنه؟

هر چی همه حلقشونو پاره میکنن که این جومونگ فایده نداره و طرف میگه تو اگه جومونگی باید بتونی مثل همون توی تیرکمون استاد باشی

یه کوزه گنده شراب بهش میدن میخوره و ماری بدبختو میبندن به درخت و یه بطری هم کنارش و یاعلی مدد
جومونگ چند بار میخواد بهش تیربندازه که به خاطر اثر مشر.. چشماش تار شده و نمیتونه

بالاخره چشما رو میبنده و یه تیری هم شانسی میندازه و میخوره به بطری

طرف بعد از این معجزه میگه که اینا از سربازای اوک جه هستن که اومدن ما رو بکشن یالاهمشونو بکشین...

شمشیر رو می بره بالا که تیر اندازی می کنند و سربازان اوکجه حمله می کنند

دزدان دریایی مبارزه می کنند و جومونگ افرادشو باز می کنه و وقتی می بینه دارند رییس دزدا رو می کشند . حس جومونگیش گل می کنه و دوتا تیر با هم نثارشون می کنه و جون فرمانده رو نجات میده

بعد از تموم شدن مبارزه جومونگ و سوسانو برای مذاکره می رن مقر فرمانده دزدان دریایی
جومونگ بر می گرده جولبون و سوسانو میره سوار کشتی و با دزدان دریایی می شه

تسو سونگ ینگ رو احظار می کنه و با هم صحبت می کنند

جومونگ بر می گرده به جولبون و با یونتابال جلسه می ذاره و یونتابال میگه چکار کنیم رییسها خیلی عصبانیند و ممکنه جولبون دوباره تقسیم بشه

جومونگ تصمیم می گیره خودشو به مردم نشون بده و مردم ببینند سالمه و زنده .
از اون ور تسو که با سونگ ینگ صحبت کرده نقشه ی جنگ با گیرو رو می کشه

سولان هم که بچه دار نمی شه یوری رو میاره جای خودش و نازش می کنه و ازش خوشش میاد و بهش کمک کنه تا کینه هایش رو از بین ببره

بو بو نو او به یوها میگه که هرچه سریع تر باید بریم چون تسو داره متحد جمع می کنه که به جولبون حمله کنه

یونگ پو بیچاره هم که از چانگ آن اومده پیش امپراطور و آقای هوانگ رو معرفی می کنه .
هوانگ میگه یانگ جو اعتماد دادگاه سلطنتی رو از دست داده و من مامور رسیدگی به جنگ با جولبون شدم

امپراطور از صحبت های هوانگ عصبانی میشه و باز هم یونگ پو ضایع میشه

جومونگ با سونگ ینگ صحبت میکنه و سونگ ینگ می گه من چاره ی دیگه ای نداشتم و همه ی مردم و رییس ها مایوس شده اند
جومونگ میگه به بقیه ی رییس ها نگو من زنده ام و خودتو طرف بویو نشون بده . تا من از این نقطه ضعف تسو استفاده کنم

تسو هم با رییس هاش نشسته و نیرو هاشو می شمره

خبر آماده شدن تسو و سربازان هان به جومونگ می رسه و افرادش پیشنهاد حمله ی قافلگیری می کنند

تسو به بوبونواو دستور میده از محاصره رد بشه و از احوالات جولبون جاسوسی کنه و براشون بیاره

ماری و جاسا می گن قبل از این که بویو با هان متحد بشه بهشون حمله کنیم ولی جومونگ می گه چون اون منطقه علف خشک داره باید با آتیش حمله کنیم

بوبونو او هم که داره به جولبون میره افرادی که باهاشن و با تسو هستند رو می کشه و میره جای جومونگ تا بهش خبرا رو بده

بو میره جای جومونگ و میگه کروه ماهر از دره ی فلان حمله می کنند و گروه اصلی الان می یان

جومونگ بهش میگه که به تسو بگید که ارتش دامول توی دره کمین کرده و اونارو به طرف رود خانه ببرید .
به ارتش دامول هم می گن جومونگ زنده است

یادتونه موپالمو لباس فولادی سنگینی ساخته بود
هیوپ پو لباس رو برش می کنه و مثل گوریل راه میره و میره سمت جومونگ و جومونگ بهش می خنده

بالاخره جومونگ خودشو به ارتش دامول نشون می ده و اونا مظمین می شن جومونگ زنده است

تسو هم قبل از رفتن به جنگ می ره و با خدایانشون دعا می کنند

بو به تسو می گه ارتش دامول دلسرده و اونا در دره ی آکبو کمین کرده اند و بهتره از سمت رودخانه بریم . تسو هم قبول می کنه

تسو سمت رودخانه میره و جومونگ که کمین کرده آتیشا رو پرتاب می کنند و یک آتیش بازی جالبی می شه

جومونگ و تسو هم درگیر می شن و این به اون می گه شما کلک زدید و جومونگ می گه من کلک نزدم

تسو بازم مثل همیشه زخمی میشه و در میره

تسو می ره جای باباش و می گه قبل از خمله به گیرو شکست خوردم و جومونگ زنده بود و یک فرصت دیگه به من بدید تا جومونگ رو بیارم

سولان داره ملکه رو به یوری معرفی میکنه که سویا میاد و یوری رو بر می دار و چند تا فحش هم به سولان می ده

تسو جلوی باباش التماس می کنه بذاره برگرده ولی امپراطور و بانگ جو مخالفت می کنند . می گن اگه جومونگ زنده باشه تو عرضه ی رودر رویی با اونو نداری

توی این موقعیت یونگ پو با تسو کل کل می کنه و می گه من گفتم شاید جومونگ زنده باشه ولی گوش ندادی . تسو هم یک تو گوشی باحال می زنه که از دهان یونگ پو خون میاد


ارتش دامول هم خوشحال بر می گردند به جولبون و مردم ازشون استقبال می کنند

جلسه ی محافظت از بویو در برابر جومونگ تشکیل می شه و وزیرا می گن که طاعون به سرعت در جولبون داره پخش میشه و ما باید سربازای محاصره را بیشتر کنیم

جومونگ یک مراسم دعا برگذار می کنه و از خدا می خواد به ملتش و مردمش کمک کنه تا از این بیماری و سختی ها نجات پیدا کنه

شب و روز توی بارون و برف به دعاش ادامه می ده و از اون ور سوسانو هم با دزدان دریایی توی دریا رژه می رن

5 روز می ذره و هنوز جومونگ داره دعا می کنه که اویی به سریونگ می گه جلوشو بگیر .شاید اونم مریض بشه

افراد گیرو هم به کمک جومونگ میان و اونا هم دعا می کنند

اینم عکس آخرش

رییس دزدا می گه نمی تونم اجازه بد
یادتونه توی قسمت قبل جومونگ چندین روز پشت سر هم توی بارون و برف برای نجات مردمش دعا می کرد تا اینکه از هوش میره

توی قصر بویو هم وزیر اعظم از اتفاقات جولبون به شاه گزارش می ده و وزیران به شاه می گن خدا شمارو انتخاب کردن نه جومونگ رو

تسو هم بازم گروه می خواد تا جومونگ رو بکشه ولی ددی می گه تو عرضه ی این کارا رو نداری پس چرت و پرت نگو و بشین سر جات

از اون ور تسو که زورش به کسی نمی رسه میره دق و دلی شو سر ما اورینگ خالی می کنه و می گه مگه تو نگفتی که جومونگ مرده پس چرا اون زنده است و شمشیرشو می زاره روی گردنش

این بارم مااورینگ با وساطت ملکه جون سالم به در می بره

این عده هم دارن می رند تا حال جومونگ رو توی جولبون بگیرند


تسو با گروهی میرن مرز جولبون و شاه از وزیر اعظم می خواد که به جولبون بره و جومونگ رو تشویق کنه که تسلیم بشه

این دو تا هم دارن برای پیروزی جومونگشون دعا می کنند

از اون ور هم جومونگ مثل یک جنازه روی تخت افتاده و دارن مداوا می کننش
جاسا می گه فرمانده سریع تر خوب بشید خدا دعاتون رو اجابت کرده و بارون بند اومده

تسو به مرز جولبون حمله می کنه و همه رو می کشه و فقط بوبونواو زنده می مونه و می تونه در بره

بالاخره جومونگ قصه ی ما به هوش میاد و اولین کلمه ای که از دهنش می یاد بیرون اینه : سوسانو کجاست . هنوز نیومده

لباسشو برش می کنه و میاد بیرون که بو میاد و خبر حمله ی نیروهای متحد رو بهشون می ده

جومونگ می ره مرز و بازدید می کنه و می بینه به مردم هم رحم نکرده و همه را قتل عام کرده

نخست وزیر می یاد تا جومونگ رو از جنگ منصرف کنه و بگه اگه تسلیم بشد شما رو حاکم جولبون می کنیم ولی جومونگ می گه شما فکر کنید من کور و کرم و به حرف شما نمی کنم

پس از این جلسه جومونگ با رییس ها جلسه می زاره و اونا می گن که باید پیشنهادشونو قبول می کردی و جومونگ می گه تسلیم بدون جنگ خون کشته ها رو پایمال می کنه و ما باید بجنگیم

تسو هنوز به قتل عام غیر نظامی ها ادامه می ده

جومونگ که کم آورده می ره کمال دامول رو بر می داره و زیر لب چرت و پرت می ده . اون کاهنه که ایمش یادم رفته یک کم امیدواری بهش می ده ولی فایده ای نداره

اویی و ماری و هیوپ پو می یان و به جومونگ می گن ما ول گرد های خیابون بودیم و تو به ما هدف دادی و از ااین حرفا . بالاخره به جومونگ امیدواری می دند

گروه دامول دارن توی جنگل ول می گردند که می بینند نیروهای متحد بویو و هان دارن دنبال چند تا پناهده می کنند .
می رن و نجاتشون می دن و می بینند سایونگ خودمونه
سایونگ می گه سوسانو پشت محاصره منتظره تا وارد جولبون بشه

جومونگ به مرز حمله می کنه و محاصره رو می شکنه

سوسانو وارد جولبون می شه

یک عده افراد به همراه جومونگ و دار و دسته اش می رن به استقبال سوسانو
یک استقبال بی نظیر

گندم و داروهای طاعون رو بین مردم تقسیم می کنند و همه ی ملت خوش حالند و هورا هورا می کشند

اینا هم دارند نقشه ی حمله به جولبون رو می کشند که وزیر اعظم می زنه توی ذوقشون و می گه محاصره شکسنه شده و الان غذا و دارو توی جولبون داره توضیع می شه

اینا هم هنوز دارن راه های جدید جنگ رو کنترل می کنند ولی به نتیجه ای نمی رسند

جومونگ و سوسانو برای دیدار با رییس ها وارد بیروا می شه و مثل همیشه سونگ ینگ می گه منو به خاطر شک به شما ببخشید

اینم آخریش

خلاصه قسمت 67 سریال افسانه جومونگ
در ابتدای این قسمت ماری میاد پیش جومونگ و میگه سربازان متحد هان و بویو دارن عقب نشینی می کنند.
![]()
بعد جومونگ میره پیش سوسانو و ازش بخاطر تلاشهاش تشکر میکنه بعد میگه باید باهات حرف بزنم.
![]()
بعد جومونگ به سوسانو میگه من میخوام به بویو کمک کنم و به اجازه ی شما احتیاج دارم.سوسانو میگه اونا داشتن تا حالا به ما حمله می کردند اون وقت تو میخوای بهشون کمک کنی؟
جومونگ میگه ولی مردم بویو تقسیری ندارند.سوسانو هم میگه من سونگ یانگ و پدرم رو راضی می کنم.
![]()
بعد جومونگ قضیه کمک به بویو رو به همه میگه. سوسانو هم داوطلب میشه به عنوان فرستاده بره.جومونگ هم مخالفت میکنه ولی سوسانو نظرش رو عوض نمی کنه.
![]()
سوسانو با همه خداحافظی میکنه و راهیه بویو میشه.
![]()
وقتی سوسانو به بویو میرسه تسو میاد استقبالش و بهش میگه تو میخوای بمیری که اینجا اومدی؟سوسانو هم میگه من پیامی برای امپراطور دارم.
![]()
![]()
امپراطور و یانگ جونگ دارن حرف مزنند که تسو میاد و میگه سوسانو به اینجا اومده.
![]()
سوسانو بخچه ای به سایونگ میده و بهش میگه اینو به دست بانو یوها برسون که سونگ جو میاد و میگه بیاید داخل.
سایونگ هم بخچه رو به سونگ جو میده و میگه این ابریشم ها رو بده به بانو یوها.
![]()
وقتی سوسانو پیشنهادشون رو مطرح میکنه امپراطور میگه درقبالش چیزی هم می خواید سوسانو هم میگه نه.امپراطور هم میگه باید دربارش فکر کنم.
بعد سوسانو میگه اگه میشه بانو یوها و سویا رو به جول بون بفرستید.امپراطور هم عصبانی میشه و میگه برو بیرون.
![]()
در اقامتگاه ملکه تسو و سول لان و ملکه دارن در مورد سوسانو حرف می زنند که سونگ جو میاد و میگه سوسانو پیشنهاد کرد به بویو غذا و تجهیزات پزشکی بدن.تسو هم میره پیش امپراطور.
![]()
تسو به امپراطور میگه ما باید از پیشنهاد جومونگ استفاده کنیم در زمان مذاکره اونو بکشیم.
![]()
بعد میره پیش سوسانو و بهش میگه امپراطور بعد از دیدن جومونگ تصمیم می گیرند.سوسانو هم میگه ممکنه جومونگ رو در بویو بکشید و باید در یک منطقه بی طرف با هم ملاقات کنند تسو هم قبول می کنه.
![]()
خلاصه قسمت 68 سریال افسانه جومونگ
جومونگ وقتی خبر مرگ مادرش از اویی میشنوه خیلی ناراحت میشه و میره لب ساحل و حرفهای مادرش به یاد میاره.
![]()
اویی ماری و هیوپ بو هم خیلی دنبال سویا و یوری می گردند اما فقط لنگه کفش یوری رو پیدا میکنند

![]()
وزیر دربار و ملکه هم از اینکه امپراطور می خواد یوها رو در کوهی که فقط جای پادشاهان و ملکه هاست دفن کنه خیلی ناراحت هستند.
![]()
بعد ملکه میره که با امپراطور حرف بزنه ولی امپراطور اونو قبول نمی کنه ملکه هم قلبش میگیره و غش میکنه.
![]()
![]()
همین موقع تسو و یونگ پو پیش مادرشون میرن و یونگ پو وقتی میبینه برادرش هیچ کاری نمی کنه خودش میره پیش امپراطور.
![]()
![]()
اما وقتی میبینه پدرش هنوز حال و روز خوبی نداره منصرف میشه و بر میگرده.
![]()
![]()
![]()
خلاصه قسمت هفتاد سریال افسانه جومونگ
جومونگ و افرادش در باره ی پیشنهاد یونگ پو خیلی فکر میکنند.

بعد یونگ پو میگه این که دیگه فکر کردن نداره.به خواسته ی من عمل نکنی سویا و یوری رو می کشم.
جومونگ میگه من پیشنهاد تو رو قبول میکنم ولی باید مطمئن بشم اونها زنده اند.یونگ پو هم میگه اونها تو شهر هیون تو هستند برو اونها رو ببین.ماری به یونگ پو میگه من با ماجین میرم و تو همین جا میمونی.یونگ پو هم قبول میکنه.

وقتی ماری میخواد بره موک گو بهش یک تیر زهرآلود میده و بهش میگه هر وقت تو خطر بودی ازش استفاده کن.بعد ماری و ماجین راهی هیون تو میشن.
![]()
![]()
در هیون تو محافظ ماهوانگ میاد پیشش و بهش میگه نتونستیم پیداشون کنیم.ماهوانگ میگه نتونستید یک زن با یک بچه رو پیدا کنید.بازم دنبالشون بگردید.
![]()
اون طرف یوری حالش بد شده و سویا هم هرچی درخوست کمک میکنه کسی به دادش نمیرسه.
![]()
![]()
![]()
در بویو ملکه داره با ماورینگ حرف میزنه که برادرش میاد و میگه جاسوسان ما در جول بون گزارش دادند یونگ پو الان در جول بونه.ممکنه به بویو خیانت کرده باشه.
![]()
وقتی نارو خبر رو به تسو میده تسو با نارو دستور میده یک گروه از افراد ماهر رو بفرسته که یونگ پو رو به بویو بیارند.
![]()
تسو در جمع وزرا اعلام میکنه ما 500 نفر رو به هیون تو میفرستیم و رهبریشون رو من و ژنرال هیوک چی به عهده می گیریم.
![]()
جاسوسان یونگ پو بهش میگن کارهای کارگاه آهنگری مشکوکه.یونگ پو هم میگه باید خودم اونجا رو بررسی کنم.
![]()
و میره اونجا ببینه اوضاع از چه قراره که موپال مو و موسونگ از پشت سرش میاند و ازش میپرسن اینجا چی کار داری؟یونگ پو هم میگه من میخوام تو برای من یک شمشیر فولادی بسازی.موپال مو هم میگه بجای شمشیر من برات یک تابوت میسازم.اگه بانو سویا و یوری زنده نباشن تو به یک تابوت نیاز داری.
![]()
![]()
![]()
وقتی ماجین و ماری به هیون تو میرسن ماجین به ماری میگه صبر کن.بعد میره پیش افرادش میگه اونها رو از انبار بیرون بیارید که اونها میگن اون موقعی که دکتر برای دیدن پسرش اومده بود فرار کرد و ما نتونستیم پیداشون کنیم.
![]()
![]()
بعد ماجین میره پیش ماری و بهش میگه ممکنه گرسنه باشی بیا بریم یه چیزی بخوریم.ماری هم میگه منو مسخره کردی؟من باید بدونم اونها زنده هستند یا نه.بعد ماری شمشیرش درمیاره و با چهار نفر که محاصره اش کردند درگیر میشه.یکی از اونها ماری رو زخمی میکنه ولی ماری میتونه فرار کنه.
![]()
وقتی ماری به جول بون برمیگرده همه با دیدن وضعیت اون دور یونگ پو حلقه میزنند.همین موقع یکی از افراد یونگ پو رو که داشته نقشه های جول بون رو میدزدیده دستگیر میکنند و به اونجا میارند.سوسانو هم عصبانی میشه.و اون یارو رو میشکه.بعد همه میگن باید یونگ پو رو بکشیم.یونگ پو هم شروع میکنه به التماس کردن.جومونگ هم میگه همه برید.بعد به یونگ پو میگه ارتباط ما تموم شد.اگه یک بار دیگه ببینمت نمی بخشمت.برگرد.
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
شب دوباره جومونگ میره اون لنگه کفش رو برمیداره و شروع میکنه به گریه کردن.
![]()
![]()
اویی و موگول و پناهنده ها هم دنبال یک فرصت خوب برای شورش هستند.
![]()
یانگ جونگ وقتی میشنوه تسو با نیروی کمکی اومده خیلی خوشحال میشه اما وقتی از تسو میشنوه اونها 500 نفراند به تسو میگه منو مسخره کردی؟500 نفر چه کمکی به من میکنه.تسو هم میگه تو این اوضاع بویو همین هم غنیمته.بعد تسو میگه من یک نقشه دارم که به سربازان روحیه بدیم.اعلام کنید هم کسی تو این جنگ شرکت کنه غنایم و زنهایی که بدست میاره مال خودشه.یانگ جونگ هم میگه فورا اطلاعیه بده.
![]()
![]()
![]()
ماری و موک گو وقتی میبینند از اویی و موگول خبری نشده به هیون تو میرند.در راه اعلامیه ها رو هم میبینند.بعد به اردوگاه پناهنده ها میرن و میبینند که از اونها به شدت محافظت میشه.
![]()
![]()
![]()
![]()
بعد به جول بون بر میگردند و به جومونگ میگن از پناهنده ها به شدت محافظت میشه تا اونها نتونند از شرکت در جنگ فرار کنند.بعد هم قضیه ی اعلامیه ها رو به جومونگ میگن.
بعد از کمی فکر کردن جومونگ جاسا و ماری رو صدا میکنه و بهشون میگه من یک سپاه قوی رو رهبری میکنم تا مهاجرین رو نجات بدم.بعد از پشت ب دشمن حمله میکنم.
![]()
بعد موپال مو زره فولادی ای رو که برای جومونگ ساخته میاره و با کمک موسونگ اونو به تنش میکنند.
![]()
![]()
بعد همه جمع میشن و برای پیروزیشون دعا میکنند.
![]()
![]()
وقتی خبر حرکت جومونگ و افرادش به یانگ جونگ میرسه یانگ جونگ جلسه ای برگزار میکنه و هر سه راه منتهی به هیون تو رو مسدود میکنند.
![]()

جومونگ و افرادش که در راه هیون تو هستند که موک گو که برای بررسی راهها رفته بر میگرده و میگه هر سه راه بسته ست.جومونگ هم میگه ما از کوه های سوماک میریم.
![]()
![]()
در اردوگاه پناهنده ها اویی و ماری دارن آماده ی فرار میشن که با زنجیر پاهای همه رو می بندند.
![]()
شب جومونگ به نگهبانهای پنهانده ها حمله میکنه و همه رو میکشه و پنهاهنده ها رو نجات میده.
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
بعد هم وارد شهر هیون تو میشن.
![]()
![]()
![]()
در اردوگاه هیون تو یانگ جونگ داره برای اودن جومونگ برنامه ریزی میکنه که یک نفر از شهر هیون تو میاد و میگه جومونگ پناهنده ها رو آزاد و به شهر هیون تو هم نفوذ کرده.
![]()
![]()
ماری هم به اردوگاهشون میره و به سوسانو میگه جومونگ پناهنده ها رو آزاد کرد.
![]()
در هیون تو همچنان جومونگ و افرادش دارن شهر رو پاکسازی میکنن.... .
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و دوم افسانه جومونگ
جومونگ و افرادش به هیون تو برمیگردند و جشن بزرگی به پا میکنند.
![]()
![]()
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و سوم افسانه جومونگ
اینم از خلاصه قسمت هفتاد و سوم افسانه جومونگ
جومونگ و افراش میگه ما حالا آماده ایم یک کشور جدید بنا کنیم.حالا باید قوانین این کشور رو بنویسیم.بعد ماری جاسا و سایونگ رو مامور میکنه در این باره تحقیق کنند.بعد اویی میاد و میگه قبیله ای از بویو اومده و میخواد با شما صحبت کنه.وقتی جومونگ پیش اون میره رییسشون میگه ما میخوایم به جول بون بپیوندیم.
![]()
![]()
![]()
سایونگ میره پیش یون تابال و میگه ما نباید بزاریم کسی که از نژاد دیگریه پادشاه گوگوریو بشه.
![]()
ماری جاسا و سایونگ دارن در مورد قوانین کشور حرف میزنند که موک گو میاد سایونگ هم میره بیرون.بعد موک گو میگه سران قبایل ملاقات هاشون رو بیشتر کردند.بعد جاسا میگه بفهم دلیلش چیه.
![]()
در قصر بویو پزشکها داروی امپراطور رو میارند بعد سونگ جو اون رو با قاشق نقره امتحان میکنه ولی اثری بر قاشق نمی مونه.سونگ جو هم اونو میده به امپراطور تا بخوره.
بعد پزشک سلطنتی میاد و سونگ جو ازش میپرسه سمی هست که قاشق نقره نتونه نشون بده؟پزشک هم میگه فقط یک سم هست اون هم فقط در هان پیدا میشه.
![]()
![]()
ملکه به تسو میگه یونگ پو بویو رو ترک کرد تو هم اونو ببخش.یونگ پو هم تصمیم میگیره به چانگ ان بره.
![]()
![]()
موک گو هم شب میره سر از کار اونها در بیاره.و حرف های اونها رو میشنوه.بعد میره پیش ماری و جاسا و میگه اونها جلسه ی مخفی داشتند تا پادشاه آینده رو تعیین کنند.
![]()
![]()
![]()
![]()
ماری و جاسا پیش جومونگ میرن و قوانینی رو که تنظیم کردند رو به اون میدند.بعد جاسا میگه رییس های قبایل و افراد سوسانو سعی میکنند اون پادشاه بشه.بعد میگه ما بخاطر هدفمون پیروز شدیم برای قدرت نبود.
![]()
سونگ جو قضیه ی سم داخل دارو ی امپراطور رو به وزیر اعظم میگه اون هم میگه به کس دیگه ای نگو.
![]()
![]()
بعد وزیر اعظم پیش تسو میره و میگه در داروی امپراطور سم ریختن.تسو هم میگه من چیزی نمی دونم.وزیر بهش میگه چه بدونی چه ندونی باید خودت قضیه رو حل کنی.
![]()
![]()
تسو هم پزشکی رو که از سول لان دستور گرفته بود جلو ی چشم سول لان میکشه.بعد بهش میگه اگه یه بار دیگه این قضیه تکرار بشه نمی بخشمت.
![]()
روسای قبایل و بقیه دارن در مورد پادشاه آینده صحبت میکنند و تصمیم میگیرند سوسانو رو متقاعد کنند تا اون پادشاه بشه که خودش سر میرسه و میگه جومونگ برای این کار مناسبه.
![]()
![]()
بعد سایونگ و چیریانگ میگن باید سوسانو رو پادشاه کنیم که اویی هیوب بو و موگول میاند و روی اونها شمشیر میکشن که جومونگ میاد و بس کنید.بعد هم میگه تمام روسای قبایل رو برای جلسه احضار کن.
![]()
![]()
![]()
جومونگ در جلسه اعلام میکنه من علاقه ای به قدرت ندارم و سوسانو باید پادشاه بشه.
![]()
بعد ماری و جاسا پیش یون تابال میرن اون هم میگه شما میدونید جومونگ و سوسانو قبلا چه احساسی نسبت به هم داشتن.تنها راه حل اینه که اون دوتا با هم ازدواج کنند.ماری و جاسا هم قبول میکنند و قرار میشه یون تابال سوسانو و اون دوتا جومونگ رو
خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
اینم از خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
15 سال بعد یوری برای خودش مردی میشه و در یکی از دره های اوک جه قاچاق میکنه.سویا هم در خدمتکار یه غذاخوریه.
![]()
![]()
جومونگ در آخرین جنگش بازوش زحمی شده پزشک هم داره اون رو معالجه میکنه.بعد جومونگ از هیوب بو میپرسه خبری از جنگ هنگ این نشد؟هیوب بو هم میگه نه.جومونگ هم میگه باید خودم به اونجا برم.بعد ماری میاد و میگه اونها از جنگ برگشتند.بعد اویی میگه ما هنگ این رو تصرف کردیم.سوسانو هم میگه باید جشنی برپا کنیم.
![]()
![]()
![]()
اون جو هم داره سعی میکنه شمشیر فولادی بسازه ولی وقتی با موپال مو اون رو امتحان میکنند شمشیر میشکنه.بعد گیه پیل میاد و میگه چشنی در قصر برپا شده به اونجا بیاید.
![]()
در جشن اویی میگه ما بردمون رو مدیون سلاح هامون هستیم.موپال مو هم میگه بیشتر اونها رو اون جو ساخته.
![]()
بعد سایونگ میگه ما باید اوک جه رو مطیع خودمون کنیم.بعد جومونگ میگه من میخوام بدون جنگ اونها رو مطیع خودمون کنیم.که بیریو میاد و میگه من رو بفرستید.سوسانو و ماری مخالفت میکنند ولی جومونگ قبول میکنه.
![]()
بعد سوسانو دوباره سعی میکنه نظر بیریو رو عوض کنه که یون تابال میاد و میگه تو به عنوان عضوی از گروه تجاری با مشکلات روبرو شدی تا تونستی ملکه گوگوریو بشی.بذار بره.سوسانو هم قبول میکنه.
![]()
سویا هم دوباره به یاد عروسی جومونگ و سوسانو می یفته و گریه میکنه.
![]()
وقتی خبر پیروزی جومونگ بر هنگ این به ماهوانگ میرسه افرادش بهش میگن اون الان به لیادونگ حمله میکنه ولی یونگ پو میگه اون میخواد اوک جه رو مطیع خودش کنه.ماهوانگ هم میگه پس باید ارتش رو به اونجا بفرستیم ولی یونگ پو میگه لازم نیست بسپارش به من.
خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
15 سال بعد یوری برای خودش مردی میشه و در یکی از دره های اوک جه قاچاق میکنه.سویا هم در خدمتکار یه غذاخوریه.
![]()
![]()
جومونگ در آخرین جنگش بازوش زحمی شده پزشک هم داره اون رو معالجه میکنه.بعد جومونگ از هیوب بو میپرسه خبری از جنگ هنگ این نشد؟هیوب بو هم میگه نه.جومونگ هم میگه باید خودم به اونجا برم.بعد ماری میاد و میگه اونها از جنگ برگشتند.بعد اویی میگه ما هنگ این رو تصرف کردیم.سوسانو هم میگه باید جشنی برپا کنیم.
![]()
![]()
![]()
اون جو هم داره سعی میکنه شمشیر فولادی بسازه ولی وقتی با موپال مو اون رو امتحان میکنند شمشیر میشکنه.بعد گیه پیل میاد و میگه چشنی در قصر برپا شده به اونجا بیاید.
خلاصه قسمت 78 سریال افسانه جومونگ
یوری به جومونگ میگه تو پدر منی جومونگ هم میگه بله.یوری هم میگه پس چرا من و مادرم رو تنها گذاشتی؟هیوب بو میگه جومونگ تو و مادرت رو ترک نکرد.15 سال پیش فکر می کرد شما مردید.بعد میره لنگه کفش یوری رو میاره و میگه این لنگه کفش رو ما وقتی دنبال تو و سویا میگشتیم پیدا کردیم.جومونگ تو این سالها با درد زندگی کرده.
![]()
![]()
جومونگ اویی و موگول رو احضار میکنه و یوری رو بهشون معرفی میکنه.بعد میگه من باید برم سویا رو پیدا کنم.با من بیاید.
![]()
ماری جاسا موک گو و هیوب بو جمع شدن و که ماری میگه ما باید خودمون رو برای اومدن سویا آماده کنیم.جاسا میگه ما نمی تونیم عنوان ملکه رو به سویا بدیم چون هرج مرج به وجود میاد.و شاهزاده یوری هم که ولیعهد میشه بین شاهزاده ها دعوا به وجود میاره.
![]()
بعد سوسانو هیوب بو رو احضار میکنه و ازش میپرسه پادشاه کجان؟هیوب بو هم میگه پادشاه به بویو رفتند.بانو سویا و یوری زنده هستند پادشاه رفتن بانو سویا رو به اینجا بیارند.
![]()
در بویو تسو برای نجات یونگ پو جلسه ای میزاره و در اون جلسه وزیران تصمیم میگیرن برای بهبود روابط با هان و نجات یونگ پو وزیر اعظم به اوجا بره و باهاشون مذاکره کنه.
![]()
سویا هم میخواد وارد گوگوریو بشه اما در بین راه حالش بد میشه.
![]()
![]()
در بویو یوری میره خونشون و نامه ی مادرش رو برمیداره تا پیش جومونگ ببره.اما نارو میاد و میگیرتش.در راه اویی و موگول به سربازها حمله میکنند و یوری رو نجات میدن.
![]()
![]()
سول لان از ماورینگ میخواد جومونگ رو نفرین کنه.ماورینگ هم قبول میکنه.
![]()
جومونگ و یوری به غاری که سویا در نامه گفته بود میرن و سویا رو اونجا میبینند.جومونگ سویا رو تو بغلش میگیره... .
![]()
![]()
بعد یون تابال و سایونگ پیش سوسانو میرن و سایونگ بهش میگه وجود شاهزاده یوری تهدید بزرگی برای بیریو و اونجو به حساب میاد.سوسانو هم بهش میگه بس کن.
![]()
پزشک هم داره سویا رو مداوا می کنه.
![]()
در لیادونگ ماهوانگ داره سربازها رو آموزش میده تا به کارگاه آهنگری گوگوریو حمله کنند.
![]()
![]()
بعد وزیر اعظم پیش ماهوانگ میاد ماهوانگ بهش میگه دیگه حرفی برای گفتن نیست.خودتون رو برای جنگ با هان آماده کنید.بعد وزیر اعظم میگه شما با حمله به جومونگ باعث شدید بویو و گوگوریو با هم متحد بشن.لازم نیست بخاطر اسم یک پیمان با بویو وارد جنگ بشید.
![]()
بعد پیش یونگ پو میره و بهش میگه اگه میخوای آزاد بشی باید همه ی ثروتت رو به بویو بدی.یونگ پو هم قبول میکنه.
![]()
در گوگوریو سوسانو به بچه هاش میگه همسر و پسر جومونگ زنده هستند.باید با اونها با خوبی رفتار کنید.
![]()
![]()
پیش جومونگ میره و بهش میگه من میدونم سویا و یوری در قصر هستند.بعد از اینکه حال سویا خوب شد سویا ملکه میشه.
![]()
سوسانو میره پیش سویا و بهش میگه پادشاه منتظر تو هستند.
![]()
![]()
پزشک به جومونگ میگه سویا بهوش اومده ولی فکر نکنم دیگه خوب بشه.
![]()
بعد جومونگ پیش سویا میره و بهش میگه به من فرصت بده تا دینمو نسبت به تو ادا کنم.
![]()
یوری بیریو و اونجو به هم معرفی میشن.
![]()
یوری که از قصر خسته شده پیش موپال مو میره و ازش میخواد بزاده در کارگاه آهنگری کار کنه.موپال مو هم از جومونگ اجازه میگه و قبول میکنه.
![]()
یوری شروع به کار میکنه و شب هم در اتاق کارگران میخوابه.
![]()
شب سربازهای ماهوانگ به کارگاه نفوذ میکنند.
خلاصه قسمت 79 سریال افسانه جومونگ
جومونگ میخواد بره یوری رو نجات بده ولی مانعش میشن.
![]()
![]()
![]()
جومونگ غمگین روی زمین زانو میزنه که سوسانو میاد.بعد جومونگ دستور میده جسد یوری رو پیدا کنید و از اونجا میره.سوسانو هم میگه بررسی کنید کی پشت این قضیه بوده.
![]()
![]()
افراد جومونگ هم دارن دنبال جسد یوری میگردن که خودش با یکی از مهاجم ها میاد.
![]()
![]()
![]()
هیوب بو میره پیش جومونگ و بهش میگه یوری زنده ست.
![]()
بعد جومونگ پیش یوری میره و یوری بهش میگه وقتی اونها داشتند فرار میکردند رفتم دنبالشون و یکی از اونها رو اوردم.اونها رو هان فرستاده.جومونگ هم فورا فرمان تشکیل جلسه رو میده.
![]()
جومونگ چان سو رو که مامور حفاظت از قصر بوده رو زندانی میکنه. تا برای بقیه درس عبرتی باشه.بعد هم دستور میده دیگه کسی رو به جول بون راه ندند.
عمه ی سوسانو میره پیشش و بهش میگه از جومونگ بخواه چان سو رو ببخشه.ولی سوسانو میگه چان سو باید تنبیه بشه.
![]()
در جلسه جومونگ از موپال مو میپرسه چه قدر طول میکشه تا کارگاه آهنگری رو دوباره بسازیم.موپال مو هم میگه تقریبا دو هفته.ولی ما همه ی افراد با تجربه مون رو از دست دادیم.بعد جومونگ به موپال مو میگه آهنگرهای بویو میتونند جای خالی آهنگرهای ما رو پر کنند؟موپال مو هم میگه بله.بعد جومونگ میگه غذا و دارو برای بویو آماده کنید و آهنگرهاشون رو برای آموزش ساخت شمشیر فولادی به اینجا بیار.
![]()
وقتی خبر نابود شدن کارگاه آهنگری گوگوریو رو به ماهوانگ میدن اون خیلی خوشحال میشه و میگه با نیروی کمکی هان حتما ما این جنگ رو میبریم.
![]()
ماری و جاسا پیش تسو میرن و بهش میگن ما غذا و دارو برای بویو اوردیم.بعد تسو میگه پس کی روش ساختن شمشیر فولادی رو به ما یاد میدید.اونها هم میگن تعدادی آهنگر به ما بدید تا یادشون بدیم.
![]()
بعد عمه ی سوسانو میره پیش پسرش چان سو و بهش میگه من هر طور شده تو رو نجات میدم.
![]()
بعد هم تصمیم میگیره جومونگ رو بکشه.
![]()
ماری جاسا نارو و وزیری از بویو به همراه تعدادی آهنگ به گوگوریو میان و پیش جومونگ میرن و کمی با اون حرف میزنند.همین موقع نارو یوری رو میبینه.
![]()
نارو از خبرچینش میپرسه چانگ سون کیه؟اون هم میگه اون یوری پسر جومونگه.
![]()
ماهوانگ به بویو میاد و میگه 20 هزار سرباز از چان آن به طرف لیادونگ میاند.ما برای حمله آماده ایم.وزیر اعظم میگه خیلی طول میکشه 20 هزار سرباز به لیادونگ برسند.اگه گوگوریو اول حمله کرد چی؟ماهوانگ هم میگه گوگوریو نمیتونه حمله کنه چون تمام افراد کارگاه آهنگریش رو کشتیم.تسو هم خیلی عصبانی میشه.
خلاصه قسمت اول سریال افسانه جومونگ
این داستان مربوطه 108 سال قبل از میلاد مسیح میشه . در اون زمان کشور چین با امپراطوری هان کشور خیلی قوی ای نسبت به کره بوده و با کشف فولاد با مقاومت بالا و به کار بردن اون در سلاحها و زره هاشون توان جنگی افرادشون را بالا بردن . قوم گوجوسیون به دستور امپراطورشون به جنگ با این قوم میرند که طی چند نبرد شکست میخورند
بعد از این مبارزات قوم هان چند گروه در سرزمین گوجوسیون تشکیل میدن یکی از این گروه ها هیون تو گون هستند که بیشتر به موضوع داستان مربوط میشند .در واقع هیون تو ها کره ایهایی هستند که برای امپراطور چین کار می کنند. قوم گوجوسیون هم از سرزمین خودشون آواره و پناهنده سرزمینهای دیگه میشند و در این میان مبارزان پیدا میشند که در برابر این قوم می جنگنند .یکی از این افراد که در برابر امپراطور چین ایستاده و بدجور موی دماغشون شده هه موسو که داری مهارتهای رزمی فوق العادیه .هئ موسو با گوموا پسر شاه و ولیعهد بویو کار میکنه و این دو رابطه بسیار صمیمی با هم دارند و با هم تشکیل ارتش دامول را دادن و پناهندگانی که به دست قوم هان گرفتار میشند را نجات میدن و پادشاه بویو هم برای وسعت دادن به کشورش با آغوش باز پدیرا اونهاست
در راستای این مبارزات هی موسو با گیوموا افرادشون را میبرند به شهر هیون تو و در اونجا به مناسب ورود فرستاده امپراطور چین مراسم دوئل برگزار میشه و برای کشتن فرماندار هیون تو هموسو با گیوموا تصمیم میگیرن در این مبارزات شرکت کنند . قوم هیون تو چون کشور نیستن شاه ندارند و به جای اون یک فرماندار دارند که از طرف امپراطوری چین در چانگ ان تعیین میشه و هم فرماندر و بسیاری از افرادشون کره ایهایی هستن که به گروگان گرفته شدم وبرای امپراطوری چین کار میکنند
گیوم وا که ولیعهد(جانشین و تنها پسر شاه) بویو اول در مبارزه شرکت میکنه و فقط با یک چشم پوش که زده هیچ کس اونو نمی شناسه و همه را شکست میده و فرماندار هیون تو که از مبارزه خوشش اومده شمشیر امپراطوری را میخواد به گیوموا بده که هئ موسو میاید اونجا میگه صبر کنید ببنیم استاد شمشیر زنی تازه وارد شده اگه این طرف راست میگه باید با من مبارزه کنه و گوما دعوا زرگری را راه میندازه و میگه بزارید برم باباشو در بیارم
مبارزه سوری شروع میشه و در حین مبارزه هی موسو سر نیزه گیوموا را میشکنه و میپره و باپا میفرسته سمت فرماندار که سر نیزه میره توی سینه فرستاده و همین موقعه افراد هه موسو هم از بین جمعیت بیرون میاند و حمله شروع میشه
و در این بین آواراگان که زندانی شدن هم آزاد میکنند
اون طرف در میدان سربازها فرماندار را محاصر میکنند و گیوموا با شمشیر میره سراغشون و هموسو با تیر کمان کار رو پیش میگیره که توی این کار تخصص فوقالعاده و بالایی داره
هی موسو تیر را روی فرماندار نشونه میره که یکی از افراد هیون تو میاد هه موسو را بزنه و گیوموا میاد جلوی طرفو بگیره و میزنه زیر دست هی موسو و تیر خطا میره و دست گیوموا هم زخمی بر میداره
در همین حالا هم سربازهای کمکی وارد شهر میشند و هی موسو هم شیپور عقب نشینی را میزنه و فرار میکنند
در بین راه متوجه میشند که دست گیوموا سمی شده و هی موسو هم گیوموا میبره به مقرر دالمو و زهر دست گوموا را بدون بی حسی در میاره
در بویو هم شاه (یکی از بازرسان کل در امپراطور دریا) از اتفاقات افتاده و کار هموسو خوشحاله و به فرمانده ارتش میگه باید تمامی امکانات را برای پناهنده گان فراهم کنیم چون اونها باعث بزرگتر شدن قلمرومون میشند و اونها باید در ارتش به کار ببریم در همین حال نخست وزیر بو دوک بول (بازیگر ارباب جو در امپراطور دریا) که از چانگ آن (پایتخت چین) برگشته میاید اونجا و میگه باید همین الان کمک به آوارگان را متوقف کنیم
نخست وزیر بو از نتایج سفرش میگه و میگه اون فرستاده که به درک فرستادیم مورد علاقه امپراطور هان بوده و امپراطور به شدت خواستار دستگیری پناهندگان و هموسوهه و زره پوشان جدید خودشون را به هیون تو فرستان تا در این راه بهشون کمک کنند . اسلحه و زره ، زره پوشان از آلیاژ مقاومه و سلاحهای ما توان نفوذ ذر اونها نداره باید کمک به بقیه پناهدن ها متوقف کنیم تا هانیها بابامون در نیوردن همین موقعه خبر میرسه که کاهن اعزام درخواست ملاقات فوری با شاه را داره
در راه هم گیوموا که رفتن به هیوتو تو را سفر تفریحی عنوان کرده بود باباشو میبینه و میگه من از روی اسب افتادم و زخمی شدم برای همین زود برگشتم باباش هم میگه ما را باش که آینده کشور و حکومتمون به کی میخوایم بدیم
شاه به قصر پیشگویی میره و این خانم هم یو میول کاهن ارشد قصره و با این نوع لباس کانون سانسورهای سکانسهای زوم دار میشه (حدف سکانس بماند) و به شاه میگه در مشاهدت روحانیش دیده که یک پرنده سه پا برای چند لحظه بروی خورشید بویو ظاهر شده و اگه این پرنده دو تا پا داشت میشه گفت که شازده جانشین شما میشه و لی پای سوم ممکنه نشونده این باشه که شخص سومی هم میخواد جاتون را بگیره و با این جمله موجی از ترس و اضطراب در همه برای نجات آینده بویو ایجاد میکنه
در مقرر دالمو هم هئ موسو به افرادش در مورد حمله به نیروهای پشتیبانی هیون تو و تلاش برای آزاد کردن آوارگان میگه و میگه باید اونها را بیاریم پیش خودمون تا باهامون کار کنند که خبر میرسه فرماندار هان جلسه ای برای سران تمام قبایل گذاشته و قرار در اون جلسه در مورد دستگیری ما حرف بزنند که هئ موسو یکی میفرسته تا از جلسه براش خبر بیاره
شاه هم برای شرکت در جلسه راه میوفته و شازده که غیرتی شده میره جلوشو میگیره و میگه بزارید من به جای شما برم .مگه فرماندار کیه که شما به دیدنش برید بزارید من برم تا حساب کار دست فرماندار و امپراطورش بیاد ما از چی اونها باید بترسیم
شازده و نخست وزیر به سمت هیون تو میرند که دم در یوه وا دختر رییس قبیله هابیک را میبینند و شازده که خودش زن و بچه داره دل شیفته کمالات خانم میشه
در شهر هم گیوموا یانگ جانگ رفیق دوران کودکیش که شاهزاده قوم گایما بوده را توی لباس گارد سلطنتی هان میبنه و همدیگه را در آغوش میگیرند و به نخست وزیر میگه اون وقتی قوم هان به قبیله شون حمله کرد برده شد و ببین چه قدر پیشرفت کرده
یانگ جانگ بعداً فرماندار هیون تو میشه و میشه گفت از بین بازیگرهای کره ای بهتر از همه شون چینی را روان صحبت میکنه
در جلسه هم فرماندار که دل پری از هئ موسو و آبرو رفته اش پیش امپراطور داره به همه میگه امپراطور تشنه به خونه هئ موسو شده و وای به حال کسی که به هی موسو و پناهندگان کمک کنه اون موقعه با من طرفه ولی هر کی کمک کنه پیش امپراطور پاداش داره
فرماندار برای این که قدرت زره پوشان خودشو به همه نشون بده همه را میبره میدون مبارزه و آوارگان بدبختو میندازه جلوی زره پوشان و با اطمینان خاطر میگه شما یکی از این سوار نظامها را بندازین پایین تا من همه تون را آزاد کنم ولی خوب شمشیرهایی که بهشون میدند توی زره سوار نظامها که حتی اسبهاشون هم زره دارند نمیره و فرماندار دستور کشتن همه شون را میده و به بقیه میگه اینها قراره برند دنیال هئ موسو و پناهندگان که گیوموا ترس وجودشو میگره
در هنگام کشتار هیچ کس جرات اعتراض نداره و نخست وزیر هم جلوی گیوموا را میگیره و فقط یوهواه که بلند میشه و چند تا تیکه بار فرماندار و امپراطور میکنه که به جرم توهین به امپراطور بازداشت میشه
گیوموا به یانگ جانگ میگه تو خودت یه زمانی دشمن هان بودی با هاشون می جنگیدی حال میخواهی هئ موسو را دستگیر کنی یانگ جانگ هم میگه جوش نزن گذشته ها گذشته اگه اونو دستگیر کردیم تو را نمیفروشم من به زودی قدرت میگیرم و وقتی شاه شدی کمکت میکنم گیوموا هم میگه لازم نکرده من برای هان کاری نمیکنم .اما الان ازت میخواد اون دختر را که زندانی شده آزادش کنی
یوهوا با وساطت یانگ جانگ آزاد میشه و از گیوموا تشکر میکنه که شازده میگه اینجا برات خطرناکه بیا من برسونمت که یوهوا میگه من خودم نفرات دارم و نیاز به کمک نیست
خبر قتل عام آواره ها و صدور بیاینه امپراطور هان در مورد هئ موسو بهش داده میشه و میگند ممکنه بویو دیگه از ما حمایت نکنه که هی موسو میگه منو گیوموا از این حرفها نداریم زودتر بهش خبر بدین یک ارتش از اونجا برامون بفرسته و همه آماده جنگ بشین
گیوموا هم خودش شخصاً بر کار ساختن شمشیر نظارت میکنه و شمشیر ساخته شده را برای هی موسو میفرسته و نخست وزیر هم چند روز رفته توی نخ شازده و کارهاش
شاه از نگرانیش در مورد بی محل به پناهندها میگه و وزیر بو هم میگه باید به فکر آینده بود اون پرنده سه پا ممکنه نوید ظهور یه قهرمان باشه و مردم اون قهرمان را دوست داشته باشن و این قهرمان هئ موسوئه و ممکنه آوارگانی که اینجا پناهنده شدن هم ازش حمایت کنند و اینقدر میگه تا شاه را متقاعد میکنه که هئ موسو این کارها را برای شاه شدن میکنه و باید از شرش خلاص شیم .گیوموا هم پشت در این چیزها میشنوه
وزیر بو چاقویی در میاره و پرت میکنه سمت گیوموا که پشت در میخوره بهش ولی سریع از اونجا جیم میزنه تا لو نره و سربازها همه جای قصرو میگردن
گیوموا هم میاد بیرون میزنه کوچه علی چپ و میگه چه خبره که زنش بانو وونهو (بازیگر بانو چویی) و پسر اولش تسویا (یا همون که همه میگند داسو) میاید اونجا و زنش میگه بیا بچهتو آروم کن که گیوموا میگه باید برم کار دارم
گیوموا بیرون قصر یکیو مامور میکنه و بهش میگه برو به هی موسو بگو عملیاتو چند روز بندازه عقب و قایم شه تا خودم بیام پیشش .همین موقع هم وزیر بو میاید اونجا و یک چاق پرت میکنه تو کمر طرف . شازده کفری میشه و شمشیرو میزاره روی گردن وزیر بو میگه تو چند روز از جون من چی میخواهی رفتی توی نخمون این بابا رو چرا کشتی وزیر بو هم میگه امشب فهمیدم که یه ارتش مخفی بردی بیرون از قصر و زیر نظرت داشتم امروز هم نزدیک بود بکشمت من از مرگ نمیترسم فقط داشتم به شما و باباتو آینده بویو کمک میکردم
شاه هم وقتی جریانو میفهمه با شمشیر خطی میندازه روی شکم شازده و میگه تو بیخود کردی میخواهی به اون کمک کنی ما نمیتونیم با هان بجنگیم وزیر بو در مورد قدرت زره پوشان و نیروهای هان میگه که گیوموا میگه مگه اونها چی دارند ما میتونیم بقیه قبایلو با هم متحد کنیم هئ موسو این کارو میکنه چه تضمینی هست هانها به صلح پایبند باشند شاه میگه هی موسو ممکنه به ما خیانت کنه که گیوموا میگه من میگم اون این کارو نمیکنه هی موسو هم نژاد ماست من با جونم تضمین میدم شاه هم فشارش میره و بالا میگه بدبختی ما را ببینید که پسر و ولیعهد ما برای مسائل پیش پا افتاده زندگیشو میده و بیماری شاه دوباره عود میکنه .گیوموا هم خودش شبانه میره تا جلوی هئ موسو را بگیره
از اونطرف هئ موسو و نفراتش بی خبر از تله هیون تو با افرادش کیمن میگیرند تا بهشون حمله کنند و گیوموا هم تازه میرسه مقرر دالمو که میبینه دیر رسیده و هئ موسو رفته
افراد هی موسو حمله را شروع میکنند و غافل از اینکه زره پوشها در کیمن اونها نشستن
در همین موقع زره پوشان هم بهشون حمله میکنن و هی موسو با تیر به یکیشون میزنه که تیر به زره طرف میخوره و کمونه میکنه میوفته زمین و با شمشیر میره به جنگشون که میبنیه شمشیر هم توی زره شون نمیره و میشکنه تا حساب کار دستش بیاد
و بالاخره با نیزه خود هانیها چند نفرشون را میکشه ولی تعداد اونها زیاده و افرادش درو میشند و دستور عقب نشینی میده که در این بین یکی از زره پوشها نیزه ای سمت هئ موسو پرت میکنه که میخوره به کتفشو پرت میشه توی روخونه
زره پوشها هم تمام مسیر رودخونه را دنبال هی موسو میگیرند که پیدا نمیکنند و هی موسو فقط خودشو به یه چوب میرسونه و بی هوش میشه
در مقرر دالمو هم گیوموا میگه اون نمرده من تا جنازشو نبینم باورم نمیشه برید تمام روستاهی اطراف رودخونه را بگردین و جستجو شروع میشه
اما بشنوید از یوهوا که باباش قراره اون به پسر رییس یکی از قبایل بده و یوهوا هم از این موضوع ناراحته و رفته افق نگاری که خدمتکارش میگه بی خیال شازده شو اون زن و بچه داره مگه اینکه زن دومش بشی
همین موقع هم بدن هی موسو به اونجا میرسه که یوهوا اون میبینه و نجاتش میده و میبردش به کلبه بیرون شهر و براش دارو درست میکنه
همین موقع باباش که بازگیر نقش وزیر دو در یانگومه میاید اونجا میگه دارو چرا درست میکنی و یوهوا هم برای اینکه باباش موضوع را نفهمه یه فیلمی در میاره که من از دست ازدواج حالم خوب نیست و دارم دارو درست میکنم که باباش میگه بیخود دوای این خل بازیهایت اینه که زودتر شوهرت بدم ما بابت این کار نمک زیادی بدست بیارم خودتو برای عروسی آماده کن
یوهوا که از هئ موسو خوشش اومده میخواد اونو به باباش نشون بده و در همین راستا به خوبی ازش مراقبت می کنه تا حال خوب میشه و به هوش میاد و یوهوا که انگار دنیا را بهش دادن
یوهوا هم به هئ موسو میگه خوب اگه میخواهی جبران کنی باید بیایی پیش بابام و بگی میخواهی با من ازدواج کنی تا شر اون داماد که مثل خوکه کم شه کافی به بابام بگی چند کیسه نمک میاری تا کار تمام شه بعدش که شر اون طرف کم شد میتونی بری من از اون خیلی بدم میاد مثل خوکه ولی اگه هئ موسو بود حتی کور هم بود زود باهاش ازدواج می کردم هئ موسو میگه نباید از روی ظاهر آدمها قضاوت کنید این هئ موسو هم آدم خطرناکیه در موردش فکر هم نکنید
هئ موسو که زیر دین مونده قبول میکنه و زیر دست بابای یوهوا متوجه گردش یوهوا با هئ موسو میشه و میفهمه که کتف یارو زخمیه
بابای یوهوا به افرادش میگه تمام کالاهایی که میفروشیم و پول کارگرها و حمل و نقل را نمک میگیرید و به زیر دستش میگه نمیخوام یوهوا را به خاطر نمک شوهر بدم ولی چیزی بهش نگید و زیر دست هم میگه نگران نباشید چند روز دیگه یکی میاید و دختروتون را میگیره . در همین حال زره پوشان که دنبال هئ موسو میگرند از اونجا رد میشند
یوهوا هم مجازات را به تنش میخره و میره به باباش جریانو بگه که میبینیه زره پوشها اومدن اونجا . رییس زره پوشها میگه هئ موسو کتفش زخمی شده اگه پیداش کردین به ما خبر بدین وای به حالتون اگه مخفیش کنید خونه هاتون روی سر همه تون خراب میکنم . بابا یوهوا میگه باشه بابا اگه دیدیمش خبر میدیم و یوهوا به اون غریبه مشکوک میشه
زیر دسته قضیه هئ موسو به بابای یوهوا میگه و بابای یوهوا میگه بردار افراد بریم دستگیرش کنیم که زیر دسته میگه اگه اون هئ موسو باشه تمام افراد را جمع کنیم حریفش نمیشیم بهتره بریم خبر بدیم چون اگه اون از دست ما فرار کنه بابامون را در میارن .بابای یوهوا بر خلاف میلش و ترس از نابودی قبیله قبول میکنه
یوهوا هم با توپ پر میره سراغ هئ موسو میگه تو دروغ گفتی تو اسمت هئ موسوه چرا به من نگفتی الان سواره نطام هان اومده بودن دنبال تو میگشتن گفتن که اگه تو را اینجا پیدا کنند همه را می کشن که هی موسو میگه کی گفته هئ موسو هستم اسم من لی گن سونگه و داشتم از رودخونه رد میشدم افتادم توی آب وزخمی شدم و یوهوا متقاعد میشه و میره
هی موسو از اتاق میاید بیرون که صحبتهای یوهوا میشنه که میگه کاش اون مرده هئ موسو بود تا به آرزوم میرسیدم من خیلی دلم میخواست با اون باشم
بابای یوهوا هم زره پوشان را میاره اونجا و جای هئ موسو را نشونشون میده
ولی هئ موسو که خطرو احساس کرده و برای نجات قبلیه هابیک از اونجا فرار کرده
قسمت دوم : خیانت بویو
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: پنجشنبه بیست و هشتم آذر 1387
رییس زره پوشان در مورد هئ موسو میپرسه که یوهوا چیزهایی میگه و رییسه هم وقتی مطمئن میشه طرف هئ موسو بود اول بابای یوهوا را میکشه و بعدا دستور سر به نیست کردن تمام قبیله را میده






و تنها یوهوا زنده میمونه که اونهم دستگیر میکنن و باخودشون به هیون تو میبرن تا اونجا اعدام بشه
فردا گوموا و افرادش در تلاش برای پیدا کردن هئ موسو به اونجا میرسند که میبینند زره پوشان تمام قبیله هابیک را به خاطر پناه دادن به هئ موسو کشتن

هئ موسو هم در حال استراحت و آب خوردنه که قبیله کهرویو از کشور جولبون از اونجا رد میشند و رییسشون یون تابال میاید آب بخوره که هئ موسو را میبینه وقتی میفهمه پناهنده است بهش میگه ما امشب اینجا میمونیم بیا مهمون من باش


یون تابال از پناهندها استقبال خوبی میکنه و هئ موسو را به صرف نهار به چادر خودش دعوت میکنه.زن یون تابال هم همراهش و بارداره و یون تابال که خیلی دلش پسر میخواد اینبار خیلی به زنش میرسه هئ موسو هم خودشو لی گن سو معرفی میکنه و زن یون تابال حرفو به قبیله هابیک میکشونه و هئ موسو هم تا جریانو میفهمه شوک میگیردش و پی گیر موضوع میشه که یون تابال شصتش خبر داره میشه طرف هئ موسوست که اینطور جا خورده


یوهوا هم با این وضع و دست بسته به سمت هیون تو برده میشه


هئ موسو هم که عذاب وجدان گرفته میزنه افق نگاری و یاد حرفهای عشقولانه یوهوا میوفته

از شانس خوب یوهوا گوموا هم اون حوالی حضور داره و یوهوا را تو اون وضع میبینه و تصمیم میگیره آزادش کنه البته بیشتر واسه دل خودش

شب گوموا و افرادش طی یه عملیات غافلگیری یوهوا را آزاد می کنند و گوموا و یوهوا هم دو ترک روی یه اسب فرار میکنند



هی موسو هم برای دیدن وضعیت یوهوا تصمیم میگیره به هیون تو بره و از فرصت استفاده میکنه و یون تابال هم قبول میکنه که همراهشون بیاد

گوموا هم یوهوا را می بره به مقرر دالمو تا اینکه به هوش میاید و بعد از ابزار همداری از زیر زبون یوهوا میکشه بیرونه که هئ موسو زنده است و به افرادش میگه جستجو را ادامه بدین


در حین سفر زن یون تابال در حال فراق شدنه و یون تابال به رییس جیا میگه بیا شرط ببندیم من که میگم پسره تو بگو دختره و رییس جیا درمورد همراه بردن هئ موسو می پرسه که یون تابال میگه این بابا الان برای من طلاست می برمش هیون تو میدمش فرماندار اون وقت هر چی بخوام بهم میدن تو فعلاً صداش را در نیار تا بهت بگم


در همین حال خبر میرسه که دزدها به کاروان حمله کردن و در این بین هئ موسو هم دستی به شمشیر میبره و همه دزدها را ردیف میکنه و یون تابال دیگه مطمئن میشه طرف خودشه


و اینطور به استقبال هئ موسو میره و اون مسئول ماموران امنیتی گروه میکنه

بچه یون تابال به دنیا میاد و خدمتکار زنش این خبرو میده یون تابال که فکر میکنه پسر خوشحال میشه

ولی وقتی میفهمه بچه دختره قیافه اش اینطور میشه و میره پیش زنشش ولی اون دلداری میده و میگه دختر هم خوبه چشه مگه اسمشو میزارم سوسیونو

کاروان به هیون تو میرسه و هی موسو بودن اینکه شناخته بشه وارد هیون تو میشه( یار در کوزه و ما گرد جهان می گردیم)

یون تابال با وجود خدمت هئ موسو بهش باز میخواد بره اونو بفروشه و پولی به جیب بزنه

و میره پیش فرماندار هیون تو کالاهاشو آب میکنه و میخواد هئ موسو هم بفروشه که غذاب وجدان میگیره و فرماندار را می پیچونه

و بر میگرده به محل اقامتش و به هئ موسو میگه نشد بفروشمت با این کار دیشبت ما را نمک گیر کردی و همه جریانو بهش میگه و میگه لطفاً از پیش ما برو تا همون بلا هابیک سرمون نیومده برو یه جا دیگه برای آزادی یوهوا نقشه بریز و بزار ما زندگیمون بکنیم

در همین حال گروه سواره نظام دست خالی وارد هیون تو میشند و همه دنبال یوهوا میگردن که میفهمند سر کار رفتن
یون تابال برای هئ موسو آمار میگیره و زره پوشها هم برای اینکه خودشون تبرئه کنند همه جا میگند یوهوا تو راه کشته شده و از این حرفها

اما یوهوا به قصر برده شده

یومی یول هم شازده را صدا میزنه و بهش میگه خوب یوهوا توی قصر چه میکنه خطری برامون نداشته باشه که گوموا میگه اون به خاطر هئ موسو پدر و قبیله شو از دست داده الان هم تحت حمایت بویو قرار داره یومیول هم میگه ای شیطون این زیر نظر بویه بوده یا خود شازده پسر همچین دستوری دادن بگو ببینم عاشقش شدی که گوموا میگه اره که شدم ما تا اومدیم کسی بشیم این زنو بهمون انداختن و تا خواستیم حرفی بزنیم بابام نذاشت من اصلاً این زنمو دوست ندارم حالا که یکی پیدا شده چرا پا جلو نزارم که یومیول هم میگه چیزیکه من میخواهم بگم به آینده بویو ربطه داره و اون اینه که نباید یوهوا را پیش خودت نگهداری طاحه اش برای ما نحسه دکش کن

گوموا هم پیش خودش میگه این یومیول چی میدونه از عاشقی اگه اون چیزی بلد بود پیش گویی کنه الان وضعمون این نبود مرض داشتم یوهوا را آزاد کنم حالا بزارم بره که بهش خبر میرسه هئ موسو برگشته

گوموا هم سریع خودشو میرسونه به مقرر دالمو و تا هئ موسو رو میبینه همدیگه را در آغوش می گیرند


هئ موسو میگه کسانی که منو نجات دادن رفتن اون دنیا که گوموا میگه راست میگی ما باید انتقامشون را بگیریم من با بابام حرف زدم قرار همه قبایلو متحد کنیم و بریم جنگ هانها و باباشون در بیاریم الان هم بلند شو بریم قصر بابام میخواد ببیندت داره رویامون به حقیقت می پیونده

هئ موسو به قصر میره و شاه هم همه را بیرون میکنه و میگه خوب جناب ژنرال بگو ببینم ما توی این جنگ موفق میشم که خودمون را درگیر کنیم هئ موسو میگه چرا نشیم کار هانیها تبلیغاته اونها بینشون تفرقه افتاده و گرفتار جنگ داخلی شدن و نیروهاشون را نیاز دارن من میتونم تمام قبایل با هم متحد کنم اونها از مرگ میترسند ولی من و افراد هم تا پای جون می جنگیم .شاه که روحیه هئ موسو را میبینه ذوق میکنه و میگه من دنبال همچین کسی میگشتم .پس میریم جنگ

هئ موسو هم نتیجه کار را میگه و گیوموا هم خوشحال میشه و وزیر بو هم اون گوشه متوجه میشه جدا کردن هئ موسو از بویو با وجود شازده چقدر مشکله

گوموا هم به این مناسبت می خواد هئ موسو را سوپرایز کنه و میبردش پیش یوهوا هئ موسو هم بایت اتفاقات افتاده معذرت میخواد ولی یوهوا تحویل درستی نمی گیردش و میگه من از دست تو ناراحت نیستم فقط باید انتقامن بابا و قبیله مو بگیری و هئ موسو هم برای جنگ ، بیشتر مصمم میشه و گوموا هم خوشحاله که یوهوا هئ موسو را تحویل نگرفت


و تمرینات برای رسمیت بیشتر با حضور سربازهای ارتش در مقرر دالمو پی گیری میشه

اون طرف زن شازده ملکه وونهو هم که نگران از دست دادن شوهرشه دادشو که از وزیران قصر میفرسته تا آمار یوهوا را بگیره و براش خبر میاره که بله قرار زیر شلوار شازده دو تا شه

ملکه هم برای اینکه بفهمه حرف حساب یوهوا چیه اون صدا میزنه و اول از در همدری میره جلو و بعدش برای اینکه رسوایی برای شوهرش پیش نیاید میگه بیایم خودم مراسم صیغه ات با گوموا را بر گزار کنم تو که جایی نداری که یوهوا میگه نه من دلم میخواد برم به ارودگاه دالمو به هی مو سو کمک کنم

گوموا در مورد اوضاع جنگ به شاه میگه و میگه اکثر قبایل به خاطر هئ موسو دارند به ما ملحق میشند و بقیه هم برامون سلاح میفرستن و همین روزهاست که بریم پوز هانیها را بزنیم و نخست وزیر هم چپ چپ نظاره گر اوضاع و آینده بویوه

گوموا هم میره سراغ یوهوا که میبنه رفته ارودگاه و میخواد داد و بیدا راه بندازه که زنش میاید و با چهره معصوم فرا فکنی میکنه و میگه من فرستادمش البته خیلی اصرار کردم نره ولی خوب رفت تازه اون هئ موسو را دوست داره ندیدی به خاطر اون بابا ، پدر و تمام و قبیله شو به کشتن داد هئ موسو هم زندگیوش به اون مدیونه مجبوره ازش مراقبت کنه ناراحت چی هستی که گوموا با پوز کش اومده از اونجا میره

در مقرر دالمو هم تمرینات پی گیری میشه یوهوا هم مشغول به کار میشه که هئ موسو هم متوجه سخت کوشیه یوهوا میشه


و موقعه آب اوردن از رودخونه هم هئ موسو میره اونجا میگه بده اون سطلها مگه مردم نداریم اینجا


و در هنگام گذشتن از این فضای زیبا و دلنشین هئ موسو میگه بیا استراحت کنیم و بهش میگه نکن این کارها من میبنم خودم هم عذاب میکشم که یوهوا میگه اشکال نداره من هم میخواهم به شما در گرفتن انتقام خون پدرم کمک کنم .من از بچه گی اسم تو را شنیده بودم و دلم میخواست تو را ببینم و الان هم از کارم پشیمون نیستم و دوباره هم بشه همین کارو میکنم


و برای اینکه سه نشه به جایی اینکه بره پیش زنش میره پیش یومیول و میگه من دلم میخواد درد دل بکنم و یومی یول هم بار اولش نیست هم میگه مشروب بیارید

گوموا هم پیاله پیاله میره بالا و میگه خیالت راحت شد یوهوا از دستم پرید و آیند بویو هم تضمین شد .من به خاطر هئ موسو بی خیال اون شدم ولی اگه کسی به غیر هئ موسو بود باباشو در میوردم اما من به خاطر هئ موسو و شکست هان حاضرم جونم هم برای اون بدم یوهوا که چیزی نیست تازه هی موسو هم سر و سامان میگیره فردا گوموا با افرادش پیش سران قبایل مختلف میرند و از برنامه بویو برای جنگ میگند

در مقرر دالمو هم یوهوا داره برای مبارزه فردا تیر درست میکنه که هئ موسو میاید اونجا میگه ول کن بابا دیر وقته که یوهوا میگه من در این راه اصلاً احساس خستگی نمیکنم

هئ موسو هم دلو به دریا میزنه و حلقه میکنه توی دست یوهوا میگه و میگه فعلاً اینو داشته باش تا بعد از جنگ که پیروز شدیم اگه اجازه بدی رسماً با هم زندگی کنیم و از این حرفها

اون طرف کاسهای داغتر از آش برای نجات بویو جلسه میگیرند و یومیول میگه من خیلی نگران آیندم هئ موسو به ما خیانت میکنه و از این حرفها وزیر بو میگه ما چه کار کنیم ندیدی شاه با چه شوقی دستور جنگ را داده که یومیول میکنه باید از شر هئ موسو خالص شیم بریم روی مخ شاه کار کنیم

و بلند میکند میرند پیش شاه و می گند بابا این هئ موسو داره سواری میگیره شما نشنیدی که شازده چی گفت تمام قبایل به خاطره هئ موسو به ما کمک کردن اون قبایل زیر نظر شما نیستند و اگه دولت هان در گوجوسیون شکست خورد توی اونجا کشور میزند و انوقته که موضعش عوض بشه ما بدبخت میشم و اگه من دروغ گفتم این شمشیر گردنمو بزنید و از این حرفها و ایتقدر میگند تا مخ شاه را میزند. و برای هئ موسو توطئه می چینند . و سعی میشه که گوموا از این اتقافات هیچ بویی نبره


در این راستا به هئ موسو خبر میدند که ارتش هان یک گروه بزرگ از آواره ها را دستگیر کرده و داره به هیون تو میبره

هئ موسو تقاضای یه ارتش از گوموا میگنه و گوموا میگه ما داریم میریم به جنگ این کار لازمه که هی مو سو میگه این کار برای آینده سود داره و گوموا میگه خوب پس من گروه را رهبری میکنم

گیوموا به باباش قضیه را میگه و باباش که که میبینه ممکنه نقشه خراب شه و پسرش گیر بیوفته و بویو نابود شه مونده که چه بگه که وزیر بو هم قضیه جمع میکنه و میگه به دو شرط میتونید برید یکی اینکه اگه دشمن قوی بود سریع گرد کنید و بر گردین و دوم اینکه زمان حرکت را از یومیول برسید گو
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
وليعهد يا همون شازده كه بانو يوهوا را از محل اعدام هه موسو نجات داد اونو به قصر مي ياره و در حالي كه اون بانو گوشه گير شده بهش نيگا مي كنه و مرتب حرف هايي كه زده(من از هه موسو باردارم) تو ذهنش عبور مي كنه

به شازده خبر مي دن كه هه موسو را به قوم هان مي برن تا در موردش تصميم نهايي گرفته بشه
شازده پيش شاه مي ياد تا اجازه بگيره با سپاهش به كمك هه مو سو بره ولي شاه جلوگيري مي كنه
وزير كه حالا ديگه همه مي دونيم چه طينت خبيثي داره به شازده مي گه كه تو نبايد به كمك هه مو سو بري چرا كه كسي كه اونو به دام انداخت بابات بود شازده خونش جوش مي ياد و تنهايي به كمك هه موسو مي ره
هه موسو در حال انتقال به قوم هان براي مجازاته كه .....

شازده مي رسه و اونو فراري ميده
هه مو سو چشم نداره كه ببينه چي كار كنه ولي شازده اونو سوار اسبي مي كنه و فراري مي ده ولي تا به لب دره اي مي رسه كه ديگه اسبش جلو نمي ره سربازا بهش حمله مي كنن
چند تير به هه مو سو مي زنن واون از اسب بر روي .....
شازده مي بينه كه هه مو را از بالاي دره به دريا مي ندازن و به زندگي هه موسو پايان مي دن
هه موسو به قعر دريا مي ره و قهرماني كه تا حالا فقط به فكر آزادي مردم بود غروب مي كنه
در همين حين بانو يوهوا در حال فارغ شدنه
با كشته شدن هه مو سو پرنده 3 پا پرواز مي كنه
ولي پروازش با قدرت نگراني كاهن را چند برابر مي كنه
از طرفي شاه در حال گذراندن آخرين لحظات عمرشه
كاهن پيش وزير مي ياد و مي گه مطمئني هه موسو مرده؟؟؟ چون پرنده رفت ولي ببا قدرت رفت اين يعني تا وقتي هه موسو زنده است ممكنه دوباره پرنده برگرده
شازده به اتاق بانو يوهوا مي ياد و بچه اش كه پسره را به آغوش مي كشه و مي گه بزار حالا كه هه موسو مرده من اينو بزرگ كنم
ولي اون مي گه من مي خام اونو با تفكرات هه موسو بزرگ كنم و وقتي بزرگشد بهش بگم پسر چه قهرماني بوده و.....
شازده پيش شاه مي ياد و مي گه بانو يوهوا بچه پسري به دنيا آورده كه از هه موسو است و من مي خام اونو بزرگ كنم به جبران كاري كه تو كردي و پدرش را به كام مرگ فرستادي
به همين دليل پيش وزير هم مي ياد و مي گه اون بچه از منه كه بانو متولد كرده و چون حال پدر وخيمه حالا قصر را ترك مي كنه و وقتي اوضاع رله شد دوباره به قصر مي ياد(ظاهرا در قصري كه داره شاهش ميميره نبايد تازه زا باشه )
وزير شك مي كنه كه نكنه اون بچه مال هه مو سو باشه و اينكه پرنده با قدرت رفت معنيش همين باشه و فردا كه بزرگ مي شه و تو قصر به عنوان يك پرنس رشد مي كنه برامون شر بشه
به همين دليل پيش رييس گارد مي ياد و جريانو به اون مي گه كه اونم مي گه پس بايد مادر و بچه را بكشيم...
شازده جريانو كه به زنش مي گه اون حسابي خاله زنك بازي در مي ياره كه تو چرا به من نگفتي و از اون بچه درست كردي؟؟؟ چرا به من بي احترامي كردي من از اون بدم مي ياد و......
رييس گارد براي كشتن بانو يوهوا و بچه اش مي ياد كه مي بينه اونا نيستن
بانو بچه به بقل به جنگل فرار مي كنه تا به شهر هيون تو گون بره
شازده براي ديدن بانو مي ياد كه مي بينه خادمش را كشتن و خودش و بچه اش هم كه نيستن
بانو در راه فرار به عده اي ببر مي خوره كه توسط دشمن دستگير شدن كه اونا بهش مي گن سريع فرار كن تا سربازا نديدنت
ولي سربازا اونو مي بينن و تا مي ره فرار كنه مي يان تا بكشنش ولي همون رييس گارد اونا را مي كشه و بانو نجات پيدا مي كنه
بانو اول اظهار بي اطلاعي مي كنه كه يعني من تو را نشناختم ولي وقتي اون به اسم صداش مي كنه م فهمه كه مال قصره و رييس گاردد بهش مي گه چون تو زن هه موسو يي و اينم بچش هست بايد بميرين و جريانو براش مي گه كه خود شاه عامل مرگ هه موسو شده و اون مي پرسه كه آيا شازده هم چيزي از اين قضيه مي دونه كه رييس مي گه نه اون اصلا چيزي نمي دونه
شمشيرو بالا مي ياره تا اونا را بكشه كه صاعقه اي مي ياد و رييس گارد را به هلاكت مي رسونه
شازده و سربازاش همچنان به دنبال بانو و بچه مي گردن
اينم كوچولوي بانو يوهوا كه تا حالا جونش در امون مونده
بانو تصميم مي گيره به حرف شازده گوش بده و به قصر بر مي گرده كه سربازا جلوشو مي گيرن و اون مي گه اين بچه شاهه و اونا راهش مي دن تو قصر
بچه رو تحويل شازده مي ده و مي گه من با حرفت موافقم اسمش را جومانگ گذاشتم مواظبش باش و با انديشه هاي پدرش بزرگش كن
سريال در 20 سال بعد وقتي كه جومانگ 20 ساله هست و حالا يك پرنسه و مادرش هم صيغه ي حكومتيه و شازده هم با مرگ پاپيش شاه مملكته و تونسته قلمروي قومشونو توصعه بده و حالا هم براي انجام جنگي به خارج قصر اومدن پيگيري مي شه.
در اين تصوير جومانگ را با پسران اون يكي زن شاه مي بينين كه براي اداي احترام به پدرشون كه به جنگ اومده اومدن به محل جنگ
پدر به اونا خوش آمد می گه و از داشتن پسرهای شجاعی مثل اونا به خود می باله چیزی که جلب توجه میی کنه توجه زیاد از حد شاه به جومانگ و اینکه با توجه به اینکه اون دو پسر پسرهای اصلی شاه و از ملکه هستن ولی جومانگ از زن صیغه ای شاه هست ولی شاه اول سراغ مادر جوماگ را میگیره که خون اون پسرها به جوش می یاد و عصبی می شن.
کاهن بزرگ مشغول دعا و اجرای مراسم برای پیروزی شاهه
همون طوری که گفتم جومانگ خیلی چشم چرونه از بیرون امدن یکی از دختران کاهن از چادرش سو استفاده می کنه و به قول معروف خفت گیرش می کنه و می خاد زورکی ......
از جمله خالی بندی های پسرونه ای که می کنه و معلومه اون روزها هم پسرها خالی بند بودن می گه من به خاطر تو به جنگ اومدم و فدات بشم و عزیزم و می خاد مخ بزنه که دختره ....
یه خورده ای خر می شه ولی خودش را نمی بازه و مثل دخترهای معصومی که تا حالا انگار رنگ مرد نامحرم را هم ندیدن ننه من غریبم بازی در می یاره!!!!!!!!!!!!!!
ولی جومانگ اینقد بی حیاست که این چیزا حالیش نیس و اونو در اغوش می کشه و یه شکم سیر از عزا در می یاره
پسرها اونا دعوا می کنن که چرا بی اجازه محل را ترک کرده و بهش می گن برا جنگ اماده شو که می گه من شمشیر زنی بلد نیستم و خلاصه اونا را کفری می کنه
به خاطر این ندونم کاریهاش و دست و پا چلفتی بودنش تو جنگ تا پای مرگ هم می ره که یکی اونا نجات میده
جنگ به خوبی و خوشی به پایان می رسه و شاه برای قدردانی از خدایان مراسم شکرگذاری برپا می کنه.
نکته جالب توجه که خیلی تو چشم می زنه دست و پا چلفتی بودن زیاد از حد جومانگ و چشم چرونیشه که نگرانی شاه را چن برابر کرده از طرفی ملکه که می فهمه شاه پس از برگشتن از جنگ اول به سراغ زن صیغه ای خودش می ره خونش جوش می یاد و حسای عصبی می شه
شاه به دیدار مامان جومانگ می یاد و می گه جومانگ خیلی سست و بی دست پاست و اگه اینجوری باشه من نمی تونم به تعهدم به هه موسو عمل کنم. اونم میی گه خواهش می کنم بهش یاد بده و اونو مثل هه مو سو قوی بار بیار
مامان جومانگ هم به یاد خاطرات گذشته از پدر مرحوم جومانگ حلقه را به دست می کنه و اماده مراسم شکرگذاری می شه
این پسره چقدر حیییزه به خدا اومده یواشکی لباس پوشیدن دخترا را نیگا می کنه و بیشتر هم حواسش به دوس دختر خودش که همون خادمه کاهن باشه هست.
دخترا هم غافل از دید زدن این ناقلا مشغول .... هستن
دوست دخترش برای انجام کاری از چادر می یاد بیرون که اونا دوباره خفت می کنه و شروع می کنه به چرب زبونی تا قاپ دختره را بدزده خلاصه خرش می کنه که به انباری ببرتش که ناگهان سربازا سر میی رسن و اونا برای اینکه سربازا نفهمن قایم می شن و اونا هم در را رو این دو تا می بندن و اونا تو انباری زندانی می شن
مراسم شروع می شه و اون دو تاا هنوز زندانی هستن ... همه سراغ جومانگ را می گیرن ... چون این مراسم خیلی مهمه همه باید حتما حضور داشته باشن
این دیوونه هم بیخیال می گیره می خابه و نمی دونه چه عاقبتی در انتظارشه
مامانی سراغ شازدشو از همه می گیره و نگرانشه که جرا از عصری تا حالا گم و گور شده و از اونجایی که دشمن زیاد داره خیلی نگرانه
ملکه هم از فرصت سو استفاده می کنه و می گه جومانگ باید از قصر بیرون بره چون تو مهم ترین مراسم نبوده
پسر دیگه ملکه با دیدن وسایل دختر کاهن می فهمه که جومانگ اونو زوری به جاییی برده که وسایلش افتاده می ره می بینه بعععععععععععععععله وسط انبار با یه دختر نا محرم!!!!!!!!!!!وای الان می رم به بابایی می گم
شاه با شنیدن ماجرا فوق العاده عصبی می شه و تصمیم می گیره که......
تصمیم می گیره که.......
www.jumongweb.sub.ir را بکشه..................
![]()
خلاصه قسمت چهارم افسانه جومونگ
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
جومونگ می افته به التماس که شاه جون تو را خدا ببخش بابایی خواهش می کنم منو ببخش من دیگه غلط می کنم . که ناگهان دل شاه می سوزه و بیخیالش می شه و در عوض بهش می گه تو دلت برای مادرت نسوخت که اینقدر نگرانت بود و....
مامان یوها می یاد و می گه شاه جون تو را خدا ما را از قصر بیرون کن این پسر آبروی منو برده ما دیگه نباید تو قصر بمونیم. این پسر لیاقت پرنس بودن را نداره که شاه می گه به خاطر کار بدش 20 ضربه شلاق بهش بزنین
تسو که چشم دیدن جومانگ را نداره می یاد جلو و می گه پدر جومانگ باید فردا با ما برای زیارت کمان مقدس بیاد و اگه شلاق بخوره اون نمی تونه بیاد پس خواهشا اونو ببخشین تا وقتی برگشت.(تعجب کردین ..نه!!!!!!)
نخست وزیر و کاهن اعظم که تا حالا 3 درصد حدس می زدن جومانگ از نسل هه مو سو باشه وقتی این کار اونو دیدن به هم می گن اگه پسر هه مو سو بود اینطوری نبود یه شیر بود و یه جورایی برای جومانگ بهتر می شه
مامان ملکه که از کرده پسرش در حمایت از جومانگ کفریه سر اون داد و بیداد که پسره می گه من می خام به بهانه کمان مقدس اونو از قصر بکشم بیرون و بکشمش خلاص شدن از اون برای همیشه بهتر از 20 تا ضربه شلاقه که بخوره و اینجاست که مامانی هر هر می زنه زیر خنده (حالا فهمیدین چرا نجاتش داد؟؟؟)
از طرفی جومانگ شرمسار جلوی مامانش داده خجالت می کشه و می گه به خدا می خاستم بیام تو مراسم ییهویی در رومون بسته شد.بعد هم سراغ اون دختره را می گیره که می گن 40 ضربه شلاق خورد و از قصر بیرونش کردن که جومانگ براش ناراحت می شه . مامانی به جومانگ می گه تو باید فردا با برادرانت برای دیدن کمان مقدس به کوهستان بری برو اماده شو اونو ببین و انرپی بگیر و به قول ما ادم شو و برگرد.
کمان مقدس: شئی بسیار مقدس و مهمی برای اهالی بویو (همین اراضیی که جومانگ اینا و خانددان سلطنتی توش هستن) است و به همین خاطر در غاری سعب العبور در کوهستانی سعب العبورتر مخفی شده که پرنس های بویو یی برای اینکه یه پرنس واقعی بشن باید به زیارت اون برن و بهش ادای احترام کنن و برگردن.
فردا صبح جومانگ و پسر ها برای سفر اماده می شن می یان تا از شاه خداحافظی کنن که شاه بهشون می گه شما سفر پر خطری را در پییش دارین به هیچ وجه هوویت خودتونو فاش نکنین و به سلامتی برگردین
در بین راه اون دو پسر دارن نقشه قتل جومانگ را می کشن و این در حالیه که جومانگ با اخلاص تمام داره به اونا خدمت می کنه و حتی اب هم اول به اونا می ده بعد خودش میخوره
به بهانه اینکه جومانگ باید رهبری گروه را به عهده بگیره اونو می فرستن جلو و به یه جایی که باطلاقه راهنماییش می کنن.وقتی اسب جومانگ به باطلاق رسید خودشون فرار می کنن.
جومانگ به باطلاقی می افته که هیشکی نیس به فریادش برسه و در آخرین لحظات زندگی خودش داره به ته باطلاق فرو می ره.
شما ها نمی گین اگه جومانگ بمیره دیگه کارگردان چه خاکی بر سرش کنه و 81 قسمت از کجا بیاره
پس نگران نشین از غیب که خانم و آقایی می رسن و در اخرین لحظه مثل فیلم هندی ها جومانگ را این شکلی از مرداب نجات می دن
آقا پسر به هوش که می یاد یادش می ره داشته می مرده و فک می کنه الان تو قصره مییاد برا ااین خانوم که ناجی شون بودن لات بازی در بیاره که خانوم حابی حالش را می گیره
و بعد از اینکه یه دست کتک مفصل به شازده بی دست و پای ما میزنه اونو به عنوان برده با خودش می بره تا بفروشه (از گذاشتن صحنه های کتک خورون جومانگ به علت جریحه دار شدن روحیه دوستارانش!!!!!! و جلوگیری از ایجاد روحیه خشونت در زنان این مرز و بوم معذذوریم)
جومانگ می یاد زرنگ بازی در بیاره و فرار کنه که می گیرن دوباره یه حال اساسی بهش می دن
آخه یکی نیس بگه دست و پا بلوری تو را به لات بازی چه تو برو تو انبار.......
و بهش می گن اگه یه بار دیگه از این غلت ها بکنی ما می دونیم وتو
این خانم دختر یه بازرگان بزرگه که کارشون همه جور تجارتی هست و باتفاق همراهانش برای معامله با یکی از این همین اقوامی که با هم در حال جنگن شمشیر های فولادی آبدیده شده می یارن آخه پاپایی کار داشته دخترش را فرستاده
ولی انصافا دختره خیلی با جربزه و زرنگه که باباش ریاست یه کاروان تجاری را بهش داده(خانوما یه کم یاد بگیرین نصف شوماس چشماشم بادومیه هیکلشم یه صدم شوماس)
اون یارو که خریدار بود می یاد که اینا را بکشه و اموال راا غارت کنه که دختره دوباره یه حال اساسی بهش می ده و به مامور امنیتیش می گه همشونو بکش که اون این کار را نمی کنه
در راه بازگشت حرف به حرف می شه و جومانگ هی این ماموره را مسخره می کنه که اونم کفری می شه شمشیرشو می کشه می گه یه کلمه دیگه ... بزنی حالتو می گیرم جومانگ هم می گه دستای منو بستین گنده لات بازی هم در می یارین؟؟؟ اگه راس می گین دستامو باز کنین تا نشونتون بدم....خودمونیم این جومانگ هم جو گرفتدش یکی نیس بگه جوجه برو دونتو بخور خلاصه دختره اونا با یه سرباز زپرتی به مبارزه می کشه و می گه اگه برنده شدی که ازادی ولی اگه باختی دیگه خدا میی دونه که ....
اقا تو کار هی این جومانگه کتک می خوره تا اینکه دختره می یاد در گوشش می گه هااااااااااااان همین بود این همه هارت و پورت؟؟؟؟ و جومانگ هم یه نموره غیرتی می شه
و پا می شه یه ضربه می زنه یارو بیهوش می شه (نه بابا کم کم دارم بهت امیدوار می شم)
این دو تا شازده هم که جومانگ ما را قتال گذاشتن رسیدن به محل کوهستان مورد نظر ولی هر کاری می کنن نمی تونن رموزی که بهشون دادن را معنی کنن تا مکان کمان را پیدا کنن
از طرفی جومانگ که مبارزه را برد قرار شد بیارنش به کوهستان شی جو که بره کمان را ببینه اونا هم می یارنش اینجا بهش می گن برو
موقع رفتن دختره را می کشه کنار می گه ببین هر چند بابام گفته به کسی نگم من پرنس هستم ولی من دلم تاب نمی یاره و می گم که من پرنس بویو هستم هر موقع به بویو اومدی بیا بهم سر بزن من ازت خوشم می یاد!!!!!!!!!!!!
دختره هم یه مش متلک بارش می کنه و می گه دیوونه و می ره
وقتی اونا می رن این جومانگ مگه دختره از ذهنش می ره بیرون .. هی فکر می کنه تا یادش می یاد که به اون مرد گفته بود که اسمش سوسونو است
اینم کوه شی جو که در دل این کوه کمان مقدس مخفی شده
این دو تا انگل هم مکان را پیدا کردن و دارن می رن به ملاقات کمان
می رسن به محل کمان مقدس و عباداتشونو انجام می دن و احتراماتشونو می زارن
این پسره مییاد زه کمان را ببنده که هر کاری می کنه نمی تونه خلاصه بیخیال میی شن و می رن
در راه بازگشت می شینن که استراحت کنن و در مورد کاری که با جومانگ کردن صحبت می کنن که جومانگ که پشت همون تخته سنگ خوابیده بود بیدار می شه و می بینه که بععععله این اقایون دارن با هم یه چیزایی می گن
خودشو مخفی می کنه تا اونا برن و بعد می شینه به حال خودش یه شکم سیر ریه می کنه
و تصمیم می گیره در کارش موفق بشه
بلاخره با مکافات فراوون کمان را پیدا می کنه و احترام می زاره
و بر خلاف اون دو تا انگل به راحتی کمان را به زه می کنه (ظاهررا فقط ادم های نیک سیرت می تونن کمان مقدس را بکشن)
تیر را در کمان می زاره و به راحتی می تونه کمان را بکشه ولی کمان می شکنه
پسرها هم بر می گردن و طی یه سناریوی از قبل طراحی شده خودشونو می زن به ننه من غریب بازی و گریه زاری که جومانگ مرد تا شاه شک نکنه مامان جومانگ اعصابش خورد شاه اعصابش خورد ولی ملکه خوشحال پسراش هم خوشحال
شاه دستور می ده عده زیادی از سربازاش به دنبال جومانگ برن که ملکه می یاد و به کاهن می گه شاه حرف تو را قبول می کنه اونو از پیگیری کار جومانگ نهی کن که اون میی گه من کاهن کذابی نیستم و این کار را نمی کنم
بلاخره سر و کله جومانگ هم در عین تعجب همه پیدا می شه و به دست و پای مامانش می افته
همه برای عبادت خدایان جمع می شن و شاه یکی یکی از پرنس ها می پرسه که چی کار کردن و کمان را دیدن یا نه که جومانگ می گه من ندیدم
مامانی بعدا که می رن خونه سرش داد می زنه که تو به من چرا دروغ گفتی که کمان را دیدی؟؟؟؟
و جومانگ ماجرای شکسته شدن کمان و اینکه برادراش می خاستن بکشنش و ... را تعریف می کنه
![]()
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: شنبه سی ام آذر 1387
جومانگ به مادرش مي گه كه من باعث ابروريزي تو بودم من خيلي تنبل و به درد نخور هستم و مادرش هم مي گه تقصير منه كه تو را قوي بار نياوردم و خلاصه مي گه تو بايد بري فنون نظامي را ياد بگيري تا بتوني بر برادران تني و ملكه پيروز بشي

ماماني براي جومانگ خيلي ناراحته و همه فكر و ذكرش اينه كه يه استاد فنون نظامي براش پيدا كنه

از طرفي ملكه و پسرانش از اينكه نقشه هاشون نقش بر آب شده و نتونستن جومانگ را بكشن خيلي ناراحتن و دارن دنبال يه راه جديد براي سر به نيست كردن جومانگ مي گردن

ماماني به جومانگ دوباره درد دل مي كنن و ماماني كمي از تاريخ سرگذشت شومش را براي پسرش مي گه و از اون مجدد مي خاد كه شاه بشه و كار ناتمامي كه مادر داره را تمام كنه

ماماني كه به پيش كارش گفته بود يه استاد فنون نظامي و رزمي براي جومانگ پيدا كنه از اون نتيجه را مي پرسه و اون مي گه كه برادرش اين كارست و فردا را براي شروع كار تعيين مي كنن

ماماني و جومانگ براي اينكه كار تمرين جومانگ مخفي بمونه و ملكه و پسراش دوباره براي اون نقشه نكشن يه جايي توي جنگل وعده مي كنن تا كسي نفهمه

استاد جومانگ همون اول كار بهش گير مي ده كه دستات مثه دختراست و سوسولي و ... و بهش مي گه اول بايد بدنت را قوي كني و روزي هزار بار بهش مي گه برو تا قله كوه و بيا و خلاصه كارهاي سخت سخت بهش مي گه

جومانگ كه كار هر روزش شده بالا رفتن از كوه و كمر مي ياد مي بينه استاده مست و پاتيل افتاده اونجا مي ياد سرش داد و بيداد مي كنه كه تو هيچي بلد نيستي و ... استاده بهش بر مي خوره مي گه بيا بريم تا بهت نشون بدم كي بلد نيست

استاده مسئول زندان غاره (زندان غار يه زندان مخفي در جاييه كه هيشكي از وجود همچين جايي خبر نداره حتي شاه كنوني وسابق و توي اون افراد خيلي خطرناك نگه داري مي شن كه فقط اينو پيشگوي اعظم مي دونه) اونو به زندان مي ياره و طي يه نمايشي كه از قبل اماده كرده و همش مسخره بازيه مثلا به جومانگ نشون مي ده كه مهارت داره . جومانگ اون روز را اونجا مي مونه و با استاد تمرين مي كنه به چند تا از زنداني هام سر مي زنه

از طرفي اون دختره كه ناجي جومانگ بود يادتونه؟؟؟؟؟ از سفر بر مي گرده مي دونين باباش كيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درسته هموني كه 20 سال پيش به هه مو سو كه در حال فرار بود پناه داد و هه مو سو زن همين فرد كه در بين راه در حال زايمان بود را از مرگ و از دست دزد ها نجات داد.
بعله اين دختر دختر اونه و درست هم سن و سال جومانگه

كاهن بزرگ براي انجام عبادت!!!!! به اين بركه اومده و داره تو آب به بدن يه صفايي مي ده

در راه بازگشت از شنا همون باباي سوسونو را مي بينه(همون تاجره كه جون هه موسو را نجات داد) تاجره بهش مي گه من باهات كار دارم و اونم مي گه به قصر بيا

اون ور قصر شاه مراسمي بر پا كرده تا شمشير جديدي كه آهنگرا ساختن را امتحان كنه

پسر بزرگ شاه مي گه بابايي من اين كار را مي كنم ولي جومانگ بايد با من بجنگه
در عين ناباوري جومانگ دست و پا چلفتي مي تونه اونو شكست بده و باعث خفت و خاري پرنس بزرگ مي شه

ماماني و نوكرش كه حسابي از اين ماجرا حال كردن چون بد رقم خورد تو پوز ملكه و پسراش

ملكه كه از شكست پسرش توسط جومانگ بد رقم عصبيه يه شايعه انداز معروف را مي ياره تا به قول خودش اين شاعر روحش را جلا بده
اون طرف هم رو مي كنه داستان هه مو سو و بانو را تعريف كنه كه يوهوا كلي از لحاظ روحي ناراحت مي شه ولي تا مي ره ملكه و اطرافيانش كلي مي گن و مي خندن

اون تاجره باباي سوسونو را مي گم به ديدار كاهن مي ياد...خلاصش كنم قصدش از اين كارا نزديك شدن به شاه و زدن يه پول قلمبه به جيبه

سوسونو داره تو بازار مي ره كه يه لحظه جومانگ را ميبينه و مي شناستش كه تو راه بهش گفته بود من پرنس هستم و حالا كه با لباس مردم عادي مي بينتش كلي مي خنده بهش

جومانگ كه دوباره به زندان غار اومده با استادش مي ره به زنداني ها غذا بدن كه در انتهاي زندان غار جايي سواي از زنداني ها در يك زندان ْآهني يه مرد عجيبي را مي بينه كه چشماش كوره و موهاش از بي نوري سفيد شده

در همين لحظه شاه خواب هه مو سو را مي بينه كه ازش كمك مي خاد

پيش كاهن مي ياد و تعبيرش را مي پرسه كه اون مي گه هيچ تعبيري نداره چون شما به اون فك مي كني خوابشو ديدي

جومانگ مي ياد براي ماماني مي گه كه من امروز در زندان غار (و چون نمي دونه اين محل كجاش براش توضيح هم مي ده) فردي را ديدم كه 20 ساله اونجا زندانيه و چشماش هم كور كردن و موهاش از بي نوري سفيد شده... مادر يه لحظه جا مي خوره و مي گه مي توني بفهمي اون كيه و جرمش چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از طرفي كاهن به وزير مي گه كه شاه ازم خاسته يه روز را براي بزرگداشت هه مو سو برگزار كنيم . و بهش مي گه كه هه مو سو زنده است و مي گه كه 20 سال پيش وقتي هه مو سو زنده از دريا برگشت به شهر اومد كه من چون نمي خاستم اينده بويو خراب بشه اونو تو زندان غار زنداني كردم وزير مي گه كه اونو بكشيم كاهن مي گه نه اون بايد به مرگ طبيعي بميره والا خدايان بهمون غضب مي كنن

تصميم مي گيرن براي ديدن هه مو سو به غار برن به اونجا مي رسن و از دهنه غار وارد مي شن

در همون حال جومانگ فوضول اومده كه حال هه مو سو را بپرسه و ببينه اون كيه و جرمش چيه باهاش هم در حال حرف زدنه كه صداي باز شدن در براش مي ياد

حالا جومانگ چي كار مي كنه؟؟؟؟
آيا وزير و كاهن اونو مي بينن؟؟؟؟؟
چه بلايي سر هه مو سو مي يارن؟؟؟؟

![]()
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
جومونگ كه به خواست مادر و از روي كنجكاوي خودش دوباره به ديدن اون زنداني مرموز مي ياد باهاش كلي صحبت مي كنه كه مي بينه صداي پا مي ياد.

نخست وزير و بانوي كاهن براي ديدن هه موسو به زندان اومدن و جومانگ هم كه قايم شده داره زاغ سياشونو چوب مي زنه صحبت هاي هه مو سو با اونا جالبه اخه هه مو سو خيلي تيزه و باهوشه از جمله مي گي شما كي هستين كه يه نفرتون هم خانومه!!!! چرا منو 20 ساله اينجا زنداني كردين؟؟؟

بعد از رفتن وزير و بانوي كاهن استاد جومانگ كه همون مسئول زندان باشه زوركي جومانگ را بيرون مي كنه و بهش مي گه بالا غيرتا ديگه اينورا پيدات نشه كه گردن ما را مي زنن جومانگ هم مي ره مي شينه تو دشت و به حرف هاي هه مو سو فك مي كنه...ديدن هه موسو برقي در دل جومانگ روشن كرده و حس مي كنه كه اونو سالهاست مي شناسه

از طرفي دو تا برادر نا تني جومونگ هم دارن به اين موضوع فك مي كنن كه جومانگ روزها كجا مي ره و چي كار مي كنه و مبادا كاري كنه كه براشون شاخ بشه و تصميم مي گيرن اونو توسط يه نفر تحت تعقيب قرار بدن

جومانگ داشت از مدرسه مي يومد كه داداشي بهش مي گه حالشو داري با هم يه كم بازي كنيم؟؟؟
و خلاصه جومانگ را به دعوا و جنگ دعوت مي كنه و اونو شكست مي ده و بهش مي گه حواستو خيلي جمع كن كه بد رقم از دستت عاصي ام

جومانگ پس از اين شكست تصميم مي گيره يه شمشير به قدرت مال پرنس بزرگ داشته باشه كه مي ياد براي مسئول اهنگري يه بطری شراب مي ياره تا مخش را بزنه ول اون هي ناز مي كنه و مي گه اگه بفهمن گردنمو مي زنن و ال و بل ولي مگه اين چيزا تو كت جومانگ فرو مي ره؟؟؟؟بلاخره مخ اونو مي زنه تا مخفيانه و شبانه به اهنگري بياد و خودش با دستاي خودش يه شمشير بسازه

اين پدر و دختر كه معرف حضور هستن سوسونو و باباييش اون يكي هم كه تو فيلم خودش مي گه كه نه نره و نه ماده ولي سرشار از هوش و استاد فراوانيه و خيلي به گروه تجاري سوسونو اينا كمك مي كنه

بانوي كاهن با شنيدن حرف هاي هه مو سو بد رقم تو فكر فرو رفته و داره در محل عبادتگاهشون با خدايان مذاكره مي كنه كه ببينه با اون چي كار كنه كه بهش خبر مي دن بانو يوهوا اومده

اونو به حضور مي طلبه و بهش مي گه اين اولين باريه كه به معبد ما اومدي و خلاصه بانو اومده تا سفارش جومانگ را به كاهن كنه و بگه كه براش دعا كن در ضمن يه دستمال زري باف خشگل هم براش هديه مي ياره

اين نوچه هاي قصر انصافا خيلي فوضولن و از جبرگزاري هاي دنيا هم سرعت عملشون بيشتره از جمله ايني كه براي ملكه خبر چيني مي كنه...مي ياد و بهش مي گه كه يوهوا به قصر پيشگويي رفته بود و حالاست كه حول ملكه را بر مي داره

شباهنگام هم جومانگ مخفيانه به آهنگري مي ره و با راهنماييهاي رييس اهنگري شروع به ساخت شمشير مي كنه

يه شمشيري من بسازم دسته اش باشد طلا آي جان جانانم طلا.....

خبرگزاري پرنس ها:
طبق اخرين خبر رسيده پرنس جومانگ مشغول ساخت شمشيري در آهنگري هستند.
پرنس دومي: اينو به هيشكي نگو حتي داداش بزرگم بد نقشه اي براي جومانگ دارم.

هيون تو گون را كه به ياد دارين حتما اگه نه براتون بگم كه اين شهر يكي از زيرمجموعه هاي بويو هستش ولي تا حالا خيلي با مركز حكومت كه بويو باشه مخالفت كردن .خبر مي رسه كه حاكم اين شهر عوض شده و داره به بويو مي ياد .اين آقا حاكم جديد هيون تو هستش كه داره به شاه بويو اداي احترام مي كنه

بر خلاف سريالهاي جواهري در قصر و امپراطور دريا كه مراسمات تشريفاتي و جشن ها پر از رقص و آواز و زن وزولي هست اين سريال بيشتر براي مراسمات از حركات رزمي استفاده مي كنه.

شاه بويو كه از عوض شدن حاكم شوكه شده بود وقتي مي بينه كه يكي از دوستاي قديميش حاكم اونجا شده خوشحال مي شه و براش جشني برپا مي كنه

ولي اون طرف بعد از اينكه حسابي در بويو پذيرايي مي شه و حالشو مي كنه به شاه نامه اي مي ده كه مثلا نامه اهالي هيون تو گون هست.شاه تا نامه را مي خونه مي بينه که توش بي احترامي كردن و گفتن ما ديگه از شما فرمون نمي بريم و مي خوايم مستقل باشيم.

يارو شاه را تهديد مي كنه و كلي باهم جر وبحث مي كنن و حالا تازه دوزاري شاه مي افته كه اين بابا اومده سر و گوش اب بده و ديگه دوستش نيس.اون يارو هم به شاه مي گه اگه كارگاههاي شمشير سازيتونو تعطيل نكنين به پشتيباني دولت هان(دشمن سر سخت بويو كه هه مو سو را هم كشتن و به داشتن سربازهاي آهن پوش معروفن) همه همسايه هاي بويو را به شمشير فولادي مجهز مي كنيم و بر عليه شما مي جنگيم.

به رييس اهنگري خبر مي دن تمام كارگاهها را موقتا تعطيل كن تا اون يارو نفهمه كه ما شيمشير سازي هامون كجا هستن.اونم مي ياد به پرنس جومانگ بگه كه حواست باشه و فعلا به اهن گري نيا كه موفق نمي شه بهش بگه

جومانگ هم غافل از اين ماجرا با استادش مشغول جنگه و درس و امتحانه و از اونجايي كه كار شمشير سازيش تقريبا تموم شده بهش مي گه فردا با يه شمشير واقعي با هم مي جنگيم كه استاد از تعجب شاخ هاش در مي ياد.

جاسوس ها به رييس هيون تو مي گن ما هيچ كارگاه شمشير سازي نيافتيم كه اونم مي گه هست بگردين تا پيدا كنين

جومانگ هم غافل از ماجراهاي پيش امده شبانه مثل قبل به كارگاه مي ياد و شروع به ساخت شمشير مي كنه
غافل از اينكه داداشش براش تله گذاشته و الا نه كه كار خراب بشه

بعله اهن گري كه بمب گذاري شده بوده مي ره رو هوا و دود و اتش همه جا را فرا مي گيره

اينم جومانگ بدد بخت كه داره از ترس و وحشت مي ميره

![]()
پرنس دومي هم با غرور مي ياد پيش داداشش و مي گه من باعث شدم كه كارگاه اهن بره رو هوا و جومانگ دهنش سرويس بشه
كه داداشي داد و بيداد و مي زاره سرش كه بد بخت احمق تو بويو را به باد دادي اون حاكم اومده تا ما را و شمشير سازيمونو زير نظر بگيره حالا تو.....
و خلاصه بهش مي گه اكه شاه بفهمه مرگت حتميه

حاكم هيون تو به قصد مسخره كردن شاه و بردن آبروش به قصر مي ياد و ميگه تو كه گفتي اهنگري نداريم. حواست را جمع كن كه كشورت به باد فنا نره
شاه تا مي فهمه عامل اين برنامه www.jumongweb.sub.ir بوده اونو به قصر مي طلبه و سرش داد و بيداد راه مي ندازه

و اونو از قصر اخراج و از مقام پرنس بودن تنزل مي بخشه هر چي هم جومانگ گريه مي كنه ديگه فايده نداره

خبر به دشمنان جومانگ مي رسه و جشنشون برپا مي شه و حال مي كنن.

جومانگ مي ياد تا با مادرش خدافظي كنه و از قصر بره كه مادر اونو قبول نمي كنه اونم پشت در اتاق به مادرش احترام مي زاره و مي ره

ماماني به نوچه اش مي گه از اونجايي كه جومانگ بيرون قصر داداش تو را فقط ميشناسه مي ره پيش اون به برادرت بگو خودش را قايم كنه كه جومانگ پيداش نكنه

جومانگ كه سرخورده و ناراحته مي ياد و تو دشت تنهاي تنها با خودش خلوت مي كنه و به حرف هاي شاه كه بهش گفته تو آبروي منو بردي فك مي كنه

وقتي مي ياد تو شهر چند تا دزد در يك نقشه جالب كه بايد از خود فيلم ببينيد پولهاشو مي دزدن



دزدها مي يان طلا جواهرات جومانگ را بفروشن كه يارو مي گه اينا ال درباري هاست و اگه كسي بفهمه كارتون تمومه و خلاصه مخشونو مي زنه و اونا را مفت ازشون مي خره

نكته جالب اين فرد اينه كه جگر خام خوك مي خوره و به اون دزد ها هم مي ده

يكي از اين دزدها عاشق اين دختره شده كه در واقع همون دختري باشه كه به خاطر خوابيدن با جومانگ در انبار از قصر اخراج شد.

جومانگ مي ياد كافه و حسابي مي خوره به خيال اينكه پول داره ولي وقتي مي خواد حساب كنه

مي بينه كه هيچ پولي نداره

اون صاحب كافه مي خواد كتكش بزنه كه سوسونو سر مي رسه و پول غذاي اونو مي ده و كلي هم جومانگ را مسخره مي كنه اخه يادتونه تو سفر بهش گفته بود من پرنش بويو هستم!!!!!
دارن مي رن كه جومانگ دنبالشون مي دوه و ميگه وايسين صبر كنين من كارتون دارم

و به اون دختر مي گه كه بزار من براي شما كار كنم كه اونم مي گه (البته مي خواد مسخرش كنه) ببخشين ولي من نمي تونم يه پرنس را كارگر خودم كنم
ببخشيد عاليجناب!!!!

مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
اینم خلاصه قسمت هفتم افسانه جومونگ
ديديم كه سوسونو به خيال اينكه جومانگ تو سفر بهش دروغ گفته بد جور حال جومانگ را گرفت و از قبول اينكه براشون كار كنه خودداري كرد

از طرفي حاكم قوم هان دشمن سرسخت بويو براي شاه نامه داده كه سريعا همه آهنگري ها و كارگاه هاي اسلحه سازيتو تعطيل كن و الا بد مي بيني شاه هم كه عصبي مي شه مي گه اون نامه را بسوزونين

اينم كه يكي از وزرا و برادر ملكه هم هست داره با شاه مخالفت مي كنه و مي گه سريعا جانشينت را تعيين كن كه با موج مخالفت ها روبرو مي شه كه چرا با شاه با توهين حرف مي زني

![]()
ملكه و دار و دستش كه با اخراج جومانگ از قصر هم آروم نشدن مي گن بايد جومانگ را بكشيم تا خيالمون از بابت تاج و تخت مطمئن بشه و دارن نقشه قتل جومانگ را مي كشن

خدمه بانو يوهوا براش خبر مي ياره كه وزير داداش ملكه گفته بايد وليعهد تعيين بشه و خلاصه اوضاع قاراشميشه و مي خوان وليعهد رو تعيين كنن كه اگه اينكار بشه اوضاع براي ما بيريخت مي شه

مامان جومانگ كه خب هر چي باشه يه مادر ديگه دلش برا بچش تنگ مي شه نشسته به لباس هاي جومانگ نيگا مي كنه تا شايد دلتنگيش آروم بشه

آدم كش هاي ملكه و پسراش جومانگ را دوره مي كنن تا بكشنش ولي يه شمشير زن ماهر مي رسه و جومانگ را نجات مي ده ولي جومانگ بد جور زخمي مي شه و از حال مي ره

اين 3 تا دزد كه يادتون هست؟؟؟ همونايي كه پولاي جومانگ را دزديدن داشتن از يك دزدي ناموفق بر مي گشتن كه چشمشون به جومانگ مي افته و مي بينن كه زندگيش در خطره اول نمي خواستن نجاتش بدن ولي يكي از اونا اصرار مي كنه و مي برنش خونه تا ....


هانگ كه يادتونه كه به خاطر كار جومانگ از قصر پيشگويي اخراج شد؟؟؟ همونجايي كار مي كنه كه اون دزدها زندگي مي كنن چون اون قبلا در قصر بوده كمي دوا درمون بلده برا همين مي يارنش پيش اون كه تا جومانگ را مي بينه برق 700 ولت از چشماش مي زنه بيرون

آدم كش ها به شازده خبر مي دن كه نتونستيم جومانگ را بكشيم اون توسط يه شمشير زن حرفه اي محافظت مي شه

از طرف اون شمشیر زنه معلوم مي شه فرستاده شاه بوده مي گه جومانگ زخمي شده اعصاب شاه خط خطي مي شه و مي گه برين سريع پيداش كنين و درمونش كنين

هانگ هم كه داره زخم هاي جومانگ را درمون مي كنه تا بلكه شفا پيدا كنه و نميره

ياد خاطرات گذشته اش مي افته كه جومانگ به خاطر اون به ميدان جنگ اومده بود و......
تو قسمت قبل ديدين كه ملكه يه نفر را اجير كرده بود تا خاطرات هه مو سو و يوهوا را پخش كنه تا آبروي اونو ببره تو اين قسمت شاه اونو مي گيره و مي كشتش

الان نقل هر محفلي شده خاطرات هه مو سو و يوهوا كه اون مسئول زندان غار هم داره در قبال پولي كه از سربازا گرفته برا اونا تعريف مي كنه كه صداش به هه مو سو هم مي رسه تا اينكه مي گه اون از هه مو سو باردار شد و هه مو سو اونو صدا مي زنه و از سرگذشت يوهوا مي پرسه

و خاطرات هه مو سو زنده مي شود......

اينجا خونه يون تابال باباي سوسونو هست و در اصل قبيله اي هستش كه اونا زندگي مي كنن و دارن راجع به يكي از دشمنانشون كه قراره قاچاق نمك كنه بحث مي كنن و مي خوان موقع تحويل بارهاي قاچاق بهش حمله كنن.

خبر مي رسه كه پيشگوي بزرگ يومي يول يون تابال را به قصر فرا خونده موقع رفتن سوسونو هم مي گه بابايي منم با خودت ببر و همراهش مي ياد.

فك كنم پاي معامله اي در بين باشه آخه كاهن بزرگ كاري مي كنه كه يون تابال بتونه شاه را ببينه و با اون معامله كنه!!!!!

سوسوني فوضول هم كه همراه بابايي به قصر اومده از فرصت استفاده مي كنه تا يه نيگايي تو قصر بندازه و در حين تمرين فنون نظامي شاهزاده داسو اونو مي بينه و شاهزاده به شكل عجيبي اونو شگفت زده مي كنه (به تيري كه كنار سرش خورده نيگا كنين)

شازده مي ياد جلو و بهش مي گه اينجا چي كار مي كني؟؟؟ نكنه بانوي جديد قصري؟؟؟؟؟ و مي ياد يه سركي به درون لباسش بكشه كه

سوسونو عصباني مي شه و باهاش وارد جنگ مي شه

خلاصه خيلي با هم درگير مي شن تا اينكه
بانوان قصر موضوع را مي بينن و سراسيمه سوسونو را احضار مي كنن و به خاطر بي ادبي اون از شازده عذر خواهي مي كنن.

ديگه كم كم جومانگ هم داره به هوش مي ياد
شاه در همه جاي شهر افرادي را مامور كرده تا جومانگ را پيدا كنن

برادر بزرگ اون دزدا كه اين قضيه رو مي بينه مي گه ما بايد اونو سريعا از پيش خودمون بيرونش كنيم تا برامون درد سر نشده

كه تا مي يان مي بينن اون به هوش اومده دو تا شون خوشحال مي شن ولي برادر بزرگ می گه تو چي كار كردي كه همه دنبالتن؟؟؟ سريعا اينجا را ترك كن.

رييس زندان هم به خدمه بانو يوهوا مي گه كه جومانگ زخمي شده و همه جا هم دنبالش مي گردن

اين 3 تا هم از اينكه نتونستن جومانگ را بكشن سخت كفرين

سوسونو و افرادش قصد دارن مسئول آهنگري قصر كه فرد بسيار معتقد به بويو و سر سخت هست را ببرن تا بهشون فنون مخفي شمشير سازي را ياد بده

اون دختره جومانگ را مي ياره تا پيش اربابش كار كنه و به قول خودمون سفارشش را مي كنه

شب هنگام گروه يون تابال راي حمله به گروه قاچاق نمك آماده مي شن

و ضرر زيادي به اونا مي زنن و سوسونو مي بينه كه جومانگ براي اون دشمنشون كار مي كنه

اون يارو كه دشمن يون تاباله و جومانگ براش كار مي كنه تو اين ماجرا زخمي مي شه و اينقدر عصباني كه دستور مي ده به اون 3 تا دزا برن و سوسونو را بدزدن

اونا هم مي يان و سوسونو را مي دزدن و به خونه اون مرد مي يارن
وقتي مباشر سايونگ كه همكار سوسونو هست براي معامله با اون مي ياد تا سوسونو را نجات بده جومانگ تازه مي فهمه اون دختره كه جونش را نجات داده حالا تو چنگ ايناست

و مخفيانه مي ياد تا اونو آزاد كنه و جونش را نجات بده

ولي هر چي بهش مي گه تو حالا بايد فرار كني اون دختره ي لجباز مگه گوش مي ده؟؟؟؟؟

مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
خوب اینم خلاصه قسمت هشتم افسانه جومونگ
کارگزار يون تابال خبر مي ياره كه طي مذاكراتي كه با دوچي داشتم اون گفته خود يون تابال بايد بياد و به دست و پاي من بيفته و كارهايي كه مي گم انجام بده والا دخترش را مي كشم.

جومانگ هم همچنان داره التماس سوسونو مي كنه تا فرار كنه ولي اين دختر اينقدر مغروره كه حتي حاضر نيست جون خودش را نجات بده.

سركارگر دوچي مي ياد مي بينه نگهبانا سنگر را رها كردن و دارن مثل گاو مي خورن مي ياد يه ابروريزي راه مي ندازه كه نگو و نپرس و خلاصه مجبورشون مي كنه برگردن سر پستشون كه نگهباني از سوسونو باشه

جومانگ بالاخره اونو راضي مي كنه كه فرار كنه در اصل بهش مي گه دختر تو چرا اينقدر لجبازي حالا كه وقت اين حرفا نيست اگه نري اون تو را مي كشه.يه چيز جالب هم بهش مي گه مي گه كه براي دوچي كشتن ادم ها مثل كشتن گاو و خوك مي مونه (بيچاره سوسو نو) كي مي خواد نجاتش بده

و كمكش مي كنه كه از رو پشت بوم فرار كنه و در واقع براش قلاب مي گيره
اون دزدها كه مي يان مي بينن دختره داره فرار مي كنه مي گيرن جومانگ را تا حد مرگ كتك مي زنن انصافا دل من كه تو اين صحنه خيلي براش سوخت

وقتي هانگ مي بينه كه دارن جومانگ را مي زنن چاره اي نداره جز اين كه بگه اون پرنس بويو هستش تا جونش را نجات بده

اونا هم تا مي فهمن اون يه پرنسه مي افتن به دست و پاش تا اونا را ببخشه و مي برنش ....

يون تابال كه غافل از همه جاست مي ياد تا با دوچي معامله كنه تا دخترش را آزاد كنه دوچي مي گه دو برابر اون نمك هاي قاچاقي كه باعث شدي از دس بدم بايد بهم بدي و بعدش هم به دست و پام بيفتي تا آزادش كنم. يون تابال هم كه چاره اي نداره قبول مي كنه ولي مي گه اول بايد ببينم دخترم سالمه دوچي هم دستور مي ده دخترش را براش بيارن تا ببينه
سركارگر دوچي وقتي مي ره مي بينه اونا فرار كردن مي ياد و به دوچي مي گه بيا بيرون كارت دارم و تا مي ره بيرون بهش مي گه اونا رفتن كه دوچي هم ميزنه تو سرش و مي گه نزار يون تابال بفهمه

دوچي مي ياد و به يون تابال مي گه اگه دخترت را مي خواي بايد همه زندگيت را بدي كه يون هم شك مي كنه و احساس مي كنه كه اتفاقي افتاده بنا براين پا مي شه كه بره و نقشه دو چي نقش بر آب مي شه

تو حول و نگراني دختره هستن كه تا درب خونه را باز مي كنن مي گه:
آپوچي (بلا برده خوب بلده دل بابايي را كباب كنه ها)

سوسونو مي ياد و جريان اينكه جومانگ آزادش كرده را تعريف مي كنه و همه كه ديدن تو سفر اون خيلي چورمنگ بود بهت زده مي شن ولي يون تابال مي گه اگه بياد اينجا بهش پاداش مي دم

اون 3 تا دزد هم جومانگ را مي يارن تا در زندان غار كه در اداره برادرشونه (همون استاد رزمي كار جومانگ) مخفي كنن و هي به اون مي گن ارباب ..سرورم و..... كه جومانگ مي گه به من بگين برادر من ديگه شازده نيستم و از اين حرفا

استاده تا جومانگ را مي بينه تعجب مي كنه و به اون 3 تا مي گه چرا اينا اوردين اينجا و خلاصه با يه كم پول و معامله و اينا قبول مي كنه كه اون اينجا مخفي بشه

و مي ياد تو زندان هه مو سو و بهش مي گه يكي را برات مي يارم تا باهاش هم صحبت بشي

اينا هم هنوز دنبال جومانگ هستن كه خبر مي رسه پادشاه ازتون خواسته به آهنگري برين

شاه هم اومده تا شمشير جديد موپال مو را امتحان كنه و ببينه كه آخرش اين مو پال مو تونست شمشير فولادي بسازه
ولي تا به شمشير نيگا مي كنه مي گه لازم به امتحان نيست از ريختش معلومه كه به درد نمي خوره و به شازده ها مي گه كه در ساخت شمشير پولادي به مو پال مو كمك كنين


از طرفي اون 2 تا تحفه را فرا مي خونه و 2 تا پست نون و آبدار حسابي از امور كشوري بهشون مي ده كه رو سر همه كه هيچي رو سر خودشون هم 2 تا شاخ گنده در مي ياد

اين ايل بد جنس هم به مباركي اين پست هاي نون و اب دار جشن مي گيرن

جومانگ در زندان غار روزها با استادش تمرين شمشير زني مي كنه و مي تونه اونو مغلوب كنه

خوشحال از برد استادش به سلول مي ياد كه هه مو سو بهش مي گه داري تمرين شمشير زني مي كني و... و سر حرف را باهاش باز مي كنه و از ارتش دامول و... مي گه

در نامه ها و اخباري كه از قبايل به يون تابال رسيده يكيش اينه:
در ايالت گودا زني كه تا بحال 12 شكم زاييده بود در حين زاييدن سيزدهمين بچه از دنيا رفت كه شاه گودا برايي او بسيار گريست.
سوسونو داره به اين خبر مي خنده كه باباش دعواش مي كنه و مي گه مي دوني معنيش چيه؟؟؟؟
يعني شاه گودا مي خواد لشكري قوي درست كنه و.....
كه سوسونو خيلي خجالت مي كشه و قول مي ده ديگه به اخبار رسيده خوب دقت كنه

در همين حين خبر مي ياد كه شاهزاده ي بويو به ديدن سوسونو اومده(غلت كرده پسره ي بي ريخت و بد قواره ي نكره كه عاشق سوسونوي ما شده)

سوسونو مي خواد اونو دست بندازه كه همون خبري كه براتون گفتم را بهش مي گه و مي گه نظرتون چيه؟؟؟؟

كه شاهزاده متاسفانه جواب دندان شكني مي ده و سوسونو خيتي به بار مي ياره

وقتي اون مي ره باباش مي گه ديدي چطوري بهت نيگا مي كرد؟؟؟؟؟ اون عاشقت شده من كه خيلي خوشحالم و سوسونو مي گه من كه اصلا خوشحال نيستم اگه مي خواي اون انتر دامادت بشه يه دختر ديگه پيدا كن

سوسونو اين نگهبانش را فرستاده تا همه جا دنبال جومانگ بگرده و پيداش كنه كه اونم مي گه نيروهاي دوچي همه دنبالشن و به زودي اونو پيدا مي كنن

اون 3 تا دزد كه حالا خاطر خواه جومانگ شدن براش شراب و غذا مي يارن تو زندان

اوونم مي شينه با هه مو سو بخوره كه اون مي گه من گوشت نمي خوام اگه مي شه بهم شراب بده

و خاطرات گذشته اش و اينكه چطوري اسير شد و كور شد و زنش را گم كرد .... را مي گه

نگهبان غار براي خواهرش كه خدمه بانو يوهوا هستش خبر مي ياره كه جومانگ در زندان غار پيش منه

يوهوا تا خبر را مي فهمه سريع آماده مي شه تا پيش جومانگ بره و اونو ببينه

شبانه و مخفيانه به زندان غار مي ياد كه متاسفانه مامور شاهزاده داسو اونا را تعقيب مي كنه

جومانگ هم داره لوح شمشير زني كه استادش بهش داده را تمرين مي كنه

كه هه موسو مي گه مي خواي در ازاي اينكه با من همدم شدي من بهت آموزش بدم؟؟؟؟ كه اون مي گه اخه تو كوري اونم مي گه درسته من نمي بينم ولي دلم در همه اين سالها زنده بوده و با دلم مي بينم

خبر مي دن بيا كه ماماني اومده ببينتت ماچ نمي كنن چرا؟ اينا چه مادر و فرزنديي هستن؟ فقط ماماني مي ياد كه ببينه اون سالمه و بره

كه هه مو سو صداي بانو را حس مي كنه ولي نمي تونه كه ببينه
اين صحنه زيباترين سكانس اين قسمته كه با يك اهنگ ملايم و غم ناك خيلي به ادم فاز مي ده

به ملكه خبر مي دن كه جومانگ در زندان غار مخفي شده كه اون مي گه مگه همچين جايي تو بويو داريم و اونا مي گن داريم

پيش شاه مي ياد و اول يه كم چاپلوسي مي كنه كه ممنون كه پسرام را سر كارهاي مهم گذاشتي و....
و بعد مي گه شما مي دوني كه ما در بويو يه زندان مخفي داريم؟

شاه هم عصباني مي ياد پيش وزير و گلايه مي كنه كه چرا تا حالا به اون اين مطلب را نگفته و مي گه من بايد به ديدن اون زندان برم!!

وزير پيش يو مي يول مي ياد و مي گه شاه موضوع را فهميده و اگه اون بره به زندان و هه مو سو را ببينه هممون را سرويس مي كنه

از طرفي هه مو سو داره به جومانگ اموزش مي ده


در قسمت بعد:
داسو چه نقشه اي براي جومانگ داره؟؟؟؟؟؟
آيا شاه و هه مو سو همديگه رو مي بينن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و بر سر جومانگ چه خواهد آمد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
![]()
مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
خوب اینم خلاصه قسمت نهم افسانه جومونگ
هه مو سو اول كار يه كم به قول ماها كلاس كار را نشون جومانگ مي ده و شروع مي كنه به اجراي حركات رزمي با شمشير كه جومانگ زره اش مي ره كه يه ادم كور اين همه با شمشير كار مي كنه

بعد كه كلاس اوليه كار را پياده مي كنه به جومانگ مي گه بيا بشين روبروي من ببينم پسر جون...و بعد يه دستي به سر و گوشش مي كشه و مي گه تو خيلي سوسولي بچه جون و دستات مثل دخترا مي مونه بايد يه كم خودتو قوي كني و خلاصه كلي تيكه بهش مي ندازه

بعد به جومانگ مي گه پشتت را بكن به من و با دستاش يه انرژيي به جومانگ منتقل مي كنه و يه دفعه جومانگ بيهوش مي شه


زندانبان كه مي ياد مي بينه جومانگ بيهوش افتاده رو زمين خيلي هول مي كنه و هي مي گه چي كارش كردي بچه مردم را

اون ور ماجرا توي قصر اين نوكر داسو براش خبر مي ياره كه جومانگ در زندان قصر مخفي شده و اونجا چند تا سرباز بيشتر نداره و مي تونيم بكشيمش و خلاصه برنامه يه حمله به سوي زندان غار و كشتن جومانگ را مي ريزن

يومي يول هم به نخست وزير مي گه من طي مكاشفاتي كه با خدايان كردم بهم گفتن كه بايد اجازه بديم شاه و هه مو سو همديگر را ببينن !!! كه وزير عصبي مي شه و هي شروع مي كنه به چرت و پرت گفتن كه يومي يول مي گه اين خواست خدايانه و ما نمي تونيم كاري كنيم.

جومانگ كه براي هواخوري به بيرون زندان اومده با اون 3 تا دزد كه حالا ديگه برادر صداش مي كنن حال و احوال مي كنه و با اون يه دنده هه يه دعواي درست و حسابي هم مي كنه در واقع يه مبارزه

وقتي با زندانبان به سلول بر مي گرده مي گه نمي دونم چي شده كه احساس مي كنم يه زور اضافي تو بازوهام دارم و هي مشتش را گره مي كنه و به در و ديوار مي زنه

يوهوا كه شب هنگام در قصر به ياد جومانگ با خودش خلوت كرده نظر شاه كه داره از اون دور و ور رد مي شه را جلب مي كنه و شاه به اين بهونه هم كه شده براي اولين بار بعد از اخراج جومانگ از قصر به اتاق يوهوا مي ره

خبرگزاري ها خبر مي يارن كه شاه به اتاق يوهوا رفته كه خون ملكه به جوش مي ياد

دو شاهزاده هم با كلي سرباز به محل زندان غار رسيدن و دارن آماده حمله به جومانگ مي شن

شاه كه قرار بود به زندان غار بره آماده حركت مي شه كه يومي يول مي گه منم مي يام كه شاه بهش مي گه چطور ممكنه كاهن بزرگ بويو ندونه جايي در بويو بوده منظورش زندان غاره

اين دو تا هم غافل از همه جا مشغول تمرين خودشون هستن كه يك دفعه هه مو سو مي گه جومانگ 15 نفر دارن به اينجا مي يان (نابينا به اين باحالي ديده بودين دقيقا عدد را مي گه)

و مهاجمين براي حمله به غار رسيدن و مي خوان جومانگ را بكشن كه جومانگ و استادش رزم نماياني مي كنن و موفق به فرار مي شن


ولي اون نانجيب ها دنبالشون مي كنن و داسو هه مو سو را بد رقم زخمي مي كنه ولي دمش گرم هه مو سو هم يه زخم كاري به اون مي زنه و فرار مي كنه

جومانگ زير بغل هه مو سو را مي گيره و يه جايي قايم مي شن تا اونا برن و خوشبختانه اونا مي رن و جومانگ هم استاد را بر مي داره تا ببره يه جايي و درمونش كنه.
هه مو سو هم هي بهش مي گه تو برو منو رها كن و الا خودت هم گير مي افتي كه جومانگ خيلي عصبي مي شه و مي گه اگه بميرم هم تو را با خودم مي برم

اين تنه لش هم داره از درد به خودش مي پيچه ولي دستور مي ده كه محوطه زندان را مرتب كنن و هيچ اثري از كارشون به جا نزارن

شاه كه حالا ديگه بعد از كلي كالسكه سواري به محوطه زندان غار رسيده مي گم مي خوام داخل را ببينم كه فرمانده ارتش مي گه اينجا يه اتفاقي افتاده و خيلي نا امنه ولي شاه داد مي زنه و مي گه من بايد داخل را ببينم

بعله مي ياد مي بينه همه را كشتن و خورد كردن و رفتن انگاري خدايان هواي يو مي يول را داشتن و الا الان كارش تموم بود.

ملكه تا مي فهمه اونا نتونستن جومانگ را بكشن و به جاش پسر خودش زخم كاري خورده خونش جوش مي ياد و جيغ و داد كنان به اتاق داسو مي ياد.

رييس ارتش يه شاه خبر مي ده كه اونا هيچ اثري از خودشون به جا نزاشتن كه ما بفهميم اونا كي هستن و چه قصدي داشتن؟؟ كه شاه مي گه اگه نفهمي اونا كين مي كشمت

اينا هم از خطري كه از بيخ گوششون گذشته حرف مي زنن و هر دو هم فكر مي كنن كه كشتار كار اون يكي بوده كه تا مي فهمن كار اونا نيس مي گن يعني كي مي تونسته اين كار را بكنه

دو چي هم كه هوس يه عشق و حال اساسي زده به سرش اون دوس دختر جومانگ كه براش كار مي كنه را مي ياره و مي گه تو واقعا پزشكي بلدي؟؟ من نمي دونستم و الا تا حالا خيلي ازت استفاده مي كردم و خلاصه به بهانه كمر درد اونو مي كشه تو بغل خودش و......
تره از اتاق ميي ياد بيرون كه يكي جلوي دهنش را مي گيره مي ياد جيغ بزنه كه مي بينه جومانگه.
جومانگ بهش مي گه من به كمكت احتياج دارم بايد بياي كسي را درمان كني و.....

و اونو به كلبه اي در يك كوهستان كه هه مو سو را اونجا مخفي كرده مي بره و اون هم شروع به كار مي كنه تا اونو درمون كنه

اول كه ملكه و اينا نمي زارن شاه بفهمه و گند كار در بياد ولي بلاخره شاه مي فهمه و به اتاق داسو مي ياد و مي گه چه خبره چي شده چرا به من نگفتين كه اونا هم مي گن تو شكار اينطوري شده و فك نمي كردن كه اينقدر ها حاد باشه شاه هم مي گه سريع يومي يول را خبر كنن

از اون طرف اون دختره چن جلسه مي ياد و زخم هه مو سو را كمي بهتر مي كنه

يومي يول مي ياد و با خدايان ارتباط برقرار مي كنه و خلاصه زخم را خوب مي كنه (خيلي عجيبه ها يه كاهن مي تونه اين همه كار بكنه كاش ما هم تو ايران از اينا داشتيم)
يومي يول به شاه مي گه اون الان هوش مي ياد مي تونين برين پيشش!!

و به وزير مي گه اون زخم مال شكار نيس اون زخم مال شمشيره

اون دو هم شازده كوچيكه را صدا مي كنن و مي گن جريان را بگو و الا به شاه مي گيم و اله مي كنيم و بله مي كنيم كه اونم دست را تو مي ره و جريان را كامل مي گه

مامور بانو سوسونو هم خبر مي ياره كه جاي جومانگ را پيدا كرده

اينا هم مشغول درست كردن دارو براي هه مو سو هستن و كماكان بين خودشون جنگ و درگيري دارن كه با جومانگ بمون براشون سود داره يا برن

سوسونو به ديدن جومانگ مي ياد كه اول جومانگ مي ترسه ولي اون مي گه نترس من فقط اومدم ازت تشكر كنم و اگه بخواي به گروه تجاريمون ببرمت كه جومانگ كلي كلاس مي زاره و درخواستش را رد مي كنه

اين بار ديگه سوسونو تو دام عشق و عاشقي مي افته و دلش مي خواد كه جومانگ باهاش بياد ولي مي گن گهي پشت به زينو گهي زين به پشت

جومانگ با خودش خلوت كرده و به ماجراهاي پيش اومده فكر مي كنه

كه مي بينه هه مو سو هوش اومده و مي ياد پيش اون و مي شينن كلي با هم درد دل مي كنن.
جومانگ از نابرادريهاش و دشمني اونا مي گه و اينكه پرنش بويو هست و شاه گيو وا هست و.....
هه مو سو هم از زني كه دوستش داشته مي گه و اينكه نتونسته ازش نگهداري كنه و الان عذاب مي كشه و.....

و روي اين موضوع كه آيا هه مو سو مي فهمه جومانگ پسرش هست يا نه سريال تموم مي شه و بايد منتظر بمونيم ببينيم ايا مي فهمن كه پدر و پسر هستن يا نه!!!!!!!

مرتبط با : خلاصه قسمت اول تا دهم جومونگ
ارسال شده در: جمعه بیست و نهم آذر 1387
خلاصه قسمت دهم افسانه جومونگ

نخست وزير كه حول ورش داشته مي گه نبايد بزاريم كسي بفهمه كه هه مو سو زنده است و مي پرسه حالا بايد چي كار كنيم كه كاهن هم مي گه من خودم اين مسئله را حل مي كنم و با عاليجناب صحبت مي كنم.

ملكه كه خوشحال به هوش اومدن پسرشه هي بال بال مي زنه و خوشحالي مي كنه كه بانو يوهوا مي ياد به ديدن شازده و يه كم تعارف هاي مسخره تيكه پاره مي كنن مثلا يوهوا از حال شازده مي پرسه و براش آرزوي سلامتي مي كنه و ملكه هم از جومانگ مي پرسه و اينكه ازش خبري داري يا نه؟

كاهن و وزير به ديدن عاليجناب مي يان تا در مورد اتفاقات پيش اومده توضيح بدن كه شاه مي پرسه قصر پيشگويي به چنين زنداني چه نيازي داشته در حالي كه ما ماموراني داريم كه هر مجرمي را ادب مي كنن.

كاهن هم مي گه اونجا مجرميني بودن كه با حالي كه مي شده اونا را اعدام كرد ولي اونجا نگه مي داشتيم كه طبق سرنوشتشون زندگيشون را به پايان برسونن . و مي گه اونجا كسي بوده كه شاه هم اونو مي شناسه اون ژنرال هه مو سو بوده.

كه يك دفعه رنگ از رخسار شاه مي پره و كلي داد و بيداد مي كنه كه مگه تو نمي دونستي من براي دوستم جونم را هم مي دم چرا اينو به من نگفتي و خلاصه غربتي بازي در مي ياره و مي گه هر طوري شده بايد از قدرتت پيش بينيت استفاده كني و اونو برام پيدا كني

شاه سر اين مورد خيلي اعصابش به هم ريخته و همش فكرش مشغول هه مو سو هست

براي تسكين دردهاش به ديدن بانو يوهوا مي ره و بهش مي گه گاهي فك مي كنم اگه شما با هه مو سو زندگي مي كردين و اون الان زنده بود چه زندگي قشنگی داشتين كه بانو هم مي گه عاليجناب من هميشه هه مو سو را جلوي چشمام مي بينم و نمي تونم فراموشش كنم و هر روز خاطراتش برام زنده تر مي شه كه شاه هم مي گه منم همين طور هستم. و خلاصه كلي براي هم احساس در ميكنند

داداشي ها براي جومانگ خبر مي يارن كه همه از پيدا كردن شما نا اميد شدن و حالا موقعيت خوبيه كه فرار كنين ولي اون مي گه من بايد به شهر برم و كاري را انجام بدم شماها هم برين موسانگ (همون رييس زندان) را پيدا كنين و بيارينش اينجا

و مي ياد به هه مو سو مي گه من مي خوام براي تامين مايحتاجمون به شهر برم و زودي مي يام كه هه مو سو نهي اش مي كنه و مي گه اونا تو را مي كشن كه مي گه نگران نباش ..هه مو سو بهش مي گه چرا از پدرت كمك نمي گيري چطور يه پدر مي تونه پسرش را به كشتن بده كه جومانگ مي گه فعلا لازم نيست و به شهر مي ره

اون ور قصه اين كاردار گروه يون تابال هنوز دست از سر اين آهنگره بر نداشتن تا بياد و بهشون فنون مخفي ساخت شمشير را ياد بده كه اونم اينقدر متعصبه كه اينكار را نمي كنه

آهنگر داره مي ره خونه كه يك دفعه يكي مي زنه پس گردنش و اونم جا مي خوره

وقتي روش را بر مي گردونه مي بينه اين كه همون جومانگ خودمونه و خلاصه مي رن به كارگاه و شروع مي كنن به گپ زدن ... جومانگ براي اون قضيه آتيش زدن كارگاه عذر خواهي مي كنه و اهنگر هم مي گه من خيلي تو را دوست دارم شاه به اون دو تا شازده كارهاي اداريي كشور را سپرده تو بايد به قصر بياي كه جومانگ مي گه يه روز نظر شاه را جلب مي كنم و الان اومدم تا از تو چن تا شمشير بگيرم كه مو پال مو اولش قر مي ياد ولي وقتي جومانگ خواهش و تمنا مي كنه مي گه برات جور مي كنم

شازده كوچيكه مي ياد به بزرگه مي گه من همه چي را به وزير و كاهن گفتم كه كله اون بزرگه سوت مي كشه و مي گه تو خيلي خر و احمقي تو همه ما را به باد فنا مي دي هيچ مي دوني چي كار كردي؟؟؟

اونم مي گه همه تقصير را گردن من ننداز تو هم مقصر بودي و خلاصه شازده تصميم مي گيره براي پاك كردن گندي كه داداشش زده بره پيش كاهن و باج سبيل بده تا كارشون نداشته باشه و دهنش قرص باشه

گوگولي هاي شاه مي يان پيش كاهن و چيزي نمي گذره كه .....

وزير فتنه گر دربار هم به اونا ملحق مي شه بحث را شروع مي كنن و كاهن مي گه ما به خاطر بويو به شاه چيزي نمي گيم ولي اگه ديگه از اين كارهاي مسخره بكنين حالتونو مي گيريم.
شازده مي پرسه تو زندان كسي بود كه كور بود ولي تو شمشير زني لنگه اش خودش بود و از جومانگ محافظت مي كرد اونو مي شناسين؟؟؟
كه كاهن خودش را مي زنه به اون راه و مي گه نه نمي شناسيم.

هه مو سو كه به لطف پرستاري هاي بويونگ حالش خوب مي شه از اون مي خواد تا براش كاغذ و قلم بياره اونم براش مي ياره و هه مو سو يه نامه مي نويسه

اين موسانگ احمق هم يا داره عرق مي خوره يا قمار مي كنه از قضا امروز روز شانسش بوده و همه را مي بره ولي تا مي ياد پولا را بر داره اونا مي ريزن سرش كه بزننش كه ....

داداشي ها مي يان و مي ريزن سر اونا و ادبشون مي كنن و موسانگ را نجات ميدن


موسانگ تا جومانگ را مي بينه شروع مي كنه به گله و شكايت كه اينا كي بودن به غار حمله كردن و جومانگ مي گه منم نمي دونم ...

مو پال مو براي جومانگ شمشير هاي سفارشي كه ساخته را مي ياره و جومانگ ازش كلي تشكر مي كنه و مي گه يه روزي جبران مي كنم

جومانگ پيش استادش مي ياد و مي گه من شمشير آوردم حالا تو بايد به قولت عمل كني و بهم رزمي كاري ياد بدي

كه هه مو سو هم اون نامه اي كه گفتم نوشت را در مي ياره و مي گه اينو به پدرت بده ولي هيچ كس نبايد بفهمه اينو بهش مي دي

سوسونو هم داره به جومانگ فكر مي كنه كه اون كاردارشون هي سر به سرش مي زاره كه تو جومانگ را دوس دري و فلان و بهمان و سوسونو هم مي گه ديوونه من اون پسره ي احمق را دوس دارم؟؟

يون تابال به سوسونو مي گه شازده حالش خوب نيس و تو بايد به ديدنش بري كه سوسونو حالش گرفته مي شه و مي گه من از اون بدم مي ياد كه يون تابال مي گه تو نبايد احساسات را تو تجارتمون دخيل كني اون خيلي به درد ما مي خوره و اونم قبول مي كنه كه بره

اين سكانس را بايد ببينيد كه سوسونو با حالي كه از اون عوضي خوشش نمي ياد چه فيلمي بازي مي كنه و قر و قمبيلي ميياد و خلاصه شازده خوش خوشكش مي شه كه مثلا سوسونئو به ديدنش اومده و اونو دوس داره
ننه شازده كه همون ملكه باشه مي ياد ببينه تو اتاق پسرش چه خبره و يهويي اتفاق نا شايستي !!! صورت نگيره كه اون دختر خوشگل را مي بينه و از شازده مي پرسه همينه كه دلت را برده؟؟؟

ناقلا چرا زودتر نگفتي نگران نباش خودم مي رم برات خواستگاريش

ملاقات تموم مي شه و از اتاق مي يان بيرون كه اون مامور امنيتي سوسونو بهش مي گه طبق تحقيقات من از اهالي قصر اون جومانگ واقعا يه پرنس هست و اون روز هم كه تو سفر ديديمش داشته به سفر كوهستان .. مي رفته و شاه گيوم وا اونو از همه اهالي قصر بيشتر دوسش داره و.....

سوسونو هم ياد اون روزهاي سفر مي افته كه اونو مسخره اش كرده بود

جومانگ نامه را مي ده به كارگر مامانش و مي گه اينو به شاه بده و نزار هيچ كسي بفهمه اونم مي گه چشم

كاهن هم داره در به در تو اسمان و زمين دنبال هه مو سو مي گرده تا پيداش كنه

شاه مي ياد كه ببينه تونسته جاي اونو بفهمه كه اون مي گه من هيچ كاري نتونستم بكنم قدرت هه مو سو از من بيشتره

فردا صبح موقع وقت اداري كه نامه رسون نامه ها را مي ياره و شاه يكي يكي اونا را مي خونه تا به نامه .... مي رسه

وقتي اونو مي خونه رنگ شاه متغير مي شه و مي گه اينو كي آورده كه هيشكي نمي دونه و ...

وزير مخفيانه به نامه رسون شاه پول مي ده تا اون نامه را براي وزير بياره تا بفهمه چي بوده و اونم اين كار را مي كنه

هه مو سو به جومانگ مي گه تو بايد با من به جايي بياي كه جومانگ مي گه خدايا يعني كجا مي خوا بره!!!!!

در راه براش تعريف مي كنه كه مي خوام تو را پيش گيوم وا ببرم و... و بهش مي گه كه من و گيوم وا ارتش دامول را رهبري مي كرديم و خلاصه جرياناتاش با اونو براش تعريف مي كنه

![]()

خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال افسانه جومونگ
هه مو سو که با حمله مواجه می شه با خودش فکر می کنه که تمام این 20 سال گیوم وا بوده که اونو زندانی کرده و حالا هم می خواسته اونو بکشه
جومانگ که از برنامه دیشب خیلی حالش گرفته شده داره به حرف های هه موسو فکر می کنه که می گفت با پادشاه تو ارتش دامول بودیم و ....
پا می شه می یاد پیش هه مو سو و می گه استاد تو فکر می کنی عالی جناب این کار را کرده؟؟؟ شاید کسانی باعث شدن که نتامه شما به دست شاه نرسه و خلاصه کلی با هم حرف می زنن
شروع آموزش های رسمی:
روز بعد هه مو سو به جومانگ می گه خب حالا که نتونستم سفارشت را به گیو وا بکنم حد اقل بهت هنر های زرمی را یاد می دم تا بتونی از خودت دفاع کنی و آموزش های رسمی جومانگ شروع می شه در روز اول هم تمرین تمرکز و شمشیر زنی آموزش داده می شه
از طرفی شاه به نخست وزیر که فک می کنه اون باعث شده که هه مو سو را نبینه نامه هه موسو را نشون می ده و بهش می گه این نامه از هه مو سو هست که می خواسته منو مخفیانه ببینه ولی اون خودش را به من نشون نداد.
فک می کنی چی باعث شده که هه مو سو خودشو به من نشون نده؟؟؟
اگه نتونی جای اونو پیدا کنی .......
یون تابال هم موپال مو یا همون آهنگر مشهور بویئو را دعوت کرده تا یه جورائی بخرتش و ازش فنون مخفی را بپرسه که تا مو پال مو می فهمه اونا برا چی دعوتش کردن حسابی جوش می یاره و از خونه اونا می ره
از طرفی دوچی یا همون رقیب تجاری تون تابال به وزیر دارائی و شاهزاده کوچیکه رشوه می ده تا باهاش همکاری کنن و....شازده هم از اون می خواد که جومانگ را پیدا کنه که تا عکس جومانگ را نشون دوچی می ده می گه این برای من کار می کرده و حالا هم فراری و....
نوکر بانو یوهوا بهش خبر می ده که زندان غار مورد حمله قرار گرفته و الان معلوم نیست که جومانگ در کجا به سر می بره
روز دوم تمرین: حمله تا تمرکز کامل
در ادامه تمرین های جومانگ هه مو سو با اون تا حد مرگ می جنگه تا بتونه جومانگ هنگام حمله تمرکز داشته باشه و مدام هم جومانگ شکست می خوره
ولی در آخرین حمله جومانگ پیروز می شه و می تونه تمرکز خودش را به دست بیاره و مورد تشویق هه مو سو قرار می گیره
آخرین روز تمرین تمرکز:
بلاخره جومانگ با استعداد ذاتی خوبی که داره موفق می شه در شمشیر زنی استاد بشه و بتونه حتی با چشم بسته هم شمشیر بزنه
روز چهارم تمرین : جومانگ تیر انداز میشود.
پس از یادگیری شمشیر زنی جومانگ از دست هه مو سو کمان دست سازی هدیه می گیرد تا با اون تمرین کنه و وقتی موفق شد کمان را تا انتها بکشه هه مو سو به اون تیر اندازی حرفه ای یاد بده
شازده کوچیکه به خانه دوچی اومده سوهانگ را می شناسه و به اون می گه که جومانگ از قصر بیرون شده و حالا خیلی در به در شده و خلاصه هواست باشه دیگه از جلوی من که رد می شی احترام بزاری و الا.....
سوهانگ به دیدن جومانگ می یاد و به اون می گه که شازده به خانه دو چی اومده و ازش رشوه گرفته و می خوان خراب کاری کنن و در ضمن اون از دو چی خواسته که جای تو رو پیدا کنن جومانگ هم از اون تشکر می کنه و در آغوشش می کشه که در این حین سوسونو که به دیدن جومانگ اومده این صحنه را می بینه
از طرفیشازده بزرگه حالش خوب شده و از تو جاش بلند می شه که به بیرون بره
توی راه داداشیش را می بینه که داداشی بهش می گه من با دو چی هم دست شدم که حال یون تا بال را بگیرم که تا داداش بزرگه اینو می شنوه دوباره سرش داد و بیداد میی کنه و بهش می گه تو خیلی به درد نخور و احمقی
سوسونو که عشق جومانگ دیوونه اش کرده داره به اون صحنه ای که دیده فکر می کنه و از تو فکرش بیرون نمی یاد
جومانگ هم دوستاش را می یاره تا پیش سوسونو استخدام کنه که سوسونو می گه اون پیشنهادی که دادم فقط برای خودت بود اونا منو دزدیده بودن و نمی تونم بهشون کار بدم.
هه موسو و جومانگ قبل از رسيدن به محل ملاقات مورد هجوم و حمله افراد نخست وزير قرار مي گيرند ولي موفق مي شوند خيلي از اونها را بكشند و در برن

هه موسو كه با حمله مواجه مي شه با خودش فكر مي كنه كه تمام اين 20 سال گيوم وا بوده كه اونو زنداني كرده و حالا هم مي خواسته اونو بكشه

جومانگ كه از برنامه ديشب خيلي حالش گرفته شده داره به حرف هاي هه موسو فكر مي كنه كه مي گفت با پادشاه تو ارتش دامول بوديم و ....

پا مي شه مي ياد پيش هه موسو و مي گه استاد تو فكر مي كني عالي جناب اين كار را كرده؟؟؟ شايد كساني باعث شدن كه نامه شما به دست شاه نرسه و خلاصه كلي با هم حرف مي زنن

شروع آموزش هاي رسمي:
روز بعد هه موسو به جومانگ مي گه خب حالا كه نتونستم سفارشت را به گيو وا بكنم حداقل بهت هنر هاي رزمي را ياد مي دم تا بتوني از خودت دفاع كني و آموزش هاي رسمي جومانگ شروع مي شه در روز اول هم تمرين تمركز و شمشير زني آموزش داده مي شه

از طرفي شاه به نخست وزير كه فكر مي كنه اون باعث شده كه هه مو سو را نبينه نامه هه موسو را نشون مي ده و بهش مي گه اين نامه از هه موسو هست كه مي خواسته منو مخفيانه ببينه ولي اون خودش را به من نشون نداد.
فكر مي كني چي باعث شده كه هه موسو خودشو به من نشون نده؟؟؟
اگه نتوني جاي اونو پيدا كني .......

يون تابال هم موپال مو يا همون آهنگر مشهور بويو را دعوت كرده تا يه جورائي بخرتش و ازش فنون مخفي را بپرسه كه تا مو پال مو مي فهمه اونا برا چي دعوتش كردن حسابي جوش مي ياره و از خونه اونا مي ره

از طرفي دوچي يا همون رقيب تجاري یون تابال به وزير دارائي و شاهزاده كوچيكه رشوه مي ده تا باهاش همكاري كنن و....شازده هم از اون مي خواد كه جومانگ را پيدا كنه كه تا عكس جومانگ را نشون دوچي مي ده مي گه اين براي من كار مي كرده و حالا هم فراري و....

نوكر بانو يوهوا بهش خبر مي ده كه زندان غار مورد حمله قرار گرفته و الان معلوم نيست كه جومانگ در كجا به سر مي بره

روز دوم تمرين: حمله تا تمركز كامل
در ادامه تمرين هاي جومانگ هه موسو با اون تا حد مرگ مي جنگه تا بتونه جومانگ هنگام حمله تمركز داشته باشه و مدام هم جومانگ شكست مي خوره

ولي در آخرين حمله جومانگ پيروز مي شه و مي تونه تمركز خودش را به دست بياره و مورد تشويق هه موسو قرار مي گيره

آخرين روز تمرين تمركز:
بلاخره جومانگ با استعداد ذاتي خوبي كه داره موفق مي شه در شمشير زني استاد بشه و بتونه حتي با چشم بسته هم شمشير بزنه

روز چهارم تمرين : جومانگ تير انداز ميشود.
پس از يادگيري شمشير زني جومانگ از دست هه موسو كمان دست سازي هديه مي گيرد تا با اون تمرين كنه و وقتي موفق شد كمان را تا انتها بكشه هه موسو به اون تير اندازي حرفه اي ياد بده

شازده كوچيكه به خانه دوچي اومده سوهانگ را مي شناسه و به اون مي گه كه جومانگ از قصر بيرون شده و حالا خيلي در به در شده و خلاصه هواست باشه ديگه از جلوي من كه رد مي شي احترام بزاري و الا.....

سوهانگ به ديدن جومانگ مي ياد و به اون مي گه كه شازده به خانه دو چي اومده و ازش رشوه گرفته و مي خوان خراب كاري كنن و در ضمن اون از دو چي خواسته كه جاي تو رو پيدا كنن جومانگ هم از اون تشكر مي كنه و در آغوشش مي كشه كه در اين حين سوسونو كه به ديدن جومانگ اومده اين صحنه را مي بينه

از طرفي شازده بزرگه حالش خوب شده و از تو جاش بلند مي شه كه به بيرون بره

توي راه داداشيش را مي بينه كه داداشي بهش مي گه من با دو چي هم دست شدم كه حال يون تابال را بگيرم كه تا داداش بزرگه اينو مي شنوه دوباره سرش داد و بيداد مي كنه و بهش مي گه تو خيلي به درد نخور و احمقي

سوسونو كه عشق جومانگ ديوونه اش كرده داره به اون صحنه اي كه ديده فكر مي كنه و از تو فكرش بيرون نمي ياد

جومانگ هم دوستاش را مي ياره تا پيش سوسونو استخدام كنه كه سوسونو مي گه اون پيشنهادي كه دادم فقط براي خودت بود اونا منو دزديده بودن و نمي تونم بهشون كار بدم.

كه ناگهان شازده بزرگه وارد خونه يون تابال مي شه و جومانگ را اونجا مي بينه

چرتش پاره مي شه و به جومانگ مي گه بيا تو باهات حرف دارم

شازده جلوي سوسونو خيلي به جومانگ بد و بيراه مي گه و به نوعي اونو مي خواد كوچيك كنه و ابروش را ببره

كه به سوسونو مي گه برو بيرون با هم خصوصي حرف داريم و اونم مي ياد بيرون كه يون تابال مي گه چرا اينقدر زود اومدي كه جريان را مي گه . يون تابال هم خيلي خوشحاله كه شاهزاده ها اينجا هستن و دلبسته دخترش

جومانگ به دست و پاي برادرش م افته و مي گه من كه ديگه شازده نيستم و هيچي هم ندارم چرا هنوز با من دشمني ؟؟؟ به من رحم كن من مي خوام زندگي كنم!!! كه اونم مي گه تمام اين سال ها تو ماردت باعث شدين كه شاه به ما و مادرمون بي توجهي كنه حالا بايد تاوان پس بدين

سوسونو قبول مي كنه كه اون 3 تا دوست جومانگ براش كار كنن

جومانگ كه خوابش نمي بره و به حرف هاي داداشش فكر مي كنه و هي نفس نفس مي زنه كه هه موسو بهش مي گه چرا نمي توني بخوابي ؟؟چته؟؟ و خلاصه كلي بهش اميد مي ده و...

اون 3 تا كه از باربري خسته شده اند مي يان پيش رييس سربازها و مي گن چرا ما را تو گروه محافظا راه نمي دي ما خيلي قدرت داريم كه اونم مي گه خودتونو نشون بدين كه موفق مي شن چن تا از محافظا را شركت بدن و بيان تو تيم محافظا

دوچي هم كه مثل سگ داره جگر خام مي خوره

رييس گارد مي ياد و به شاه مي گه ما هنوز نفهميديم كه كي تو اون زندان غار بوده و الان هه موسو كجا هست كه شاه حسابي داغ مي كنه

شاه هم به اون ماموريت مي ده كه با سربازا به دنبال هه موسو بگردن. كه وزير هم اينا را قايمكي مي بينه

و مي ياد پيش يومي يول و مي گه من مي خوام هه موسو را بكشم كه اون داد مي زنه سرش و مي گه تو نبايد هيچ غلطي بكني

يومي يول مي فرسته دنبال اون دختر كوچيكه قصر پيش گويي كه كارش خيلي درسته تا هه مو سو را پيدا كنه كه اون موفق مي شه جاي هه موسو را پيدا كنه

يو مي يول مخفيانه به ديدن هه مو سو مي ياد و باهاش حرف مي زنه كه قانعش كنه اين 20 سال به خاطر بويو زندانيش كرده و خواست خدايان بوده و شاه نمي دونه و حالا هم بايد از بويو بره كه هه موسو قبول نمي كنه تا اينكه كاهن بهش مي گه اگه نري يوهوا كه حالا صيغه شاه هستش خيلي رنج مي كشه كه هه موسو تازه مي فهمه جومانگ پسر بانو يوهوا هستش و....
و قبول مي كنه كه از بويو بره ولي مي گه قبلش تو بايد براي من كاري بكني!!!!!!

ماموراي وزير هم كه مخفيانه به دنبال يومي يول رفته بودن به اون خبر مي ده كه يومي يول به ديدن هه موسو در كوهستان رفته بود.

وزير مي ياد با يك نقشه حساب شده شازده را تحريك مي كنه تا با يك سپاه مخفيانه به جنگ هه موسو بره و اونو بكشه

يوهوا هم هنوز در فكر هه موسو هست و هنوز هم حلقه عروسيش را داره و بهش نگاه مي كنه

هه موسو شب هنگام از چيز هايي كه از يومي يول شنيده حسابي تو لك مي ره و حالش گرفته مي شه و به حال خودش گريه مي كنه كه يه صحنه خيلي خيلي رومانتيك و احساسيه

از طرفي يومي يول از كار خودش احساس گناه مي كنه

شاه به ديدن اون مي ياد و كمي باهاش درد دل مي كنه....

شازده به ديدن مامانش مي ره و از هه موسو و جرياناتي كه با يوهوا داشته مي پرسه كه مامانش تعجب مي كنه و با حالي كه براش تعريف مي كنه ازش مي خواد كه اين جريانات را كسي نفهمه چون ممكنه به قيمت جونش تموم بشه

نوكر يوهوا هم موفق مي شه اون داداش قلابيش را پيدا كنه و از حال جومانگ با خبر بشه

شازده كوچيكه هم داره اساس قاچاق دوچي را فراهم مي كنه و به اهنگر ها مي گه اگه صداتون در بياد همتونو مي كشم

شازده بزرگه به كوچيكه مي گه يه سپاه 200 نفري به طور مخفيانه آماده كن و منتظر دستور من باش

بانوي پيش گو يومي يول به ديدن يوهوا مي ياد و بهش مي گه بايد با من جايي بيرون قصر بياي

وقتي به محل مي رسن مي گه كسي كه تو عشقق را توي دلت زنده نگه داشتي الان به ديدنت مي ياد با اون ملاقات كن و سريع بيا پايين كوه من منتظرتم.

و هه موسو و يوهوا همديگر را پس از 20 سال مي بينند.

خلاصه قسمت آخر سریال افسانه جومونگ
به عنوان اولین سایت خلاصه قسمت ۸۱ و آخرین قسمت سریال افسانه جومونگ رو براتون گذاشتم.![]()
اگه کلیپی خواستید بگید براتون بذارم.
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در شنبه دهم مرداد 1388ساعت 1:9 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت 80 سریال افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در شنبه دهم مرداد 1388ساعت 0:47 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت 79 سریال افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در شنبه دهم مرداد 1388ساعت 0:21 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت 78 سریال افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در جمعه نهم مرداد 1388ساعت 22:55 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت 77 سریال افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در جمعه نهم مرداد 1388ساعت 22:33 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت هفتاد و ششم افسانه جومونگ
اینم از خلاصه قسمت هفتاد و ششم جومونگ
خلاصه ها رو تا قسمت ۸۱ آماده کردم که همین امشب براتون میذارم.
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در جمعه نهم مرداد 1388ساعت 22:12 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت هفتاد و پنجم افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم مرداد 1388ساعت 1:35 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم مرداد 1388ساعت 1:13 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم مرداد 1388ساعت 1:6 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت هفتاد و سوم افسانه جومونگ
اینم از خلاصه ی قسمت ۷۳.سعی می کنم تا آخر امشب خلاصه ها رو تا قسمت ۷۶ بزارم.
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم مرداد 1388ساعت 0:37 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت هفتاد و دوم افسانه جومونگ
اینم قسمت بعدی.
![]()
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388ساعت 16:38 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت هفتاد و یکم افسانه جومونگ
براتون خلاصه قسمت ۷۱ رو آماده کردم.چند قسمت دیگه رو هم الان براتون میذارم.
![]()
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388ساعت 15:53 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت هفتاد سریال افسانه جومونگ
اینم از قسمت ۷۰.![]()
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام تیر 1388ساعت 2:3 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت شصت و نهم سریال افسانه جومونگ
براتون خلاصه قسمت ۶۹ رو گذاشتم.خلاصه قسمت ۷۰ رو هم آماده کردم که تو پست بعدی میذارم.
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام تیر 1388ساعت 1:32 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت 68 سریال افسانه جومونگ
عید مبعث رو به همه ی شما تبریک میگم.براتون خلاصه ی قسمت 68 رو آماده کردم.تا آخر امشب سعی می کنم چند قسمت دیگه رو هم آماده کنم.
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم تیر 1388ساعت 1:57 توسط محمد | آرشیو نظرات
خلاصه قسمت 67 سریال افسانه جومونگ
براتون خلاصه ی قسمت 67 سریال افسانه جومونگ رو آماده کردم.
اگه وقت کنم فردا هم یک قسمت می ذارم.
![]()
به ادامه ی مطلب بروید.
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم تیر 1388ساعت 1:34 توسط محمد | آرشیو نظرات
سلام
گفتم که جبران می کنم
اینم دومین قسمت امروز و خلاصه قسمت شصت و ششم جومونگ

خلاصه قسمت شصت و ششم جومونگ در ادامه مطلب
+ نوشته شده در شنبه بیستم تیر 1388ساعت 19:49 توسط حامد | آرشیو نظرات
سلام
خلاصه قسمت شصت و پنج جومونگ براتون می گذارم
البته قرار بود دیروز بذارم که نشد ولی جبران می کنم
خلاصه قسمت شصت و پنج جومونگ در ادامه مطلب
+ نوشته شده در شنبه بیستم تیر 1388ساعت 19:27 توسط حامد | آرشیو نظرات
سلام
می دونم دیر شد ولی خوب بهانه ای هم ندارم . حالا اینو بخونید سعی می کنم فردا هم یکی دیگه بذارم

خلاصه قسمت شصت و چهارم جومونگ در ادامه مطلب
+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم تیر 1388ساعت 20:20 توسط حامد | آرشیو نظرات
سلام امروز براتون خلاصه قسمت شصت و سوم جومونگ را گذاشتم
متشکرم از این کلمات و الفاظی که در نظرات قسمت قبل دادید . من فردا نیستم و سه شنبه هم تا ظهر نیستم پس قسمت بعد را روز سه شنبه قبل از جومونگ می ذارم .

راستی از من به کس دیگه ای شکایت نکنید .
اینم از خلاصه قسمت شصت و سوم جومونگ
کار رو تموم کن!

اگه یادتون با شه تسو خانواده بو رو مورد لطف و رحمت قرار داد و دست نوازش به سرشون کشید تا بو هم نمک گیر بشه و جومونگ رو بکشه

حالا که بو به مقام نظامی رسیده منتظر یه فرصته تا کار جومونگ رو تموم کنه….

امشب همون شبیه که بو با هزار امید و ارزو نقشه کشتن جومونگ رو کشِده .جومونگ هم مثل یه فرشته معصوم و اروم توی رختخواب خوابیده همین که بو پشت در اتاق جومونگ حاضر میشه تا کلکش رو بکنه ،سر و کله سوسانو و سایونگ پیدا میشه

اون شب جومونگ جون سالم به در می بره،سوسانو به جومونگ هشدار میده که هر جی زودتر یه فکری به حال این اوضاع قمر در عقرب بکنه.
فردا صبح هست که لشکر غربتی ها بریزن مقر جومونگ


جلسه میذارن و هر کسی یه چیزی میگه ،تهشو واستون بگم که به زبون خوش جومونگ رو تهدید میکنن هرطوری هست این محاصره و تحریم رو از بین ببره که ملت دارن از گرسنگی میمیرن…

دو سه تا از رییس های قبایل ،خصوصا این سونگ یانگ تهدید میکنه که اگه وضع همینطوری باشه صلح و ملح و این چیزا حالیش نیس و مثل اب خوردن میزنه زیر همه چیز…
تقریبا همه رییسها هم با حرف سونگ یانگ موافقت میکنن و فعلا قضیه همین جا تموم میشه ،رییسها که میرن یون تابال به جومونگ میگه دیگه غذایی نداریم و مردم ه روز به روز بیشتر میان اینجا ،اگه میخوای کاری بکنی بجمب که وضع بیخه و یه چند تا طاعونی هم پیدا شده!

وقتی توی جولبون ملت از گرسنگی دارن سنگ میجوون،یه چند تا سیاهی لشکر میرن قصر بویو تا به شاه رسما اعلام کنن هیچ تجارتی با جولبون نمیکنن و منتظر ن که جولبون سقوط کنه تا همشون بکشن بزنن
شاه هم طی یه سخنرانی ملوکانه ، و چون این همه ادم یه جا ندیده جو گیر میشه ،تهدید میکنه که پدر کسایی که بخوان با جومونگ
معامله کنن رو در میاره و با ارتش بویو و هان میفته به جونشون

این وسط یه عده خاص هم با دمشون گردو میشکنن ….تسو که نمیدونه از شدت خوشحالی مشر….رو از دهن بخوره یا از دماغ یه تشکر جانانه از پدر زنش میکنه و اونم همه چیو میندازه گردن دخترشو میگه قدر این دختری که بهت دادم رو بدون ،چون سولان ازم خواست بهتون کمک کنم

بو هنوز نتونسته جومونگ رو بکشه ،واسه همین تسو یه جاسوس میفرسته جولبون تا زن و مادر بو رو یادش بیاره و بهش بگه بجمبه.

بو هم یه دو سه تا بهونه میاره و قول میده زودتر کلک جومونگو بکنه
پناهنده ها هم هر روز کاری ندارن جز اینکه جلوی مقر فرماندهی چمباتمه بزنن و غذا بگیرن
موپالمو هم به بچه هایی که توی شهر ول میگردن کار میده تا از علافی دربیان


جلسه هماهنگی برگزار میشه و هر چی دسته جمعی فکر میکنن که از کجا غذا بیارن به نتیحه نمیرسن تا اینکه چومونگ واسه این که بقیه مغزشون خسته نشه میگم خودم یه کاریش میکنم

بعد از جلسه جومونگ به نگهبانا سر میزنه و باهاشون خوش و بش میکنه و حتی به یکی از نگهبانا میگه اسم بچه دومت رو هم خودم انتخاب میکنم
بو از اینکه می بینه حومونگ با زیردستاش چه رفتار خوبی داره شرمنده میشه(ایکن بدبختی و شرمندگی)

سربازا به هم دیگه دلداری میدن و میگن که حاضرن جونشونو واسه جومونگ بدن
بالاخره جاسوسی که تسو فرستاده بود برمیگرده و حرفای بو رو به تسو تحویل میده

تسو هم خوشحال از اینکه همین روزا باید حلوای جومونگ رو بخورن،دستور میده عرصه رو به جولبونی ها تنگ تر کنن

جومونگ یه عده رو میفرسته که شبانه برن نمک بیارن تا از این بدبختی دربیان
ولی نارو بهشون حمله میکنه و رهبر گروه کشته میشه و فقط سایونگ فرار میکنه و
خبر رو به گوش جومونگ میرسونه

هنوز سنگینی خبر سایونگ روی دوش جومونگ هست که سوسانو بار رو بیشتر میکنه ومیگه بقیه نامه هایی که من به قسمتهای دیگه فرستادم واسه کمک، جواب داده نشده

تازه جومونگ میفهمه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و باید یه فکر اساسی کرد
الان فقط یه راه واسه رفع قحطی و تحریم میمونه اونم اوردن غذا از سمت جنوبه
همه با جومونگ مخالفت میکنن و میگن راه تا اونجا خیلی زیاده و تا ما بخوایم غذا بیاریم ملت هفت تا کفن پوسوندن
جومونگ بقیه رو راضی میکنه که خودش یه راه حل خوب واسه این مشکل هم پیدا میکنه ،اصولا ایشون ای کیو سان هستن!

توی حیاط قصر همه افراد نگهبان در حال تمرین هستن که حرکات و تمرینات بو توجه
اویی رو جلب میکنه…..و بیشتر مطمئن میشه قبلا یه جایی اینطور حرکات جنگی رو دیده…

اویی که قیافه بو به نظرش اشنا میاد ،تمام خاطراتشو مرور میکنه تا اثری از بو توی ذهنش پیدا کنه ،ولی نمیشه که نمیشه

تا اینکه بالاخره بو دست به کار میشه و مخفیانه میره سر وقت جومونگ که لالا کرده
تا میرسه بالای سرش ،جومونگ از خواب بیدار میشه و میزنه زیر دست طرف،از این جا به بعد بو بدو جومونگ بدو تا اینکه یه گوشه ای جومونگ گیرش میندازه و شروع میکنن به کتک کاری…

اویی که شب از فکر نمیتونه بخوابه به نگهبانا سر میزنه و میبینه بو سر پستش نیس
شصتش خبردار میشه که یه خبری شده

اونم جومونگ رو پیدا میکنه و دوتایی این بدبخت رو میزنن و نقابشو برمیدارن ،

نصفه شبی همه رو از خواب بیدار میکننن و محاکمه شروع میشه و بو چاره ای نداره جز اینکه بگه تسو اونو واسه کشتن جومونگ فرستاده و به خاطر نجات جون خواهر و مادرش مجبور شده این کارو بکنه

همه میگن باید کشته بشه ولی جومونگ میگه من کمکت میکنم و تو بگو منو کشتی ،خودمم یه چند روز افتابی نمیشم.

بو هم خوشحال میره قصر بویو و میگه جومونگ رو کشتم…

نارو که از تسو باهوش تره میگه این از بین اون همه نگهبان رد شده و یه زخم هم برنداشته(اینجاست که باید به عقل جومونگ شک کرد) چطوری سالم رسیده اینجا؟
تسو هم واسه همین شک میکنه و میگه هم جاسوس بفرستن گیه رو هم اینکه چشم از این بوی متقلب برندارن
بو که به یاد مهربونی های جومونگ میفته تصمیم میگیره از این به بعد واسه اون کار کنه

یونگ پو که این وسط کسی بهش نمیگه تو مرده ای یا زنده،میره چانگ ان تو اونجا دم یکی از حاکم های ا ینده هیون تو رو ببینه
حاکم جدیده ،یعنی هوانگ به یانگ پو میگه که قراره من بشم حاکم جدید و اگه بچه خوبی باشی خودم هواتو دارم

قرار بود که جومونگ یه فکری به حال گرسنگی مردم بکنه ،بالاخره تصمیمشو اعلام میکنه و میگه باید از دزدای دریایی کمک بخوایم ..


همه مخالفت میکنن و میگن اینا ادم نیستن که ما ازشون کمک بخوایم و اینا …ولی جومونگ م یگه این تنها راهه و هیچکی نمیتونه مثل من دزدا رو ادم کنه
جاسوسای تسو بعد از چند روز فضولی،اثری از جومونگ نمی بینن و راضی میشن که خبر مرگ اونو بفرستن بویو

جومونگ و سو سانو راهی سفری میشن که انتهاش به ملاقات دزدای دریایی ختم میشه،یون تابال بدرقه شون میکنه

بالاخره خبر مرگ قطعی جومونگ به تسو میرسه و واسه محکم کاری تسو از کاهن میخواد ببینه واسه جومونگ اتفاقی افتاده یا نه

تسو خبر مرگ رو به داییش میده ، داییش انقدره کیف میکنه که نهایت نداره..طبق رسوم گذشته بعد از دایی،ملکه خبر دار میشه و بازم طبق رسوم گذشته ملکه باید واسه سوزوندن دل یوهوا راه بیفته بره قصرش

یه سویا به یوهوا درباره خوابهای ترسناکی که دیده میگه و همون وقته که ملکه میاد و خبر مسرت بخش رو به یوهوا میده…

یوهوا به عروسش میگه خیلی گوش نکن که این ملکه حرف مفت زیاد میزنه

تسو که از مردن جومونگ خیلی مطمئنه خبر رو به باباش هم میده و ازش اجازه میگیره به جولبون حمله کنه و تا ملت داغن وچیزی حالیشون نیس،شهر رو تصرف کنه،شاه هم بهش اجازه میده و تسو مثل فیل منگلستونی راه میفته واسه لشکر کشی

و اما جومونگ و سوسانو هم که واسه اوردن غذا از شهر بیرون رفتن محبور میشن از مناطق مرزی تحت کنترل بویو رد بشن که دم یکی از دروازه ها گیر میفتن و جومونگ میبینه ،سربازا دارن به سمتش هجوم میارن….


خلاصه قسمت شصت و چهارم جومونگ
اینم از لاصه قسمت شصت و چهارم جومونگ
بالاخره جومونگ به مرز حمله میکنه و خبر این حمله هم به نارو میرسه …ولی توی ماهیت حمله کننده ها میمونن نارو جرات نمیکنه خبر حمله رو به تسو بده واسه همین خودشو بو با هم میرن سراغ تسو

تسو به خاطر کاری که بو کرده بهش پاداش میده و بو نمیدونه با این همه محبت چیکار کنه.تسو خبر حمله به جولبون رو به بو میده و میگه چون توبیشتر از بقیه با جولبون اشنا هستی میخوام فرماندهی رو بسپارم دستت

.جومونگ هم بعد از انجام اولین ماموریت توی صحرا سو رو می بینه و دنبال رهبر دزدای دریایی میگردن…جومونگ میگه چون بعضی تاجرا با اونا کار میکنن باید از زبون اونا حرف

در گیری هم دارن

بکشیم…همین موقع ست که رهبرای ساچولدو که شاه سایه شونو با تیر میزد میرسن قصر و تسو یه جلسه رسمی تشکیل میده و میگه که میخواد به جولبون حمله کنه و اجازه شو از شاه هم گرفته

همه وزیرا صداشون درمیاد که مملکت پول ندره و سرباز کجا بود که ما بخوایم حمله کنیم ولی تسو قبول نمیکنه همون موقع شاه هم از پشت پرده میادش بیرون و میگه من خودم ته توی همه کارای وزیرا رو دراوردم و میدونم که وزیرمالیات چه پولی به جیب زده از این به بعد هر کی دزدی کنه پدرشو درمیارم.شاه دستور میده همه واسه جنگ اماده بشن

بویو توی گرسنگی و فقر شدیدیه برای همین تسو به کاهن میگه که میخواد محصولات مزرعه هایی که وقف خدایان شده رو برداشت کنه

هر چی کاهن خودشو میکشه و خفه میکنه که اینا مال خدایان هست و نمیشه تسو میگه تا الان این خدایان واسه ما کاری نکردن باید خودم یه کاری بکنم
بعد از حلسه شاه از وزیر اعظم تشکر میکنه و میگه فهمیدم که این همه سال واسه سه تا شاه کار کردی ولی یه ذره هم به فکر خودت نبودی

همینطور که ایندوتا مشغول تعارفن ،یوهوا درخواست ملاقات باشاه میکنه و از شاه میخواد اجازه بده بره پیش چومونگ

یوهوا میگه تا با چشم خودم نبینم باور نمیکنم
شاه میگه والا منم جومونگ رو دوستدارم بعدشم یه مدت دیگه قراره بین ما و جولبون جنگ بشه این وسط اوضاع خراب میشه که میترسم یه بلایی سرت بیاد..خلاصه از یوهوا اصرار و ازاون انکار که حال یوهوا دگرگون میشه و گریه میکنه و شاه هم به پاش میفته و میگه من میخوام همونجایی باشم که تو هستی و نمیذارم بری


یوهوا که خیلی کله شق تر از این حرفاست هر روز جلوی اتاق شاه بسط میشینه

بو حال و روز یوهوا رو میبینه ولی تردید میکنه که واقعیت روبهش بگه یانه

از اون ور جومونگ توی یه غذاخوری بین راه!، یه بازرگان رو میبینه و ظاهرا میخواد باهاش تجارت کنه ولی از طرف میخواد یه جوری اینا رو با رییس دزدای دریایی اشنا کنه

اتفاقا کسی که میز پشتی جومونگ نشسته یکی از همین افراده و دزدا خودشون زودتر از موعد میفهمن که جومونگ باهاشون کار داره

بالاخره جومونگ یه نامه ای از بازرگان جور میکنه و میره سراغ دریایی ها
وسط راه دزدا گیرشون میندازن و کت بسته میبرنشون خدمت رییس خان

تا جومونگ میگه من کیم همه میزنن زیر خنده و رییسه میگه جومونگ به خاطر محاصره حولبون نمیتونه تکون بخوره اون وقت اینجا چیکار میکنه؟

هر چی همه حلقشونو پاره میکنن که این جومونگ فایده نداره و طرف میگه تو اگه جومونگی باید بتونی مثل همون توی تیرکمون استاد باشی

یه کوزه گنده شراب بهش میدن میخوره و ماری بدبختو میبندن به درخت و یه بطری هم کنارش و یاعلی مدد
جومونگ چند بار میخواد بهش تیربندازه که به خاطر اثر مشر.. چشماش تار شده و نمیتونه

بالاخره چشما رو میبنده و یه تیری هم شانسی میندازه و میخوره به بطری

طرف بعد از این معجزه میگه که اینا از سربازای اوک جه هستن که اومدن ما رو بکشن یالاهمشونو بکشین...

شمشیر رو می بره بالا که تیر اندازی می کنند و سربازان اوکجه حمله می کنند

دزدان دریایی مبارزه می کنند و جومونگ افرادشو باز می کنه و وقتی می بینه دارند رییس دزدا رو می کشند . حس جومونگیش گل می کنه و دوتا تیر با هم نثارشون می کنه و جون فرمانده رو نجات میده

بعد از تموم شدن مبارزه جومونگ و سوسانو برای مذاکره می رن مقر فرمانده دزدان دریایی
جومونگ بر می گرده جولبون و سوسانو میره سوار کشتی و با دزدان دریایی می شه

تسو سونگ ینگ رو احظار می کنه و با هم صحبت می کنند

جومونگ بر می گرده به جولبون و با یونتابال جلسه می ذاره و یونتابال میگه چکار کنیم رییسها خیلی عصبانیند و ممکنه جولبون دوباره تقسیم بشه

جومونگ تصمیم می گیره خودشو به مردم نشون بده و مردم ببینند سالمه و زنده .
از اون ور تسو که با سونگ ینگ صحبت کرده نقشه ی جنگ با گیرو رو می کشه

سولان هم که بچه دار نمی شه یوری رو میاره جای خودش و نازش می کنه و ازش خوشش میاد و بهش کمک کنه تا کینه هایش رو از بین ببره

بو بو نو او به یوها میگه که هرچه سریع تر باید بریم چون تسو داره متحد جمع می کنه که به جولبون حمله کنه

یونگ پو بیچاره هم که از چانگ آن اومده پیش امپراطور و آقای هوانگ رو معرفی می کنه .
هوانگ میگه یانگ جو اعتماد دادگاه سلطنتی رو از دست داده و من مامور رسیدگی به جنگ با جولبون شدم

امپراطور از صحبت های هوانگ عصبانی میشه و باز هم یونگ پو ضایع میشه

جومونگ با سونگ ینگ صحبت میکنه و سونگ ینگ می گه من چاره ی دیگه ای نداشتم و همه ی مردم و رییس ها مایوس شده اند
جومونگ میگه به بقیه ی رییس ها نگو من زنده ام و خودتو طرف بویو نشون بده . تا من از این نقطه ضعف تسو استفاده کنم

تسو هم با رییس هاش نشسته و نیرو هاشو می شمره

خبر آماده شدن تسو و سربازان هان به جومونگ می رسه و افرادش پیشنهاد حمله ی قافلگیری می کنند

تسو به بوبونواو دستور میده از محاصره رد بشه و از احوالات جولبون جاسوسی کنه و براشون بیاره

ماری و جاسا می گن قبل از این که بویو با هان متحد بشه بهشون حمله کنیم ولی جومونگ می گه چون اون منطقه علف خشک داره باید با آتیش حمله کنیم

بوبونو او هم که داره به جولبون میره افرادی که باهاشن و با تسو هستند رو می کشه و میره جای جومونگ تا بهش خبرا رو بده

بو میره جای جومونگ و میگه کروه ماهر از دره ی فلان حمله می کنند و گروه اصلی الان می یان

جومونگ بهش میگه که به تسو بگید که ارتش دامول توی دره کمین کرده و اونارو به طرف رود خانه ببرید .
به ارتش دامول هم می گن جومونگ زنده است

یادتونه موپالمو لباس فولادی سنگینی ساخته بود
هیوپ پو لباس رو برش می کنه و مثل گوریل راه میره و میره سمت جومونگ و جومونگ بهش می خنده

بالاخره جومونگ خودشو به ارتش دامول نشون می ده و اونا مظمین می شن جومونگ زنده است

تسو هم قبل از رفتن به جنگ می ره و با خدایانشون دعا می کنند

بو به تسو می گه ارتش دامول دلسرده و اونا در دره ی آکبو کمین کرده اند و بهتره از سمت رودخانه بریم . تسو هم قبول می کنه

تسو سمت رودخانه میره و جومونگ که کمین کرده آتیشا رو پرتاب می کنند و یک آتیش بازی جالبی می شه

جومونگ و تسو هم درگیر می شن و این به اون می گه شما کلک زدید و جومونگ می گه من کلک نزدم

تسو بازم مثل همیشه زخمی میشه و در میره

تسو می ره جای باباش و می گه قبل از خمله به گیرو شکست خوردم و جومونگ زنده بود و یک فرصت دیگه به من بدید تا جومونگ رو بیارم

سولان داره ملکه رو به یوری معرفی میکنه که سویا میاد و یوری رو بر می دار و چند تا فحش هم به سولان می ده

تسو جلوی باباش التماس می کنه بذاره برگرده ولی امپراطور و بانگ جو مخالفت می کنند . می گن اگه جومونگ زنده باشه تو عرضه ی رودر رویی با اونو نداری

توی این موقعیت یونگ پو با تسو کل کل می کنه و می گه من گفتم شاید جومونگ زنده باشه ولی گوش ندادی . تسو هم یک تو گوشی باحال می زنه که از دهان یونگ پو خون میاد


ارتش دامول هم خوشحال بر می گردند به جولبون و مردم ازشون استقبال می کنند

جلسه ی محافظت از بویو در برابر جومونگ تشکیل می شه و وزیرا می گن که طاعون به سرعت در جولبون داره پخش میشه و ما باید سربازای محاصره را بیشتر کنیم

جومونگ یک مراسم دعا برگذار می کنه و از خدا می خواد به ملتش و مردمش کمک کنه تا از این بیماری و سختی ها نجات پیدا کنه

شب و روز توی بارون و برف به دعاش ادامه می ده و از اون ور سوسانو هم با دزدان دریایی توی دریا رژه می رن

5 روز می ذره و هنوز جومونگ داره دعا می کنه که اویی به سریونگ می گه جلوشو بگیر .شاید اونم مریض بشه

افراد گیرو هم به کمک جومونگ میان و اونا هم دعا می کنند

اینم عکس آخرش

رییس دزدا می گه نمی تونم اجازه بد
یادتونه توی قسمت قبل جومونگ چندین روز پشت سر هم توی بارون و برف برای نجات مردمش دعا می کرد تا اینکه از هوش میره

توی قصر بویو هم وزیر اعظم از اتفاقات جولبون به شاه گزارش می ده و وزیران به شاه می گن خدا شمارو انتخاب کردن نه جومونگ رو

تسو هم بازم گروه می خواد تا جومونگ رو بکشه ولی ددی می گه تو عرضه ی این کارا رو نداری پس چرت و پرت نگو و بشین سر جات

از اون ور تسو که زورش به کسی نمی رسه میره دق و دلی شو سر ما اورینگ خالی می کنه و می گه مگه تو نگفتی که جومونگ مرده پس چرا اون زنده است و شمشیرشو می زاره روی گردنش

این بارم مااورینگ با وساطت ملکه جون سالم به در می بره

این عده هم دارن می رند تا حال جومونگ رو توی جولبون بگیرند


تسو با گروهی میرن مرز جولبون و شاه از وزیر اعظم می خواد که به جولبون بره و جومونگ رو تشویق کنه که تسلیم بشه

این دو تا هم دارن برای پیروزی جومونگشون دعا می کنند

از اون ور هم جومونگ مثل یک جنازه روی تخت افتاده و دارن مداوا می کننش
جاسا می گه فرمانده سریع تر خوب بشید خدا دعاتون رو اجابت کرده و بارون بند اومده

تسو به مرز جولبون حمله می کنه و همه رو می کشه و فقط بوبونواو زنده می مونه و می تونه در بره

بالاخره جومونگ قصه ی ما به هوش میاد و اولین کلمه ای که از دهنش می یاد بیرون اینه : سوسانو کجاست . هنوز نیومده

لباسشو برش می کنه و میاد بیرون که بو میاد و خبر حمله ی نیروهای متحد رو بهشون می ده

جومونگ می ره مرز و بازدید می کنه و می بینه به مردم هم رحم نکرده و همه را قتل عام کرده

نخست وزیر می یاد تا جومونگ رو از جنگ منصرف کنه و بگه اگه تسلیم بشد شما رو حاکم جولبون می کنیم ولی جومونگ می گه شما فکر کنید من کور و کرم و به حرف شما نمی کنم

پس از این جلسه جومونگ با رییس ها جلسه می زاره و اونا می گن که باید پیشنهادشونو قبول می کردی و جومونگ می گه تسلیم بدون جنگ خون کشته ها رو پایمال می کنه و ما باید بجنگیم

تسو هنوز به قتل عام غیر نظامی ها ادامه می ده

جومونگ که کم آورده می ره کمال دامول رو بر می داره و زیر لب چرت و پرت می ده . اون کاهنه که ایمش یادم رفته یک کم امیدواری بهش می ده ولی فایده ای نداره

اویی و ماری و هیوپ پو می یان و به جومونگ می گن ما ول گرد های خیابون بودیم و تو به ما هدف دادی و از ااین حرفا . بالاخره به جومونگ امیدواری می دند

گروه دامول دارن توی جنگل ول می گردند که می بینند نیروهای متحد بویو و هان دارن دنبال چند تا پناهده می کنند .
می رن و نجاتشون می دن و می بینند سایونگ خودمونه
سایونگ می گه سوسانو پشت محاصره منتظره تا وارد جولبون بشه

جومونگ به مرز حمله می کنه و محاصره رو می شکنه

سوسانو وارد جولبون می شه

یک عده افراد به همراه جومونگ و دار و دسته اش می رن به استقبال سوسانو
یک استقبال بی نظیر

گندم و داروهای طاعون رو بین مردم تقسیم می کنند و همه ی ملت خوش حالند و هورا هورا می کشند

اینا هم دارند نقشه ی حمله به جولبون رو می کشند که وزیر اعظم می زنه توی ذوقشون و می گه محاصره شکسنه شده و الان غذا و دارو توی جولبون داره توضیع می شه

اینا هم هنوز دارن راه های جدید جنگ رو کنترل می کنند ولی به نتیجه ای نمی رسند

جومونگ و سوسانو برای دیدار با رییس ها وارد بیروا می شه و مثل همیشه سونگ ینگ می گه منو به خاطر شک به شما ببخشید

اینم آخریش

خلاصه قسمت 67 سریال افسانه جومونگ
در ابتدای این قسمت ماری میاد پیش جومونگ و میگه سربازان متحد هان و بویو دارن عقب نشینی می کنند.
![]()
بعد جومونگ میره پیش سوسانو و ازش بخاطر تلاشهاش تشکر میکنه بعد میگه باید باهات حرف بزنم.
![]()
بعد جومونگ به سوسانو میگه من میخوام به بویو کمک کنم و به اجازه ی شما احتیاج دارم.سوسانو میگه اونا داشتن تا حالا به ما حمله می کردند اون وقت تو میخوای بهشون کمک کنی؟
جومونگ میگه ولی مردم بویو تقسیری ندارند.سوسانو هم میگه من سونگ یانگ و پدرم رو راضی می کنم.
![]()
بعد جومونگ قضیه کمک به بویو رو به همه میگه. سوسانو هم داوطلب میشه به عنوان فرستاده بره.جومونگ هم مخالفت میکنه ولی سوسانو نظرش رو عوض نمی کنه.
![]()
سوسانو با همه خداحافظی میکنه و راهیه بویو میشه.
![]()
وقتی سوسانو به بویو میرسه تسو میاد استقبالش و بهش میگه تو میخوای بمیری که اینجا اومدی؟سوسانو هم میگه من پیامی برای امپراطور دارم.
![]()
![]()
امپراطور و یانگ جونگ دارن حرف مزنند که تسو میاد و میگه سوسانو به اینجا اومده.
![]()
سوسانو بخچه ای به سایونگ میده و بهش میگه اینو به دست بانو یوها برسون که سونگ جو میاد و میگه بیاید داخل.
سایونگ هم بخچه رو به سونگ جو میده و میگه این ابریشم ها رو بده به بانو یوها.
![]()
وقتی سوسانو پیشنهادشون رو مطرح میکنه امپراطور میگه درقبالش چیزی هم می خواید سوسانو هم میگه نه.امپراطور هم میگه باید دربارش فکر کنم.
بعد سوسانو میگه اگه میشه بانو یوها و سویا رو به جول بون بفرستید.امپراطور هم عصبانی میشه و میگه برو بیرون.
![]()
در اقامتگاه ملکه تسو و سول لان و ملکه دارن در مورد سوسانو حرف می زنند که سونگ جو میاد و میگه سوسانو پیشنهاد کرد به بویو غذا و تجهیزات پزشکی بدن.تسو هم میره پیش امپراطور.
![]()
تسو به امپراطور میگه ما باید از پیشنهاد جومونگ استفاده کنیم در زمان مذاکره اونو بکشیم.
![]()
بعد میره پیش سوسانو و بهش میگه امپراطور بعد از دیدن جومونگ تصمیم می گیرند.سوسانو هم میگه ممکنه جومونگ رو در بویو بکشید و باید در یک منطقه بی طرف با هم ملاقات کنند تسو هم قبول می کنه.
![]()
خلاصه قسمت 68 سریال افسانه جومونگ
جومونگ وقتی خبر مرگ مادرش از اویی میشنوه خیلی ناراحت میشه و میره لب ساحل و حرفهای مادرش به یاد میاره.
![]()
اویی ماری و هیوپ بو هم خیلی دنبال سویا و یوری می گردند اما فقط لنگه کفش یوری رو پیدا میکنند

![]()
وزیر دربار و ملکه هم از اینکه امپراطور می خواد یوها رو در کوهی که فقط جای پادشاهان و ملکه هاست دفن کنه خیلی ناراحت هستند.
![]()
بعد ملکه میره که با امپراطور حرف بزنه ولی امپراطور اونو قبول نمی کنه ملکه هم قلبش میگیره و غش میکنه.
![]()
![]()
همین موقع تسو و یونگ پو پیش مادرشون میرن و یونگ پو وقتی میبینه برادرش هیچ کاری نمی کنه خودش میره پیش امپراطور.
![]()
![]()
اما وقتی میبینه پدرش هنوز حال و روز خوبی نداره منصرف میشه و بر میگرده.
![]()
![]()
![]()
خلاصه قسمت هفتاد سریال افسانه جومونگ
جومونگ و افرادش در باره ی پیشنهاد یونگ پو خیلی فکر میکنند.

بعد یونگ پو میگه این که دیگه فکر کردن نداره.به خواسته ی من عمل نکنی سویا و یوری رو می کشم.
جومونگ میگه من پیشنهاد تو رو قبول میکنم ولی باید مطمئن بشم اونها زنده اند.یونگ پو هم میگه اونها تو شهر هیون تو هستند برو اونها رو ببین.ماری به یونگ پو میگه من با ماجین میرم و تو همین جا میمونی.یونگ پو هم قبول میکنه.

وقتی ماری میخواد بره موک گو بهش یک تیر زهرآلود میده و بهش میگه هر وقت تو خطر بودی ازش استفاده کن.بعد ماری و ماجین راهی هیون تو میشن.
![]()
![]()
در هیون تو محافظ ماهوانگ میاد پیشش و بهش میگه نتونستیم پیداشون کنیم.ماهوانگ میگه نتونستید یک زن با یک بچه رو پیدا کنید.بازم دنبالشون بگردید.
![]()
اون طرف یوری حالش بد شده و سویا هم هرچی درخوست کمک میکنه کسی به دادش نمیرسه.
![]()
![]()
![]()
در بویو ملکه داره با ماورینگ حرف میزنه که برادرش میاد و میگه جاسوسان ما در جول بون گزارش دادند یونگ پو الان در جول بونه.ممکنه به بویو خیانت کرده باشه.
![]()
وقتی نارو خبر رو به تسو میده تسو با نارو دستور میده یک گروه از افراد ماهر رو بفرسته که یونگ پو رو به بویو بیارند.
![]()
تسو در جمع وزرا اعلام میکنه ما 500 نفر رو به هیون تو میفرستیم و رهبریشون رو من و ژنرال هیوک چی به عهده می گیریم.
![]()
جاسوسان یونگ پو بهش میگن کارهای کارگاه آهنگری مشکوکه.یونگ پو هم میگه باید خودم اونجا رو بررسی کنم.
![]()
و میره اونجا ببینه اوضاع از چه قراره که موپال مو و موسونگ از پشت سرش میاند و ازش میپرسن اینجا چی کار داری؟یونگ پو هم میگه من میخوام تو برای من یک شمشیر فولادی بسازی.موپال مو هم میگه بجای شمشیر من برات یک تابوت میسازم.اگه بانو سویا و یوری زنده نباشن تو به یک تابوت نیاز داری.
![]()
![]()
![]()
وقتی ماجین و ماری به هیون تو میرسن ماجین به ماری میگه صبر کن.بعد میره پیش افرادش میگه اونها رو از انبار بیرون بیارید که اونها میگن اون موقعی که دکتر برای دیدن پسرش اومده بود فرار کرد و ما نتونستیم پیداشون کنیم.
![]()
![]()
بعد ماجین میره پیش ماری و بهش میگه ممکنه گرسنه باشی بیا بریم یه چیزی بخوریم.ماری هم میگه منو مسخره کردی؟من باید بدونم اونها زنده هستند یا نه.بعد ماری شمشیرش درمیاره و با چهار نفر که محاصره اش کردند درگیر میشه.یکی از اونها ماری رو زخمی میکنه ولی ماری میتونه فرار کنه.
![]()
وقتی ماری به جول بون برمیگرده همه با دیدن وضعیت اون دور یونگ پو حلقه میزنند.همین موقع یکی از افراد یونگ پو رو که داشته نقشه های جول بون رو میدزدیده دستگیر میکنند و به اونجا میارند.سوسانو هم عصبانی میشه.و اون یارو رو میشکه.بعد همه میگن باید یونگ پو رو بکشیم.یونگ پو هم شروع میکنه به التماس کردن.جومونگ هم میگه همه برید.بعد به یونگ پو میگه ارتباط ما تموم شد.اگه یک بار دیگه ببینمت نمی بخشمت.برگرد.
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
شب دوباره جومونگ میره اون لنگه کفش رو برمیداره و شروع میکنه به گریه کردن.
![]()
![]()
اویی و موگول و پناهنده ها هم دنبال یک فرصت خوب برای شورش هستند.
![]()
یانگ جونگ وقتی میشنوه تسو با نیروی کمکی اومده خیلی خوشحال میشه اما وقتی از تسو میشنوه اونها 500 نفراند به تسو میگه منو مسخره کردی؟500 نفر چه کمکی به من میکنه.تسو هم میگه تو این اوضاع بویو همین هم غنیمته.بعد تسو میگه من یک نقشه دارم که به سربازان روحیه بدیم.اعلام کنید هم کسی تو این جنگ شرکت کنه غنایم و زنهایی که بدست میاره مال خودشه.یانگ جونگ هم میگه فورا اطلاعیه بده.
![]()
![]()
![]()
ماری و موک گو وقتی میبینند از اویی و موگول خبری نشده به هیون تو میرند.در راه اعلامیه ها رو هم میبینند.بعد به اردوگاه پناهنده ها میرن و میبینند که از اونها به شدت محافظت میشه.
![]()
![]()
![]()
![]()
بعد به جول بون بر میگردند و به جومونگ میگن از پناهنده ها به شدت محافظت میشه تا اونها نتونند از شرکت در جنگ فرار کنند.بعد هم قضیه ی اعلامیه ها رو به جومونگ میگن.
بعد از کمی فکر کردن جومونگ جاسا و ماری رو صدا میکنه و بهشون میگه من یک سپاه قوی رو رهبری میکنم تا مهاجرین رو نجات بدم.بعد از پشت ب دشمن حمله میکنم.
![]()
بعد موپال مو زره فولادی ای رو که برای جومونگ ساخته میاره و با کمک موسونگ اونو به تنش میکنند.
![]()
![]()
بعد همه جمع میشن و برای پیروزیشون دعا میکنند.
![]()
![]()
وقتی خبر حرکت جومونگ و افرادش به یانگ جونگ میرسه یانگ جونگ جلسه ای برگزار میکنه و هر سه راه منتهی به هیون تو رو مسدود میکنند.
![]()

جومونگ و افرادش که در راه هیون تو هستند که موک گو که برای بررسی راهها رفته بر میگرده و میگه هر سه راه بسته ست.جومونگ هم میگه ما از کوه های سوماک میریم.
![]()
![]()
در اردوگاه پناهنده ها اویی و ماری دارن آماده ی فرار میشن که با زنجیر پاهای همه رو می بندند.
![]()
شب جومونگ به نگهبانهای پنهانده ها حمله میکنه و همه رو میکشه و پنهاهنده ها رو نجات میده.
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
بعد هم وارد شهر هیون تو میشن.
![]()
![]()
![]()
در اردوگاه هیون تو یانگ جونگ داره برای اودن جومونگ برنامه ریزی میکنه که یک نفر از شهر هیون تو میاد و میگه جومونگ پناهنده ها رو آزاد و به شهر هیون تو هم نفوذ کرده.
![]()
![]()
ماری هم به اردوگاهشون میره و به سوسانو میگه جومونگ پناهنده ها رو آزاد کرد.
![]()
در هیون تو همچنان جومونگ و افرادش دارن شهر رو پاکسازی میکنن.... .
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و دوم افسانه جومونگ
جومونگ و افرادش به هیون تو برمیگردند و جشن بزرگی به پا میکنند.
![]()
![]()
![]()
خلاصه قسمت هفتاد و سوم افسانه جومونگ
اینم از خلاصه قسمت هفتاد و سوم افسانه جومونگ
جومونگ و افراش میگه ما حالا آماده ایم یک کشور جدید بنا کنیم.حالا باید قوانین این کشور رو بنویسیم.بعد ماری جاسا و سایونگ رو مامور میکنه در این باره تحقیق کنند.بعد اویی میاد و میگه قبیله ای از بویو اومده و میخواد با شما صحبت کنه.وقتی جومونگ پیش اون میره رییسشون میگه ما میخوایم به جول بون بپیوندیم.
![]()
![]()
![]()
سایونگ میره پیش یون تابال و میگه ما نباید بزاریم کسی که از نژاد دیگریه پادشاه گوگوریو بشه.
![]()
ماری جاسا و سایونگ دارن در مورد قوانین کشور حرف میزنند که موک گو میاد سایونگ هم میره بیرون.بعد موک گو میگه سران قبایل ملاقات هاشون رو بیشتر کردند.بعد جاسا میگه بفهم دلیلش چیه.
![]()
در قصر بویو پزشکها داروی امپراطور رو میارند بعد سونگ جو اون رو با قاشق نقره امتحان میکنه ولی اثری بر قاشق نمی مونه.سونگ جو هم اونو میده به امپراطور تا بخوره.
بعد پزشک سلطنتی میاد و سونگ جو ازش میپرسه سمی هست که قاشق نقره نتونه نشون بده؟پزشک هم میگه فقط یک سم هست اون هم فقط در هان پیدا میشه.
![]()
![]()
ملکه به تسو میگه یونگ پو بویو رو ترک کرد تو هم اونو ببخش.یونگ پو هم تصمیم میگیره به چانگ ان بره.
![]()
![]()
موک گو هم شب میره سر از کار اونها در بیاره.و حرف های اونها رو میشنوه.بعد میره پیش ماری و جاسا و میگه اونها جلسه ی مخفی داشتند تا پادشاه آینده رو تعیین کنند.
![]()
![]()
![]()
![]()
ماری و جاسا پیش جومونگ میرن و قوانینی رو که تنظیم کردند رو به اون میدند.بعد جاسا میگه رییس های قبایل و افراد سوسانو سعی میکنند اون پادشاه بشه.بعد میگه ما بخاطر هدفمون پیروز شدیم برای قدرت نبود.
![]()
سونگ جو قضیه ی سم داخل دارو ی امپراطور رو به وزیر اعظم میگه اون هم میگه به کس دیگه ای نگو.
![]()
![]()
بعد وزیر اعظم پیش تسو میره و میگه در داروی امپراطور سم ریختن.تسو هم میگه من چیزی نمی دونم.وزیر بهش میگه چه بدونی چه ندونی باید خودت قضیه رو حل کنی.
![]()
![]()
تسو هم پزشکی رو که از سول لان دستور گرفته بود جلو ی چشم سول لان میکشه.بعد بهش میگه اگه یه بار دیگه این قضیه تکرار بشه نمی بخشمت.
![]()
روسای قبایل و بقیه دارن در مورد پادشاه آینده صحبت میکنند و تصمیم میگیرند سوسانو رو متقاعد کنند تا اون پادشاه بشه که خودش سر میرسه و میگه جومونگ برای این کار مناسبه.
![]()
![]()
بعد سایونگ و چیریانگ میگن باید سوسانو رو پادشاه کنیم که اویی هیوب بو و موگول میاند و روی اونها شمشیر میکشن که جومونگ میاد و بس کنید.بعد هم میگه تمام روسای قبایل رو برای جلسه احضار کن.
![]()
![]()
![]()
جومونگ در جلسه اعلام میکنه من علاقه ای به قدرت ندارم و سوسانو باید پادشاه بشه.
![]()
بعد ماری و جاسا پیش یون تابال میرن اون هم میگه شما میدونید جومونگ و سوسانو قبلا چه احساسی نسبت به هم داشتن.تنها راه حل اینه که اون دوتا با هم ازدواج کنند.ماری و جاسا هم قبول میکنند و قرار میشه یون تابال سوسانو و اون دوتا جومونگ رو
خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
اینم از خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
15 سال بعد یوری برای خودش مردی میشه و در یکی از دره های اوک جه قاچاق میکنه.سویا هم در خدمتکار یه غذاخوریه.
![]()
![]()
جومونگ در آخرین جنگش بازوش زحمی شده پزشک هم داره اون رو معالجه میکنه.بعد جومونگ از هیوب بو میپرسه خبری از جنگ هنگ این نشد؟هیوب بو هم میگه نه.جومونگ هم میگه باید خودم به اونجا برم.بعد ماری میاد و میگه اونها از جنگ برگشتند.بعد اویی میگه ما هنگ این رو تصرف کردیم.سوسانو هم میگه باید جشنی برپا کنیم.
![]()
![]()
![]()
اون جو هم داره سعی میکنه شمشیر فولادی بسازه ولی وقتی با موپال مو اون رو امتحان میکنند شمشیر میشکنه.بعد گیه پیل میاد و میگه چشنی در قصر برپا شده به اونجا بیاید.
![]()
در جشن اویی میگه ما بردمون رو مدیون سلاح هامون هستیم.موپال مو هم میگه بیشتر اونها رو اون جو ساخته.
![]()
بعد سایونگ میگه ما باید اوک جه رو مطیع خودمون کنیم.بعد جومونگ میگه من میخوام بدون جنگ اونها رو مطیع خودمون کنیم.که بیریو میاد و میگه من رو بفرستید.سوسانو و ماری مخالفت میکنند ولی جومونگ قبول میکنه.
![]()
بعد سوسانو دوباره سعی میکنه نظر بیریو رو عوض کنه که یون تابال میاد و میگه تو به عنوان عضوی از گروه تجاری با مشکلات روبرو شدی تا تونستی ملکه گوگوریو بشی.بذار بره.سوسانو هم قبول میکنه.
![]()
سویا هم دوباره به یاد عروسی جومونگ و سوسانو می یفته و گریه میکنه.
![]()
وقتی خبر پیروزی جومونگ بر هنگ این به ماهوانگ میرسه افرادش بهش میگن اون الان به لیادونگ حمله میکنه ولی یونگ پو میگه اون میخواد اوک جه رو مطیع خودش کنه.ماهوانگ هم میگه پس باید ارتش رو به اونجا بفرستیم ولی یونگ پو میگه لازم نیست بسپارش به من.
خلاصه قسمت هفتاد و چهارم افسانه جومونگ
15 سال بعد یوری برای خودش مردی میشه و در یکی از دره های اوک جه قاچاق میکنه.سویا هم در خدمتکار یه غذاخوریه.
![]()
![]()
جومونگ در آخرین جنگش بازوش زحمی شده پزشک هم داره اون رو معالجه میکنه.بعد جومونگ از هیوب بو میپرسه خبری از جنگ هنگ این نشد؟هیوب بو هم میگه نه.جومونگ هم میگه باید خودم به اونجا برم.بعد ماری میاد و میگه اونها از جنگ برگشتند.بعد اویی میگه ما هنگ این رو تصرف کردیم.سوسانو هم میگه باید جشنی برپا کنیم.
![]()
![]()
![]()
اون جو هم داره سعی میکنه شمشیر فولادی بسازه ولی وقتی با موپال مو اون رو امتحان میکنند شمشیر میشکنه.بعد گیه پیل میاد و میگه چشنی در قصر برپا شده به اونجا بیاید.
خلاصه قسمت 78 سریال افسانه جومونگ
یوری به جومونگ میگه تو پدر منی جومونگ هم میگه بله.یوری هم میگه پس چرا من و مادرم رو تنها گذاشتی؟هیوب بو میگه جومونگ تو و مادرت رو ترک نکرد.15 سال پیش فکر می کرد شما مردید.بعد میره لنگه کفش یوری رو میاره و میگه این لنگه کفش رو ما وقتی دنبال تو و سویا میگشتیم پیدا کردیم.جومونگ تو این سالها با درد زندگی کرده.
![]()
![]()
جومونگ اویی و موگول رو احضار میکنه و یوری رو بهشون معرفی میکنه.بعد میگه من باید برم سویا رو پیدا کنم.با من بیاید.
![]()
ماری جاسا موک گو و هیوب بو جمع شدن و که ماری میگه ما باید خودمون رو برای اومدن سویا آماده کنیم.جاسا میگه ما نمی تونیم عنوان ملکه رو به سویا بدیم چون هرج مرج به وجود میاد.و شاهزاده یوری هم که ولیعهد میشه بین شاهزاده ها دعوا به وجود میاره.
![]()
بعد سوسانو هیوب بو رو احضار میکنه و ازش میپرسه پادشاه کجان؟هیوب بو هم میگه پادشاه به بویو رفتند.بانو سویا و یوری زنده هستند پادشاه رفتن بانو سویا رو به اینجا بیارند.
![]()
در بویو تسو برای نجات یونگ پو جلسه ای میزاره و در اون جلسه وزیران تصمیم میگیرن برای بهبود روابط با هان و نجات یونگ پو وزیر اعظم به اوجا بره و باهاشون مذاکره کنه.
![]()
سویا هم میخواد وارد گوگوریو بشه اما در بین راه حالش بد میشه.
![]()
![]()
در بویو یوری میره خونشون و نامه ی مادرش رو برمیداره تا پیش جومونگ ببره.اما نارو میاد و میگیرتش.در راه اویی و موگول به سربازها حمله میکنند و یوری رو نجات میدن.
![]()
![]()
سول لان از ماورینگ میخواد جومونگ رو نفرین کنه.ماورینگ هم قبول میکنه.
![]()
جومونگ و یوری به غاری که سویا در نامه گفته بود میرن و سویا رو اونجا میبینند.جومونگ سویا رو تو بغلش میگیره... .
![]()
![]()
بعد یون تابال و سایونگ پیش سوسانو میرن و سایونگ بهش میگه وجود شاهزاده یوری تهدید بزرگی برای بیریو و اونجو به حساب میاد.سوسانو هم بهش میگه بس کن.
![]()
پزشک هم داره سویا رو مداوا می کنه.
![]()
در لیادونگ ماهوانگ داره سربازها رو آموزش میده تا به کارگاه آهنگری گوگوریو حمله کنند.
![]()
![]()
بعد وزیر اعظم پیش ماهوانگ میاد ماهوانگ بهش میگه دیگه حرفی برای گفتن نیست.خودتون رو برای جنگ با هان آماده کنید.بعد وزیر اعظم میگه شما با حمله به جومونگ باعث شدید بویو و گوگوریو با هم متحد بشن.لازم نیست بخاطر اسم یک پیمان با بویو وارد جنگ بشید.
![]()
بعد پیش یونگ پو میره و بهش میگه اگه میخوای آزاد بشی باید همه ی ثروتت رو به بویو بدی.یونگ پو هم قبول میکنه.
![]()
در گوگوریو سوسانو به بچه هاش میگه همسر و پسر جومونگ زنده هستند.باید با اونها با خوبی رفتار کنید.
![]()
![]()
پیش جومونگ میره و بهش میگه من میدونم سویا و یوری در قصر هستند.بعد از اینکه حال سویا خوب شد سویا ملکه میشه.
![]()
سوسانو میره پیش سویا و بهش میگه پادشاه منتظر تو هستند.
![]()
![]()
پزشک به جومونگ میگه سویا بهوش اومده ولی فکر نکنم دیگه خوب بشه.
![]()
بعد جومونگ پیش سویا میره و بهش میگه به من فرصت بده تا دینمو نسبت به تو ادا کنم.
![]()
یوری بیریو و اونجو به هم معرفی میشن.
![]()
یوری که از قصر خسته شده پیش موپال مو میره و ازش میخواد بزاده در کارگاه آهنگری کار کنه.موپال مو هم از جومونگ اجازه میگه و قبول میکنه.
![]()
یوری شروع به کار میکنه و شب هم در اتاق کارگران میخوابه.
![]()
شب سربازهای ماهوانگ به کارگاه نفوذ میکنند.
خلاصه قسمت 79 سریال افسانه جومونگ
جومونگ میخواد بره یوری رو نجات بده ولی مانعش میشن.
![]()
![]()
![]()
جومونگ غمگین روی زمین زانو میزنه که سوسانو میاد.بعد جومونگ دستور میده جسد یوری رو پیدا کنید و از اونجا میره.سوسانو هم میگه بررسی کنید کی پشت این قضیه بوده.
![]()
![]()
افراد جومونگ هم دارن دنبال جسد یوری میگردن که خودش با یکی از مهاجم ها میاد.
![]()
![]()
![]()
هیوب بو میره پیش جومونگ و بهش میگه یوری زنده ست.
![]()
بعد جومونگ پیش یوری میره و یوری بهش میگه وقتی اونها داشتند فرار میکردند رفتم دنبالشون و یکی از اونها رو اوردم.اونها رو هان فرستاده.جومونگ هم فورا فرمان تشکیل جلسه رو میده.
![]()
جومونگ چان سو رو که مامور حفاظت از قصر بوده رو زندانی میکنه. تا برای بقیه درس عبرتی باشه.بعد هم دستور میده دیگه کسی رو به جول بون راه ندند.
عمه ی سوسانو میره پیشش و بهش میگه از جومونگ بخواه چان سو رو ببخشه.ولی سوسانو میگه چان سو باید تنبیه بشه.
![]()
در جلسه جومونگ از موپال مو میپرسه چه قدر طول میکشه تا کارگاه آهنگری رو دوباره بسازیم.موپال مو هم میگه تقریبا دو هفته.ولی ما همه ی افراد با تجربه مون رو از دست دادیم.بعد جومونگ به موپال مو میگه آهنگرهای بویو میتونند جای خالی آهنگرهای ما رو پر کنند؟موپال مو هم میگه بله.بعد جومونگ میگه غذا و دارو برای بویو آماده کنید و آهنگرهاشون رو برای آموزش ساخت شمشیر فولادی به اینجا بیار.
![]()
وقتی خبر نابود شدن کارگاه آهنگری گوگوریو رو به ماهوانگ میدن اون خیلی خوشحال میشه و میگه با نیروی کمکی هان حتما ما این جنگ رو میبریم.
![]()
ماری و جاسا پیش تسو میرن و بهش میگن ما غذا و دارو برای بویو اوردیم.بعد تسو میگه پس کی روش ساختن شمشیر فولادی رو به ما یاد میدید.اونها هم میگن تعدادی آهنگر به ما بدید تا یادشون بدیم.
![]()
بعد عمه ی سوسانو میره پیش پسرش چان سو و بهش میگه من هر طور شده تو رو نجات میدم.
![]()
بعد هم تصمیم میگیره جومونگ رو بکشه.
![]()
ماری جاسا نارو و وزیری از بویو به همراه تعدادی آهنگ به گوگوریو میان و پیش جومونگ میرن و کمی با اون حرف میزنند.همین موقع نارو یوری رو میبینه.
![]()
نارو از خبرچینش میپرسه چانگ سون کیه؟اون هم میگه اون یوری پسر جومونگه.
![]()
ماهوانگ به بویو میاد و میگه 20 هزار سرباز از چان آن به طرف لیادونگ میاند.ما برای حمله آماده ایم.وزیر اعظم میگه خیلی طول میکشه 20 هزار سرباز به لیادونگ برسند.اگه گوگوریو اول حمله کرد چی؟ماهوانگ هم میگه گوگوریو نمیتونه حمله کنه چون تمام افراد کارگاه آهنگریش رو کشتیم.تسو هم خیلی عصبانی میشه.
اثنی علی الله احسن الثناء و احمده علی السراء و الضراء اللهم
انی احمدک علی ان اکرمتنا بالنبوه و علمتنا القرآن وفقهتنا فی الدین و جعلت لنا
اسماعا و ابصارا و افئده و لم تجعلنا من المشرکین. اما بعد، فانی لا اعلم اصحابا
اولی و لا خیرا من اصحابی و لا اهل بیت ابر و لا اوصل من اهل بیتی فجزاکم الله عنی
جمیعا خیرا. و قد اخبرنی جدی رسول الله(ص) بانی ساساق الی العراق فانزل ارضا یقال
لها: عمورا و کربلا و فیها استشهد و قد قرب الموعد.
الا و انی اظن یومنا من هولاء الاعداء غدا و انی قد اذنت لکم فانطلقوا جمیعا فی حل لیس علیکم منی ذمام، و هذا اللیل قد غشیکم فاتخذوه جملا و لیاخذ کل رجل منکم بید رجل من اهل بیتی فجزاکم الله جمیعا خیرا و تفرقوا فی سوادکم و مدائنکم، فان القوم انما یطلبوننی و لو اصابونی لذهلوا عن طلب غیری.
حسبکم من القتل بمسلم اذهبوا قد اذنت لکم.... انی غدا اقتل و کلکم تقتلون معی و لا یبقی منکم احدا حتی القاسم و عبدالله الرضیع.
حسین بن علی(علیهما السلام ) نزدیک غروب تاسوعا پس از آن که از طرف دشمن مهلت داده شد( یا پس از نماز مغرب) در میان افراد بنی هاشم و یاران خویش قرار گرفت و این خطابه را ایراد نمود:
“ خدا را به بهترین وجه ستایش کرده و در شداید و آسایش و رنج و رفاه در مقابل نعمت هایش سپاسگزارم. خدایا! تو را می ستایم که بر ما خاندان با نبوت، کرامت بخشیدی و قرآن را به ما آموختی و با دین و آئین آشنایمان ساختی و به ما گوش( حق شنو) و چشم( حق بین) و قلب( روشن) عطا فرمودی و از گروه مشرک و خدانشناس نگرداندی.
اما بعد، من اصحاب و یارانی بهتر از یاران خود ندیدم و اهل بیت و خاندانی باوفاتر و صدیق تر از اهل بیت خود سراغ ندارم. خداوند به همه شما جزای خیر دهد”.
آن گاه فرمود:«جدم رسول خدا(ص) خبر داده بود که من به عراق فراخوانده می شوم و در محلی به نام عمورا و کربلا فرود آمده و در همان جا به شهادت می رسم و اکنون وقت این شهادت رسیده است. به اعتقاد من همین فردا، دشمن جنگ خود را با ما آغاز خواهد نمود و حالا شما آزاد هستید و من بیعت خود را از شما برداشتم و به همه شما اجازه می دهم که از این سیاهی شب استفاده کرده و هر یک از شما دست یکی از افراد خانواده مرا بگیرد و به سوی آبادی و شهر خویش حرکت کند و جان خود را از مرگ نجات بخشد؛ زیرا این مردم
فقط در تعقیب من هستند و اگر بر من دست یابند با دیگران کاری نخواهند داشت، خدا به همه شما جزای خیر و پاداش نیک عنایت کند!
۱) اولین کسی که پس از سخنرانی امام(ع) لب به سخن گشود برادرش عباس بن علی(ع) بود. او چنین گفت:” لا ارنا الله ذلک ابدا؛ خدا چنین روزی را نیاورد که ما تو را بگذاریم و به سوی شهر خود برگردیم.”
۲) آن گاه سایر افراد بنی هاشم در تعقیب گفتار حضرت ابوالفضل و در همین زمینه سخنانی گفتند که امام نگاهی به فرزندان عقیل کرد و چنین گفت:” حسبکم من القتل بمسلم اذهبوا قد اذنت لکم؛ کشته شدن مسلم برای شما بس است، من به شما اجازه دادم بروید.”
آنان در پاسخ امام چنین گفتند: در این صورت اگر از ما سوال شود که چرا دست از مولا و پیشوای خود برداشتید چه بگوییم؟ نه، به خدا سوگند! هیچ گاه چنین کاری را انجام نخواهیم داد؛ بلکه ثروت و جان و فرزندانمان را فدای راه تو می کنیم و تا آخرین مرحله در رکاب تو می جنگیم.
۳) یکی دیگر از این سخنگویان، مسلم بن عوسجه بود که چنین گفت: ما چگونه دست از یاری تو برداریم؟ در این صورت در پیشگاه خدا چه عذری خواهیم داشت؟ به خدا سوگند! من از تو جدا نمی شوم تا با نیزه خود سینه دشمنان تو را بشکافم و تا شمشیر در اختیار من است با آنان بجنگم و اگر هیچ سلاحی نداشتم با سنگ و کلوخ به جنگشان می روم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم.
۴) یکی دیگر از یاران آن حضرت سعد بن عبدالله بود که چنین گفت: به خدا سوگند! ما دست از یاری تو برنمی داریم تا در پیشگاه خدا ثابت کنیم که حق پیامبر را درباره تو مراعات نمودیم. به خدا سوگند! اگر بدانم که هفتاد مرتبه کشته می شوم و بدنم را آتش زده و خاکسترم را زنده می کنند، باز هم هرگز دست از یاری تو برنمی دارم و پس از هر بار زنده شدن به یاری ات می شتابم؛ در صورتی که می دانم این مرگ یک بار بیش نیست و پس از آن نعمت بی پایان خداست.
۵) زهیربن قین چنین گفت: یابن رسول الله! به خدا سوگند! دوست داشتم که در راه حمایت تو هزار بار کشته، باز زنده و دوباره کشته شوم و باز آرزو داشتم که با کشته شدن من، تو یا یکی از این جوانان بنی هاشم از مرگ نجات یابید.
۶) درهمین ساعت ها بود که خبر اسارت فرزند محمد بن بشیرحضرمی( یکی از یاران آن حضرت) به وی رسید. امام به او فرمود: تو آزادی، برو و در آزادی فرزندت تلاش بکن.
محمد بن بشیر گفت: به خدا سوگند! من هرگز دست از تو برنمی دارم! و این جمله را نیز اضافه نمود: درندگان بیابان ها مرا قطعه قطعه کنند و طعمه خویش قرار دهند اگر دست از تو بردارم.
امام چند قطعه لباس قیمتی به او داد تا در اختیار کسانی که می توانند در آزادی فرزندش تلاش کنند قرار دهد.
آن گاه که حسین بن علی(علیهما السلام) این عکس العمل را از افراد بنی هاشم و صحابه و یارانش دید و آن کلمات و جملاتی که دلیل بر آگاهی و احساس مسئولیت و وفاداری آنان به مقام امامت بود، شنید. در ضمن دعا برای آنان” جزاکم الله خیرا؛ خدا به همه شما پاداش نیک عنایت کند” قاطعانه و صریح فرمود: انی غدا اقتل و کلکم تقتلون...؛ من فردا کشته خواهم شد و همه شما، و حتی قاسم و عبدالله شیرخوار، نیز با من کشته خواهند شد.”
همه یاران آن حضرت با شنیدن این بیان یک صدا چنین گفتند: ما نیز از خدای بزرگ سپاسگزاریم که با یاری تو به ما کرامت و با کشته شدن در رکاب تو به ما عزت و شرافت بخشید. ای فرزند پیامبر! آیا ما نباید خشنود باشیم از این که در بهشت با تو هستیم؟
طبق نقل خرائج راوندی امام پرده را از جلو چشم آنان کنار زد و یکایک آنان محل خود و نعمت هایی که در بهشت برایشان مهیا شده است مشاهده نمودند.
جملات كوتاه دكتر شريعتي از امام حسين .....
به نام شادی بخش دلها![]()

زیارت عاشورا:![]()
قال الصادق علیه السلام: من زارالحسین علیه السلام یوم عاشورا وجبت له الجنة
امام صادق (ع) فرمود: هر کس که امام حسین علیه السلام را در روز عاشورا زیارت کند
بهشت بر او واجب مىشود....

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند
اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬میگریند. دکتر علی شریعتی![]()
![]()
حسین بیشتر از آب
تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را
نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند. دکتر علی
شریعتی![]()
دیدم عده
ای مرده متحرک که بر زنده ی
همشه جاوید عزاداری میکردند! دکتر علی شریعتی![]()

اگر در جامعه ای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم
هم زندگی خواهیم داشت هم آزادی هم فکر و هم علم خواهیم داشت
و هم محبت هم قدرت و سرسختی خواهیم داشت
و هم دشمن شکنی و هم عشق به خدا... دکتر علی شریعتی![]()
آنان که رفتند، کاری
حسینی کردند.
آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیاند.
دکتر علی شریعتی![]()
از كودك حسين (ع)
گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش،
و از آن قاري قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن،
تا آن مرد خويشاوند يا بيگانه، و تا آن مرد اشرافي و بزرگ و
باحيثيت در جامعه خود و تا آن مرد عاري از همه فخرهاي اجتماعي،
همه برادرانه در برابر شهادت ايستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان
و همه پيران و جوانان هميشه تاريخ بياموزند
كه بايد چگونه زندگي كنند .دکتر علی شریعتی![]()
از هنگامي كه به جاي
شيعه علي (ع) بودن و از هنگامي
كه بهجاي شيعه حسين (ع) بودن و شيعه زينب (س) بودن،
يعني «پيرو شهيدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهيدان شدهاند
و بس، در عزاي هميشگي ماندهايم! دکتر علی شریعتی
عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی*مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکننداما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند..دکتر علی شریعتی![]()
.jpg)
اين كه حسين (ع) فرياد ميزند:آيا كسي هست كه مرا ياري كند و انتقام كشد؟»
«هل من ناصر ينصرني؟» مگر نمي داند كه كسي نيست كه او را ياري كند و انتقام گيرد؟
اين سؤال، سؤال از تاريخ فرداي بشري است
و اين پرسش از آينده است و از همه ماست.دکتر علی شریعتی![]()
حسینعلیه السلام
زنده جاویدي است كه هر سال، دوباره شهید ميشود
و همگان را به یاري جبهه حق زمان خود، دعوت ميكند . دکتر علی
شریعتی![]()
حسين (ع) يك درس بزرگتر
ازشهادتش به ما داده است
و آن نيمهتمام گذاشتن حج و به سوي شهادت رفتن است.
مراسم حج را به پايان نميبرد تا به همه حجگزاران تاريخ،
نمازگزاران تاريخ، مؤمنان به سنت ابراهيم، بياموزد كه اگر هدف نباشد،
اگر حسين (ع) نباشد و اگر يزيد باشد، چرخيدن بر گرد خانه خدا،
با خانه بت، مساوي است.دکتر علی شریعتی![]()
مسؤوليت شيعه بودن
يعني چه، مسؤوليت آزاده انسان بودن يعني چه،
بايد بداند كه در نبرد هميشه تاريخ و هميشه زمان و همه جاي زمين ـ
كه همه صحنهها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا
ـ بايد انتخاب كنند: يا خون را، يا پيام را، يا حسين بودن يا زينب بودن را،
يا آنچنان مردن را، يا اينچنين ماندن را ... دکتر علی
شریعتی![]()

امام حسین علیه السلام یك شهید است
كه حتى پیش از كشته شدن خویش به شهادت رسیده است؛
نه در گودى قتلگاه، بلكه در درون خانه خویش،
از آن لحظه كه به دعوت ولید - حاكم مدینه - كه از او بیعت مطالبه مى كرد،
«نه» گفتُ .این، «نه» طرد و نفى چیزى بود كه در قبال آن، شهادت انتخاب شده است
و از آن لحظه، حسین شهید است. دکتر علی شریعتی![]()
فتواى حسین این است:
آرى! در نتوانستن نیز بایستن هست. دکتر علی شریعتی![]()
حسین ضعیفی که باید
برای او گریست نبود...
آموزگار بزرگ شهادت اكنون برخاسته است
تا به همه آنها كه جهاد را تنها در توانستن مى فهمند
و به همه آنها كه پیروزى بر خصم را تنها در غلبه، بیاموزد
كه شهادت نه یك باختن، كه یك انتخاب است؛
انتخابى كه در آن، مجاهد با قربانى كردن خویش در آستانه معبد
آزادى و محراب عشق، پیروز مى شود و حسین «وارث آدم»
- كه به بنىآدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» -
كه به انسان چگونه باید زیست را آموختند ... دکتر علی شریعتی![]()

مقتدایان امام حسین علیه السلام كسانى هستند
كه از مایه جان خویش در راه خدا نثار مىكنند
و به راستى حسین آموزگار بزرگ شهادت است
كه هنر خوب مردن را در جان بىتاب انسانهاى عاشق، تزریق می كند.
دکتر علی شریعتی![]()
"آنها كه تن به هر
ذلتى مى دهند تا زنده بمانند،
مرده هاى خاموش و پلید تاریخند و ببینید
آیا كسانى كه سخاوتمندانه با حسین به قتلگاه خویش آمده اند
و مرگ خویش را انتخاب كرده اند -
در حالى كه صدها گریزگاه آبرومندانه براى ماندنشان بود
و صدها توجیه شرعى و دینى براى زنده ماندن شان بود
- توجیه و تأویل نكرده اند و مرده اند، اینها زنده هستند؟
آیا آنها كه براى ماندنشان تن به ذلت و پستى، رها كردن حسین
و تحمل كردن یزید دادند، كدام هنوز زنده اند؟ دکتر علی
شریعتی![]()
اكنون
شهيدان كارشان را به پايان رساندهاند.
و ما شب شام غريبان ميگرييم، و پايانش را اعلام ميكنيم
و ميبينيم چگونه در جامعه گريستن بر حسين (ع)،
و عشق به حسين (ع)، با يزيد همدست و همداستانيم؟ دکتر علی شریعتی
![]()

دیدم عده ای مرده ی متحرک را که بر یک زنده ی همیشه جاوید عزاداری می کنند .
چگونه مردن
"... و حسين، وارث آدم، كه به بنیآدم زيستن داد، و وارث پيامبران بزرگ، كه به انسان، "چگونه بايد زيست" را آموختند، اكنون آماده است تا، در اين روزگار، به فرزندان آدم، "چگونه بايد مرد" را بياموزد!..."
بگو که ما چه کنیم؟
ای زینب! ای زبان علی در کام! ای رسالت حسین بر دوش!..... مگو که
بر شما چه گذشت ؟ مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی ؟ مگو که جنایت در آنجا تا به کجا
رسید ؟.....آری ای پیامبر انقلاب حسین! ما می دانیم. ما همه را شنیده ایم .......
اما بگو ای خواهر! بگو که ما چه کنیم ؟لحظه ای بنگر که ما چه می کشیم ؟ دمی به ما
گوش کن تا مصایب خویش را با تو بازگوییم .
نجوای دردمندانه دکتر شریعتی ب
حسین, کسی است که به آزادی روح داده و به «بعضی ها» نان.
جملات شریعتی درباره امام حسین
ما داستان کربلا را از روز تاسوعا می دانیم و عصر عاشورا ختمش می
کنیم؛ بعد دیگر نمی دانیم چه شد! داستان کربلا, نه از آغاز تاسوعا و یا محرم شروع
می شود و نه به عصر عاشورا و اربعین تمام می شود. این است که از دو طرف قیچی اش
کردیم و آن را از معنی انداختیم, مثل قلبی که از داخل بدن در بیاوریم, که دیگر قلب
نیست. باید قلب را در این سینه و اندام بزرگ بشری و در تسلسل عظیم یک دست تاریخ
انسان بگذاریم؛ و آن وقت تپش پیدا می کند و آن وقت خون "حسین", خون می شود. اما
الان از آن ماده تخدیری درست کرده ایم.
شهادت
چقدر تحمل ناپذیر است دیدن این همه درد, این همه فاجعه, در یک
سیما, سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند. سیمایی
که . . .
چه بگویم؟
مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله
و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوا داده است.
در پیرامونش, جز اجساد
گرمی که در خون خویش خفته اند, کسی از او دفاع نمی کند. همچون تندیس غربت و تنهایی
و رنج, از موج خون, در صحرا, قامت کشیده و همچنان, بر رهگذر تاریخ ایستاده
است.
نه بازمی گردد ؛
که : به کجا ؟
نه پیش می رود ؛
که : چگونه
؟
نه می جنگد ؛
که : با چه ؟
نه سخن می گوید ؛
که : با که؟
و نه می
نشیند, که . . .
هرگز !
ایستاده است و تمامی جهادش اینکه
:
نیفتد.
همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست, در زیر چکش تمامی
خداوندان سه گانه ی زمین, در طول تاریخ, از آدم تا . . . خویش !
به سیمای شگفتش
دوباره چشم می دوزم, در نگاه این بنه ی خویش می نگرد, خاموش و آشنا, با نگاهی که جز
غم نیست, همچنان ساکت می ماند.
نمی توانم تحمل کنم,
سنگین است,
تمامی
«بودن» م را در خود می شکند و خرد می کند,
می گریزم ؛
اما می ترسم تنها
بمانم, تنها با خودم, تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است؛
به کوچه می
گریزم, تا در سیاهی جمعیت گم شوم.
در هیاهوی شهر, صدای سرزنش خویش را
نشنوم.
خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر آشفته و پر خروش می گرید, عربده ها و ضجه
ها و علم و عماری و صلیب جریده و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر و روی و پشت و
پهلوی خود می زنند, و مردانی با رداهای بلند و . . .
عمامه ی پیغمبر, بر سر و .
. .
آه ! . . . باز همان چهره های تکراری تاریخ ! غمگین و سیه پوش, همه جا
پیشاپیش خلایق !
تنها و آواره به هر سو می دوم,
گوشه ی آستین این را می
گیرم؛
دامن ردای او را می چسبم؛
می پرسم, با تمام نیازم می پرسم؛
غرقه در
اشک و درد :
این مرد کیست ؟
دردش چیست ؟
این تنها وارث تاریخ انسان, وارث
پرچم سرخ زمان, تنها چرا ؟
چه کرده است ؟
چه کشیده است ؟
به من بگویید
:
نامش چیست ؟
هیچ کس پاسخم را نمی گوید !
پیش چشمم را پرده ای از اشک
پوشیده است
زینب پیامبر انقلاب حسین
ای زینب ! ای زبان علی در کام ! ای
رسالت حسین بر دوش !
ای که از کربلا می آیی و پیام شهیدان را در میان هیاهوی
همیشگی قداره
بندان و جلادان همچنان به گوش تاریخ می رسانی
ای زینب! با ما
سخن بگو
مگو که بر شما چه گذشت ؟ مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی ؟ مگو
که
جنایت در آنجا تا به کجا رسید ؟
مگو که خداوند آنروز عزیزترین و پرشکوه
ترین ارزش ها و عظمت هایی را که
آفریده است یکجا در ساحل فرات و بر روی
ریگزارهای تفدیده بیابان طف
چگونه به نمایش آورد
و بر فرشتگانش عرضه کرد تا
بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده کنند. . . .
آری زینب ! مگو در آنجا بر شما
چه رفت ؟ مگو که دشمنانتان چه کردند ؟ ودوستانتان چه کردند ؟
آری ای پیامبر
انقلاب حسین ! ما می دانیم. ما همه را شنیده ایم.
تو پیام کربلا را, پیام شهیدان
را, به درستی گذارده ای.
تو خود شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی, همچون
برادرت که با
قطره قطره خون خویش سخن می گوید.
اما بگو ای خواهر ! بگو که ما
چه کنیم ؟
لحظه ای بنگر که ما چه می کشیم ؟ دمی به ما گوش کن تا مصایب خویش را
با
تو بازگوییم.
با تو ای خواهر مهربان
این تو هستی که باید بر ما بگریی.
ای رسول امین برادر !
ای که از کربلا می آیی و در طول تاریخ بر همه نسل ها می
گذری و پیام
شهیدان را می رسانی.
ای که از باغ های سرخ شهادت می آیی و بوی گل
های نو شکفته آن دیار
را هنوز به دامن داری !
ای دختر علی ! ای خواهر ! ای که
از قافله سالار کاروان اسیرانی ! ما را نیز
در پی خود ببر
هنر خوب مردن
"... مردی از خانهی فاطمه بيرون آمده است، تنها و بيكس، با دستهای خالی، يك تنه بر روزگار وحشت و ظلمت و آهن يورش برده است. جز "مرگ" سلاحی ندارد! اما او ، فرزند خانوادهای است كه "هنر خوب مردن" را، در مكتب حيات، خوب آموخته است..."
پرچم سرخ آرامگاه حسین
"... در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مكه "زمین حرام" بود و چهار
ماه رجب، ذیالقعده، ذیالحجه و محرم، "زمان حرام"، یعنی كه در آن جنگ حرام است. دو
قبیله كه با هم میجنگیدند، تا وارد ماه حرام میشدند، جنگ را موقتاً تعطیل
میكردند، اما برای آنكه اعلام كنند كه "در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست،
ماه حرام رسیده است و چون بگذرد، جنگ ادامه خواهد یافت"، سنت بود كه بر قبهی
خیمهی فرمانده قبیله، پرچم سرخی بر میافراشتند تا دوستان، دشمنان، و مردم، همه
بدانند كه "جنگ پایان نیافته است".
آنها كه به كربلا میروند، میبینند كه جنگ
با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنهی جنگ، آرامش مرگ سایه افكنده است.
اما
میبینند كه بر قبهی آرامگاه حسین، پرچم سرخی در اهتزاز است.
بگذار این سالهای
حرام بگذرد!..."