داستان سوم(درس عشق))مترجم غزیزی

 

داستان سوم

درس عشق

جوی و دلیا هر دو دانشجو و عاشق هنر بودند. آنها برای هنر زندگی می‌کردند.

جوی همیشه عاشق نقاشی منظره بود. در سن بیست سالگی خانه‌ی پدری‌اش را در کانزاس را ترک کرد. به شهر نیویورک رفت او پول کم و همت والا داشت. همیشه می‌گفت روزی هنرمند مشهوری خواهم شد.

دلیا همیشه عاشق نواختن پیانو بود.او خانه‌ی پدری‌اش را در میزوری  ترک کرد و به شهر نیویورک آمد. خانواده‌اش به او مقداری پول دادند. او هم همت والا داشت. او همیشه می‌گفت روزی پیانوزن مشهوری خواهم شد. در کنسرت پیانو خواهم زد. جوی و دلیا بقیه دانشجویان هنر و موسیقی در نیویورک را ملاقات کردند. جوی و دلیا همدیگر را پیدا کردند. آنها همدیگر را دوست داشتند و ازدواج کردند. بعد از ازدواج جوی و دلیا در آپارتمان هنر زندگی می‌کردند. آپارتمان کوچک و ارزان در من‌هاتن لور بود. آنها هر روز سخت کار می‌کردند. جوی نزد نقاش مشهوری بنام آقای مجیستر نقاشی می‌آموخت و دلیا نزد پیانیست معروف بنام آقای رزن استاک آموزش پیانو می‌دید. جوی و دلیا علیرغم تنگدستی بسیار شاد بودند.بعضی از مردم برای هنر کاری انجام نمی‌دهند. جوی ودلیا هم هنرشان را داشتند و هم یکدیگر را.

هر روز صبح جوی و دلیا صبحانه را باهم می‌خوردند و خوشحال سر کلاس درس می‌رفتند. هر شب بعد از صرف شام در آپارتمان در مورد برنامه‌هایشان صحبت می‌کردند.

جوی می‌گفت بزودی نقاشی هایم را خواهند خرید.

دلیا گفت بزودی مردم به کنسرت من خواهند آمد.

اما بعد از چند ماه هنر به تنهایی کافی نبود. جوی و دلیا روزبروز فقیرتر شده بودند. آموزش نزد آـقای مجیستر و آقای رزن‌استاک بسیار گران شده بود.

شبی دلیا به همسرش گفت: جوی عزیز، من بیش از این به کلاس پیانو نمی‌رم.می‌خوام موسیقی تدریس کنم. هنرمند به غذا نیاز دارد.

پس از سه شب دلیا با چهره‌ای خندان به خانه آمد.

او گفت: جوی عزیزم من به دانش‌آموزی بنام کلمن تینا موسیقی درس می‌دهم. او هیجده سال داره و در خیابان هفتاد و یکم زندگی می‌کند. پدرش ژنرال اِ جی سینک من است.

دلیا گفت: کلمن تینا بسیار با نمک است او خیلی قوی نیست. ژنرال از من خواست سه روز در هفته بهش آموزش دهم. او برای هر ساعت به من پنج دلار می‌پردازد. بله بزودی به کلاس آقای رزن استاک برمی‌گردم.

دلیا به صورت همسرش نگاهی انداخت، جوی از شنیدن خبرخوشحال نشدی.

دلیا گفت: جوی لطفاً عصبانی نشو، شام خوبی داریم.

جوی در کنسرو لوبیا را باز کرد و با ناراحتی گفت: تو می‌خواهی به دانش‌آموزان تدریس کنی؟ دلیا آموزش را نزد آقای مجیستر را متوقف کنی. من روزنامه می‌فروشم و بابت آن پول کمی بدست می‌آورم. دلیا دستش را دور گردن همسرش انداخت و گفت جوی عزیزم احمق نشو آقای مجیستر را رها نکن.

ما با پانزده دلار در هفته راحت زندگی می‌کنیم.

او به خانمش گفت: درست است تو دختر مهربانی هستی من دوست ندارم تدریس کنی آموزش هنر نیست.

دلیا گفت: من به خاطر عشق به هنر تدریس می‌کنم. ما برای عشق به هنر هر کاری خواهیم کرد.

بعد از لحظه‌ای جوی صحبت کرد. او گفت: آقای مجیستر، نقاشی آسمان پارک مرکزی را دوست داشت. او دو تا از نقاشی‌هایم را به فروشنده گالری آقای تینکل نشان داد. آقای تینکل نقاشی‌ها را در ویترین مغازه‎‌اش گذاشت. خیلی زود یک نفر یکی از آنها را می‌خرد.

دلیا گفت: بله، یک نفر خواهد خرید.

از تو و ژنرال پبنک من و همچنین آقای تینکل تشکر می‌کنم. ما با هنر زنده‌ایم.

حالا بیا لوبیاهای خوشمزو را بخوریم و یک فنجان چای بنوشیم.

هفته آینده جوی هر روز در پارک مرکزی نقاشی می‌کرد. هر روز صبح جوی و دلیا صبحانه را باهم می‌خوردند. سپس دلیا او را می‌بوسید و خداحافظی می‌کرد. ساعت هفت صبح آپارتمان را ترک می‌کرد و تا هفت شب برنمی‌گشت. بعضی از مردم به خاطر عشق به هنر دست به هر کاری می‌زنند.

پنج‌شنبه شب جوی زودتر به خانه رسید. و دلیا کمی بعد از او آمد او پانزده دلار روی میز شام داخل آپارتمان گذاشت. او خیلی خسته بود. اما افتخار می‌کرد. به جوی گفت: کلمن تینا سخت کار نمی‌کند. در هر کلاس در مجبورم درس قبلی را تکرار کنم. اما او خیلی شیرین است و ژنرال پینک من پیرمرد محترمی است. گاهی اوقات به اتاق موسیقی می‌آید.

سپس جوی هجده دلار از جیبش درآورد پول‌ها راکنار پول دلیا  روی میز گذاشت.

او گفت:من نقاشی را به مردی از پتوریا فروختم.

او گفت: نقاشی را فروختی؟به مردی از پتوریا از ایلی نویز عجیب است.

جوی پاسخ داد: دلیا درسته. مرد چاقی از پتوریای ایلی نویز نقاشی را خرید. او نقاشی را در مغازه آقای تینکل دیده بود. حالا یکی دیگر از نقاشی‌هایم را می‌خواهد. حالا تو مجبور نیستی موسیقی تدریس کنی. ما دوباره برای هنر زندگی خواهیم کرد.

دلیا گفت: اُه، جوی، روزی تو معروف خواهی شد. امشب ما سی وسه دلار بدست آوردیم. برای شام چه بخوریم؟ من به فروشگاه می‌روم. جوی گفت بهتری گوشت گاو را می‌خوریم و یه بطری نوشیدنی می‌نوشیم.

شب پنج‌شنبه بعد جوی دوباره زود به خانه برگشت. سپس هجده دلار روی میز گذاشت.

لحظه‌ای بعد دلیا وارد خانه شد. دست راستش را باندپیچی کرده بود.

جوی پرسید: چی شده؟ چرا دستت آسیب دیده؟دلیا سعی کرد بخندد.

او گفت:کمن تینا امروز زیاد خوب نبود. چای داغ روی دستم ریخت. دختر بسیار ناراحت شد. ژنرال پینک من خدمتکارش را برای خرید باند به داروخانه فرستاد. اول دستم وحشتناک بود. اما حالا مشکلی ندارم.

او پرسید: دو تکه پارچه سفید را زیر باند دستش دید. این چیه؟

دلیا جواب داد: پارچه سفید آغشته به پماده. سپس هجده دلار روی میز گذاشت.

پرسید: اُه، جوی...نقاشیت را فروختی؟

جوی جواب داد:بله...مرد چاق پتوریایی دومین نقاشی‌ام را امروز خرید. او بیش از دو تا می‌خواست. اما دلیا دست تو کی سوخت؟

دلیا گفت: ساعت پنج بعدازظهر .(تو اِ نه چای اِ..........)

جوی گفت: دلیا بشین. او دستش را روی شانه خانمش گذاشت.

پرسید: در این دو هفته چکار کردی؟

دلیا برای یکی دو دقیقه از ژنرال پینک من و کلمن تینا صحبت کرد. اما بعد یهو زد زیر گریه.

او گفت: اُه جوی ژنرال پینک من و کلمن تینا وجود ندارد. من نمی‌خواستم آموزش نزد آقای مجیستر را رها کنی.

من در خشکشوئی بزرگی در خیابان بیست و چهارم کار گرفتم. لباسها را اتو می‌زنم. اما امروز بعدازظهر یکی از دختران اتوی داغ را روی دستم انداخت.

نگاهی به همسرش جوی انداخت و گفت از دست من عصبانی نشو .جوی مرا ببوس، چقدر تو با هوشی! چطور در مورد ژنرال پینک من شک کردی؟

جوی گفت:تا امشب شک نکرده بودم تا اینکه لباس زیر بانداژ دستت را دیدم. من امروز بعدازظهر پارچه آغشته به پماد را به اتاق دیگ آب جوش فرستادم. من اونو برای یکی از دخترهای طبقه پایین فرستادم.

من دو هفته است در اتاق بخار خشکشوئی کار می‌کنم. من داخل کوره دیگ آب جوش زغال می‌ریزم.

دلیا پرسید: تو تابلو نفروخته‌ای؟

جوی گفت: خیر... مرد چاقی از پتوریا وجود نداره.

یدفعه هر دو زدند زیر خنده.

جوی گفت: اُه، دلیا دو هفته پیش بهم گفتی ما برای عشق به هنر هر کاری را انجام می‌دهیم. خاطرت هست؟

دلیا با دستش لبان شوهرش را لمس کرد و گفت:

بله، جوی...من اشتباه کردم. ما برای عشق دست به هر کاری می‌زنیم.

 

   http://www.marshal-modern.ir/Archive/2010/6/14/dot.gif

 

  

 

 

سخنان دکتر شریعتی

سخنان  دکتر مارتینگ لوتر کینگ

من رؤیایی دارم؛ روزی بر روی تپه‌های سرخ"جورجیا" فرزندان برده‌های پیشین و فرزندان برده‌داران پیشین با یکدیگر پشت میزهای برادری خواهند نشست.

من رؤیایی دارم؛ روزی ایالت "میسی‌سیپی "، ایالتی" بیابانی " خسته از گرمای سوزان ظلم و بی‌عدالتی، به سبزه‌زار آزادی و عدالت بدل خواهد شد.

من رؤیایی دارم؛ چهار کودک من روزی در سرزمینی زندگی خواهند کرد که با رنگ پوست‌شان قضاوت نشوند بلکه با ظرفیت شخصیت‌شان سنجیده شوند.

ـ با این ایمان می‌توانیم از کوه یاس، سنگ امید استخراج کنیممالکوم ایکس زمانی که در زندان بود به دین اسلام گرایش پیدا کرد. تبهکاری و جنایت حرفه‌ی او بوده،  او لقب دیترویت سرخ”  را یدک کشیده بود. مسلمان سیاه‌پوستی که زندگی‌اش کلاً زیر و رو شد. مالکوم ایکس به مکه پایگاه اصلی دین اسلام در عربستان سعودی شرفیاب شد. او آموخت که مسلمانان در نقاط دیگر جهان نژادپرست نیستند و دشمنى و نفرت از انسان سفیدپوست را موعظه نمی‌کنند. او مسلمانان سیاه‌پوست را ترک کرد. وقتی ماه فوریه سال 1965 تیر خورد در تلاش بود تشکیلات جدیدی را بر پا کند که دشمنى و کينه را موعظه نکنند.

ـ با این ایمان می‌توانیم با هم کار کنیم، با هم نیایش کنیم

ـ با هم تلاش کنیم، با هم به زندان برویم

ـ با هم برای آزادی قد علم کنیم...

با یقین به روزی که آزاد خواهیم شد. »دکتر مارتین لوتر کینگ